شوکا پارت 15
شوکا پارت¹⁵
شوکا: نمی خوای چیزی بگی؟
سرش را پایین میگیرد. در میز دونفری نشستند. و بقیه در میز بزرگی جدا از آن ها سفارش میدهند.
نیما سرش را بالا میبرد. و لب میزند:
نیما: چرا؟ چرا قبول کردی. آیندت رو بخاطر من نابود کنی. اونم تو یه دختر که هیچوقت با طلاق جور نیست.
شوکا بغضش را قورت میدهد. و بعد کمی تامل لب میزند:
شوکا: چند وقته میشناسیش؟
نیما تعجب میکند. و ابرو در هم میکشد.
نیما: کی رو میگی!!!
نیشخندی گوشه لب دخترک جا خوش میکند. و لب میزند:
شوکا: تیارا اصلا کجا با هم آشنا شدید؟
نیما گره ابروهایش را از بین میبرد. و لب میزند:
نیما: ۱ ماهی میشه. یادمه از طرف شرکت حاجی باید میرفت شهر کُرد
برای یه زمینی که قبلا اونجا ویلا ساخته بود. منو فرستاد. شهر کرد اون جا با تیارا آشنا شدم .
در واقع نه تو چهارراه بود نه خیابون
یه شب بارونی آخرین روزی بود. که اونجا بودم.
اون توی یه مرکز خرید کار میکرد. وقتی باهاش آشنا شدم. گفت
که آرزو داره. بیاد تهرون و کار کنه. منم بهش درخواست
دوستی دادم. و با ماشینم آوردمش تهران
نگفتی؟ برای چی؟
شوکا لبخند غمگینی میزند. و لب میزند:
شوکا: نیما عشقی که توی چشمای
توئه منو یاد خودم میندازه.
گریه در چشم هایش حلقه میزند. و با پایین آمدن. قطره اشکی
از گونه اش که سرخی زیر چشمش را نمایان کرده. ادامه میدهد:
شوکا: یاد کیان اون… اون اشکان عوضی اگه خودم رو گول زدم. که با بودن.
کنار اشکان میتونه جای کیان رو بگیره. چون شبیهِ
کیانِ بود. اما خودم رو گول زدم.
خونه ی رویایی که با دروغ آجرش رو به هم چسبوندم. خراب شد.
و فقط… فقط حسرت موند….
حسرتِ تنها دلخوشی ادامه زندگیم
وگرنه از همون 22 سال پیش با مرگ بابام یه عمر غم تو دلم موند.
گریه، قرص
اصلا میدونی ریحانه و نهال نمیدونن.
اما می خوام به تو بگم.
من افسردم
نیما در شوک فرو میرود. اشک از گونه دخترک سُر می خورد.
و دیدش را تار میکند. دختر سرش را پایین میگیرد.
شاید لازم بود. با کسی درد و دل کند.
و آیا نیما انتخاب درستی بود؟!!
نیما: برای چی من؟
دختر هق هق کنار جواب میدهد:
شوکا: برای…هق…فکر میکنم. …بهتر…هق…با یکی درد و دل کنم
نیما: من درکت میکن…
صدای ”آخ” شوکا بلند میشود. که نیما نگران لب میزند:
نیما: خوبـــــی؟
شوکا دست راستش را روی قفسه ی سینه اش و سرش را به نشانه ی “آره” تکان میدهد. و لب میزند:
شوکا: تا پیتزاها رو میارن. من میرم. Wc
نیما سری تکان میدهد. و دختر به سمت wc قدم بر می دارد.
کمی نگاه به میز شوکا و نیما میکند.
و با انگشتانش مِنو را به جلو هدایت
میکند و لب میزند:
شبنم: من یه پیتزا مخلوط میخورم.
لیلی نگاهش را بین کوروش، گلچهره و
سپس شبنم میچرخاند. و لب میزند:
لیلی: منم برگر مخصوص
کوروش سر تکان میدهد. و لب میزند:
کوروش: پس شد. یه پیتزا مخصوص
یه پپرونی یه برگر مخصوص و یه پیتزا گوشت و قارچ
گلچهره سر تکان می دهد. و لیلی علامت لایک را با دستش
نشان میدهد. که نگاه کوروش سمت نگاه خواهرش کشیده
می شود. که با بغض به رفتن. شوکا به سوی
دری که رویش نوشته “wc ” 🧍♀️
زنان میرود. نگاه میکند.و آرام آهی از نهادش بلند می شود. و لب میزند:
شبنم: شما سفارش بدید. تا اون موقع من یه سر برم. نگاهی بندازم. به ست طلاها
گلچهره و کوروش سری تکان ميدهند. و شبنم
به سمت پاساژ حرکت میکند. تا وقتی که دور
می شود. کمی عقب را نگاه می کند. و با جمعیت
کمی که از راهرو به لباس فروشی ها می روند. رو به رو می شود . و نفسش را فوت میکند.
شبنم: آیـــــی …نیما از دست تو من آخر سر به بیابون میزارم.
زیپ کیفش را باز میکند. و موبایل نیما را از کنار خرت و پرت های درون کیف
پیدا میکند. که قاب سبز آبی خوش رنگی دارد.
و در آن یکی دستش میگیرد. و زیپ کیف را میبندد.
صفحه را روشن میکند. که با دیدن علامت حسگر انگشت لب میزند:
شبنم: نیما خودت خودت رو لو دادی.
پس یه چیزی هست. که رمز گذاشتی برای این…پدسگ
سر و صورتش را با آب شست. شیر آب هوشمند
خود به خود با عقب رفتن
دست هایش بسته شد. نگاهی به خودش در آیینه wc
کرد. و دستی به صورت و موهای فر طلایی خیسش کشید. چشمان عسلی اش در آینه میدرخشید.
فقط “۲۵” سال منطقی بود. برای انقدر ضربه خوردن. از زندگی؟
مانند پیرزن های ۷۰ سال دنیا را می شناخت. همانطور آدم ها را
پوفی کشید. و دستگیره رو فشار داد.
و از wc بیرون رفت. که دید. غذا ها را آوردند. و
نیما همانند گرگی گرسنه به آنها نگاه میکند.
به میز رسید. و صندلی چوبی را عقب کشید.
و نشست
شوکا: چرا شروع نکردی؟!
نیما نگاهی بهش انداخت و لب زد:
نیما: منتظر بودم. بیای با هم بخوریم.
دستش را برای برداشتن. تکه ای از پیتزای پپرونی
دراز میکند. که دستش به دستان نیرومند نیما برخورد میکند.
نیما آرام لب میزند:
نیما: ببخشید
و دستش را به سمت تیکه ی کناری دراز میکند.
و آن را بر می دارد. و مشغول خوردن می شود.
که شوکا آن تیکه را بر میدارد. و گاز گنده ای میزند. و لب میزند:
شوکا: خاله شبنم اومد؟
نیما متعجب میپرسد:
نیما: تو از کجا میدونی رفته؟
شوکا: داشتم میومدم دیدم نیست.
شوکا عقب میز آنها بود. و آنها را نمی دید. اما نیما دقیقا مستقیم روبه روی میز آنها بود.
نیما: نه الان اومد.
شوکا سری تکان داد. و یک سیب زمینی را در دهانش جا داد.
سکوتی بینشان حکم فرما بود. که صدای زنگ تلفن سکوت را از بین برد.
گوشی اش را از کیفش خارج کرد. و نگاهی به
اسم “نازی” کرد. که روی گوشی خاموش روشن میشد.
دکمه اتصال رو زد. و گوشی را دم گوشش
قرار داد. و لب زد:
شوکا: جانم نازی؟!
نازی: خانم ببخشید…با…باید بیاید. شرکت
شوکه از جا بلند میشود. که نیما سرش
را به علامت “چیه” تکان میدهد.
شوکا: برای چی! نازی من که بهت گفتم باید برم.
کارای عروسیم رو بکنم.
نازی: میدونم خانم اما من یادم رفته بود.
به…به رئیس بگم. الانم شرکای خارجی
اومدن. تا یه ساعت دیگه جلسه هستش.
شوکا: اوفـــــ باشه. خداحافظ
و تلفن را قطع کرد. که نیما لب زد:
نیما: چی شده؟
شوکا کلافه پوفی میکشد. و جواب میدهد.
شوکا: بابا منشیم قرار بود. به مدیر شرکت بگه.
دارم ازدواج میکنم. نمیتونم بیام. الان زنگ زد. گفت یادم رفته. شرکای
خارجی اومدن. و فلان و دیگه باید برم. جلسه
نیما میز را عقب میکشد. و لبخندی میزند:
نیما: اشکالی نداره. من خاله و مامان رو راضی میکنم. تو برو.
کمی مِن مِن میکند. و در آخر لب میزند:
شوکا: آخه…میدونی چیه؟…میشه با هم بریم.
نیما متعجب لب میزند:
نیما: چـــــرا؟!
شوکا: ببخشید…ببخشید…ماشینم رو نیوردم. اصلا.. اصلا اسنپ میگیرم.
نیما پوفی میکشد و لب میزند:
نیما: نمی خواد خودم میرسونمت.
شوکا لب میزند:
شوکا: وای.. وایـــــ… ممنون تو فرشته نجات منی
نیما سری تکان میدهد. که شوکا به طرف میز مامان گلچهره و لیلی
و دایی و خاله شبنم میرود. و لب میزند:
شوکا: مامان میگم میشه فردا بریم. خرید کار مهم دارم. شرکت باید برم.
گلچهره شوکه بلند میشود:
گلچهره: چـــــی میگـــــی دختـــــر کی
شب خـــــرید عروسیـــــش میره ســـــرکـــــار
شوکا کلافه لب میزند:
شوکا: ببخشید مامان…فوری…اوفـــــ …از دست تو نازی
شبنم: آخه دخترم انقدر بی…
نیما: اشکال نداره مامان…فردا که فرار نکرده.
در ضمن بی زحمت موبایل منو بده. من برم شوکا رو
برسونم. شرکت
شبنم کلافه پوفی می کشد. و زیپ کیفش
را باز میکند. و موبایل را به دستان نیما میدهد.
شوکا هم زمان دست نیما را میگیرد.
و کشان کشان به سمت در خروجی مرکز خرید می رود.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
سرش به شیشه ماشین چسبیده بود. و با خودش کلنجار میرفت. و به آینده فکر میکرد.
به آینده ای نا معلوم و تباه که نیما سد سکوت را شکست و لب زد:
نیما: تو شرکت چه کاره ای؟
سرش را به سمتش میگیرد و لب میزند:
شوکا: حسابدار
نیما سری تکان میدهد و لب میزند:
نیما: حتما خیلی کارت خوبه که تصمیم گرفتن. همچین سِمتی بهت بدن.
آرام سری تکان میدهد. و لب میزند:
شوکا: برای چی میپرسی؟
نیما: هیچی بابا…راستش بابا.. وقتی
بهش گفتم تو شرکت کار میکنی. ..پیشنهاد داد.
بیای تو شرکت ما
چشم هایش از این گردتر نمی شود. و داد میزند:
شوکا: چــــــــــــی!!!