سهم من ازتو پارت49
من=بچه جون کجایی دق دادی مارو
رفتم اونطرف حیاط…
من=میو…
دیدم رو جدول نشسته زل زده به آسمون…رفتم کنارش و خم شدم سمتش
من=میونگ؟
نگاهی بهم انداخت
میونگ=بله خاله؟
من=توچرا اینجایی؟
میونگ=دلم خواست بیام دیدم همه بازی میکنن خودم اومدم
من=اخه اینجا چرا؟
میونگ=من ماهو خیلی دوس دارم…مامان دایونم
همیشه باهام میومد تا ماهو ببینیم،ازاینجا خیلی
قشنگه چون تاریکه و مشخصه،آسمونم آبیه و
ماهش خیلی نازه
خندیدم…
من=مارو دق دادی تو!پاشو بریم تو تا خاله الی سکته نکرده
خندید و ازجاش پاشد
میونگ=من فقط میخواستم اخرین شبی که اینجام ماهو ببینم
من=باید بهمون خبر میدادی ک نگران نشیم!
میونگ=باشه بریم
تا رفتیم تو الیزابت ب سمتمون حمله ورشد
من=بفرما اینم میونگ
سریع گرفت بغلش کرد اما طبق معمول زود
جداشد،حتی بااون بچهام اینطوری بود
الیزابت=کجابودی تو؟
من=رفته بود ماهو ببینه
الیزابت=عزیزم بمن میگفتی خب
میونگ=ببخشید…
باصدای گوشیم بخودم اومدم…
من=ببخشید...
-بله مامان؟
-جوسیکا بیا بیمارستان خواهرت داره بچشو بدنیا میاره!
-چی؟الان؟
-اره
-دارم میام
الیزابت=چیشده؟
من=کیتی…بچه کیتی داره دنیا میاد!
الیزابت=منم میام
ویلیام=منم
مایکل=منم همینطور
آنا=منم میام
من=😐همه بیاین دیگه!
الیزابت=باشه پس بریم
•الیزابت
یه45دقیقه بعد رسیدنمون بچه کیتیم به دنیا اومد
جوسیکا رفت پیشش و همگی بی حوصله نشسته
بودیم…واقعا نمیدونم چرا اومدن…البته اومدیم!
من=آنا؟
آنا=هوم
من=ما چرا اومدیم؟
آنا=نمیدونم!
من=بنظرت واقعا لازم بود؟
آنا=اهه…نمیدونم،داره حوصلم سرمیره
همون لحظه جوسیکا اومد
جوسیکا=وای ببخشید خیلی خسته شدین اینجا
من=نه بابا خودمون اومدیم،چیشد؟مابریم؟
جوسیکا=اره بابا لازم نبود بیاین
ویلیام=مبارکه،پس مادیگه میریم
همه بعد تبریکات اینا ازبیمارستان اومدیم بیرون…دم
در بیمارستان ویلیام وایساد و ماهم پشت سرش
ویلیام=میونگ؟نظرت راجب دور دور چیه؟اونم کل شبو؟…
میونگ=آخ جووووووون
ویلیام=دیگه کیا میان؟
من=من ک قطعا باید باشم
کای=منم ک صددرصد وقتی الیزابت هست میام
مایکل=منم میام
آنا=من یکم خستم اگ میشه نیام
پاتریک=منم همینطور
ویلیام=پس شما دوتا برین خونه مام بریم دور دور