نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان غرامت

غرامت پارت 45

4.4
(257)

“باشه” آرامی زمزمه کردم و با همان مغز قفل کرده در اتفاقات وارد خانه شدم..
*
*
*
“مهران”
آخرین دِیگ‌های غذا(قابلمه های بزرگ) را به کمک یاسر پایین آوردیم

-دستت طلا داداش

یاسر لبخندی روی صورتش نشوند و آروم سر شونه‌ام زد و با حسرت گفت:
کاش دیگ‌های غذای مجلس عروسی تو میاوردیم!

کمر راست کردم و اخم‌هایم درهم رفت و آرام لب زدم:
سرنوشتِ یاسرجان!

او آهی که میانه گلویم مانده بود را کشید،
مجلس عروسی؟
اوهم برای من؟
با دخترعلی؟
پوزخندی گوشه لبم نشست، این از آن آرزوهای محال بود که هیچ وقت به حقیقت نمی‌پیوست!
مجلس سیاه رنگ میثاق توی خونه و سرنوشت من نشست حالا باید تاوان بدم
برای غافل شدن از دُردانه‌ام!

-مهران

سربلند کردم
زمان زیادی است که در فکرم
آنقدر که یاسر از باری نیسان پایین و کنار مالک ایستادبود..
سری برای مالک تکان دادم “چیه؟”
از آن روز که دهان به حقایق باز کرده بود
ناخواسته قلبم از مهر برادری‌اش تیره شده بود
همانطور که با یاسر صحبت می‌کرد اشاره ای به ماشین زد و بین حرف های یاسر روبه من گفت:
ماشین می‌خواد بره!

سری تکان دادم و از ماشین پیاده شدم،
میل به رفتن کنار مالک و یاسر و بحث بی‌فایدیشان نداشتم..
مغزم هنوز پی حرف‌های مالک می‌گشت
هزم حرف‌هایش آنقدر سخت بود که کابوس های شب‌هایم شده بود
بی حرف از کنار آن دو گذشتم و وارد حیاط شدم
نگاهم بین جمعیت داخل حیاط به گردش در آمد
عمومرتضی و پسرش محمدعلی غذا می‌کشیدند
رضا پسر مریم دیس‌های غذا رو به داخل می‌برد
آهی از میان گلویم بیرون جهید، غم داغ برادرم دوباره سوزاند
کاش بود میثاق کااش..
نگاهم روی صورت خندانش روی بنری که در خانه وصل شده می‌نشیند
آنقدر عمیق می‌خندید و چشم‌هایش برق می‌زد
که هرگاه نم اشک درون چمانش می‌نشست گویا کسی خنجر به قلبم زده‌است
جانِ‌برادر بود..
آنقدر نگاهم بین اجزای صورتش رد و بدل می‌شود
که ناخواسته دلم هوای می‌شود
هوای آغوشش
خنده‌های بلندش
حتی “مهران” گفتنش
او مهران مرا صدا میزد و من دُردانه..

-مهران عمو

نگاهم را گرفتم و هوای دلم را افسار کردم

-جانم عمو

عمومرتضی دستی به پیشانی عرق کرده‌اش کشید و گفت:
بیا باباجان تو غذای خانوما رو بده.

دلم می‌خواست اینجا به تماشای صورت میثاق بنشینم تا اینکه غذای مجلس ختم‌اش را بگردانم..
امتناع کردم و لب زدم:
یاسر هست عمو.

عمو بشقابی از دست محمدعلی گرفت و گفت:
غریبه نه پسرم
یا خودت برو یا محمدعلی بفرستم.

دستانم را درون جیی‌هاس شلوار پارچه‌ایم فروبردم و نزدیکشان رفتم و لب زدم:
مگه کی غذا ها رو میگیره قسمت زنونه؟

کفگیرش را پر از برنج کرد و اشاره‌ای به بشقاب دست دیگرش کرد و گفت:
این و بگیر

از دستش گرفتم و او درونش برنج کشید و محمدعلی مرغ را گذاشت
و من هنوز منتظر پاسخ بودم

-نگفتی عمو؟

بشقاب دیگری برداشت و گفت:
من به زن داداش گفتم خودشون وایستن!

چشمانم ریز شد این قسطی حرف زدم عمو نشان از زیر پا گذاشتن حرف مرا داشت.

-زن منم جزو هموناست؟

دندان روی‌هم چفت کردم،
به مریم تاکید کرده بودم که به یامور وظایفی که در میان مردها جولان بدهد را نسپارد!
ولی امان از حسادت زنانه..
عمو بشقاب دیگر را هم به سمتم دراز کرد و گفت:
نزاشتم هیچکس بره
خودت برو بده!

می‌دانستم که مریم برای آبروریزی احتمالی چندنفر غریبه راهم آنجا کاشته تا نتوانم چیزی بگویم!
اخم‌هایم بیشتر درهم رفت و محمدعلی بیشتر اعصابم را دگرگون کرد.

-همچینم که میگی نیست باباجان!
انگار صف نونوایی، هزاربار به مریم خانوم گفتم اول آقایون ناهار میدیم ولی کو گوش شنوا؟

دندان‌برهم سابیدم فقط خدا می‌توانم به حال مریم کاری بکند
محمدعلی از سکوتم استفاده برد و ادامه داد:
زن‌داداشم صف‌اول ایستاده بود!

آنقدری آمپرم بالا زده بود که مریم را بین دندان هایم خرد و خاکشیر کنم
عمو اخطار گونه نام‌اش را صدا زد و گفت:
حالا چی‌شده مگه؟
مردم همین محله‌ان، غریبه که نیست تو کوچه و بازارم میبینن یامور و!

حتی دلم نمی‌خواست اسم زن‌را عمو انقدر شفاف میان حیاطی که غریبه ها در عبور بودن بزند
چه برسد که مانند مانکن نمایشی در طبقه دوم باایستد و چشم مردا ها روی زمردی‌هایش و موهای خرمای‌اش بگردد
فک منقبضم را تکان دادم و گفتم:
کسی نفرس تا خودم بیام..

محمدعلی سری تکان داد و گفت:
فقط آبجی مریم بزار دم در خودم به دستت میرسونم.

سری تکان دادم و وارد خآنه شدم
همه به صورت صف نشسته بودند و سفره‌ای میانشان پهن بود و غذایشان جلویشان گذاشته بودنند
به جز رضا مهرزاد و اکبر هم بودنند
مهرزاد از آن کلک های هرز بود که فقط منتظر یک فرصت بود!
چشم در حدقه چرخاندم
آقایون تمام شده بودند
طوری که نیشخند مهرزاد پر رنگ بود و با لودگی با اکبر حرف میزد گویا دلشان غذا دست به دست کردن به طبقع بالا هم را می‌خواهد.
نگاه سنگینم را از مهرزاد که حالا به من خیره شده و بود آن لبخند پت و پهنش گم شده بود به سمت بالا بردم
چشم در زمردی‌هایش نشست
با استرس به من خیره شده بود
در این چندروز قلق‌اش خوب دستم آمده بود!
پلکش پرید
می‌دانستم بی نهایت از من می‌ترسید
همین را می‌خواستم
از من بترسد!
به سمت راه پله راه افتادم ولی نگاهم را برنداشتم، با استرس کش چادرش را کشید و تار موهای خرمای‌اش که از گوشه کنار زده بود بیرون را با وسواس به داخل فرستاد
چنان مردمک‌اش می‌لرزید که گویا عزرائیل را دیده
به او رسیدم
فیروزه همسایه کناریمان با دیدنم رو گرفت و گفت:
سلام آقا مهران خوبید؟
سری تکان دادم و گفتم:
فیروزه خانوم به خانومای دیگه‌ام بگید برن بشینن
خودمون میاریم فقط مریم همین ورودی پله ها وایسته بسه!

نگاهم بع یامور ترسیده بود و مخاطبم فیروزه
فیروزه بدون سوال و پرسش به خانوم های کناری‌اش گفت و کم کم همه متفرق شدن و درون سالن بالا نشستند
یامور با چشم‌های لرزان درو اطرافش را پایید و با ترس روبه من لب زد:
مهران به جون خودم، من به مریم گفتم مهران گفته جلو مردا نیایی
ولی بازم گفت که باید برم بخدا کشش میدادم صداش مینداخت سرش جلو خانوما دیگ….

بشقاب را به سینه‌اش زدم و گفتم:
باشه خودم فهمیدم
بگیر اونو برو تو اتاق من تا بیام.

گویا از آرام بودن من بد برداشت کرد که چشمانش خروشان شد
چشم‌های‌اش کپی حسن بود مخصوصا موقعی که گستاخ میشد
ولی وقتی گریه می‌کرد و مظلوم خیره ام میشد ناخواسته خلاف فرمان عقلم پیش میرفتم
آن دختربچه بد مرا بین دو راهی قرار می‌داد.

-یامور بغ نکن، میگم می‌دونم!

لب‌های نازک صورتی رنگش لرزید و گفت:
مهران

دوست داشتم آوای صدای‌اش را اوهم مانند میثاق با جان مرا صدا میزد
چشمانم را بع پایین انداختم همه مشغول خوردن بودن
و خبری از مهرزاد هم نبود
دوباره نگاهم روی صورتش نشست
بشقاب را فاصله دادم و دست هایم را به دو طرفش بردم و خیلی سریع بوسه ای روی لب هایش نشاندم
چشم‌هایش درشت شد و سریع فاصله گرفت که کمرش به پشقاب درون دستم خورد و کمی برنج ریخت

-مهرااان

خوردنی تر می‌شد هربار که صدایم می‌کرد، گویا عصبانیت چند لحظه پیشم دود شده بود
مرا با آن شب مست خودش کرده بود..

-برو یامور کاری نکن افسار پاره کنم

از چشم‌های درشت‌اش معلوم شده بود که فهمیده عصبی نیستم
بشقاب را دوباره بع سمت‌اش گرفتم که نگاهی به بشقاب کرد و متعجب لب زد:
من زرشک دوست ندارم..

سلایقشم با راحیل متفاوت بود همچی‌اش!
هرچه بیشتر یامور در زندگیم می‌چرخید من ببشتر به ان دوسال زندگی با راحیل لعنت می‌فرستادم
بشقاب را پس کشیدم و گفتم:
الان که از ترس داشتی سکته می‌کردی، با یع بوس کارت درس شد؟

لبانش را به دهان کشید و گفت:
از دهنم پرید.

چشم ریز کرده‌ام و گفتم:
برو بچه عموهات فیلم کن!

رو ترش کرد و بشقاب را از دستم گرفت که گفتم:
اون بزار برا من!

با همان اخم های درهم سرتکان داد،
اگر این وفاداری نسبت به عموهایش را کمتر می‌کرد زندگی با او بیشتر به کام بود

او رفت و حالا نوبت حساب پس گرفتن مریم بود،
طبق معمول دیر کرده بود
اخم درهم کشیدم و گفتم:
مریم، مریم

مریم تند از آن سوی سالن خودش را به من رساند، همان دم یامور وارد اتاق شد و در را بست

-جانم داداش؟

“یامور”
خودم را به او نزدیک کردم و دستم را به سمت موهای‌اش بردم
دستم در میانه جا ماند
غرورم اجازه نمیداد نازش را بکشم
ولی عقلم سیاست زنانه از من طمع داشت!
برای اولین بار قلبم با مهر کردن به مهران یار بود
دستم میان موهای‌اش فرو رفتم و شروع کردم به بازی کردن با موهای اش
با سکوتش به دست دیگرم جرعت دادم و روی شانه اش نشست و فشار های آرامی به شانه‌اش دادم

-اهلی شدی؟

خنده‌ام گرفت الحق که هیچکداممان برای ان اداها و عاشقانه ها ساخته نشده‌ایم
موهای جلوی‌اش را پریشان کردم و ناخواسته یامور خیلی قبل برگشتم

-اینجوری دوست نداری؟

ساعدش را از روی چشمانش برداشت و مردمک‌اش را به انتها رساند از بالا به من نگاه کرد و گفت:
خبریه؟

به او حق میدادم بین ما فقط بحث بود و بحث!
از موهای اش دست کشیدم و هردو دستم را روی چشمانش گذاشتم و گفتم:
از حدقع در اومدن!

با دستانش دست هایم را به سمت لبانش برد و کنار دست راست را بین دندان هایش برد و بدون فشار میانشان قرار داد

-تو فک کنم با دندون گرفتن احساساتت و نشون میدی؟

نیم خیز شد و دست هایم کنارم افتاد و روبه رویم قرار گرفت و گفت:
آره، تو رابطع نمی تونم خودم و کنترل کنم!

خیلی غیر مستقیم برای کبودی هایم دلیل آورد، سر در خرمن موهایم فرو برد و با هل آرامی مرا روی تخت انداخت و تن‌اش را روی تنم انداخت.
احساس کردم مثل همان شب ترس ولوله کند در وجودم ولی مهران ارام می‌مکید گلویم را و بجای ترس زیر دلم پیچ میزد
دستان بیکارم را دور گردنش حلقه کردم که سرش را از گلویم بیرون کشید و لب هایم را شکار کرد
کار بلد نبودم ولی با همان رابطه اولمان چیزی دستگیره ام شده بود
نفس کم آورد و خمار نگاهم کرد و دست بع کمر شلوارم رساند و گفت:
هنوز تموم نشده؟

نگاهش کردم درعمق چشمانش بی تاب بود آنقدر که منتظر بود من آره ای زمزمه کنم او بدون توجه به اطرافش مرا در خودش غرق کند
حلقع دستم را تنگ کردم و آرام گفتم:
یع دو روزی دیگه مونده!

خماری نگاهش کلافع نشد و حتی مرا رها نکرد شاید این سیاست های زنانه خلع صلاحش کرده بود
دست روی پهلویم نشست و چنگ زد
نگاه از چشم‌های خماره اش گرفتم و به زیر گلویش خزیدم و با شیطنت بوسه خیس روی گلویش نشاندم
که صبر از کف داد و مرا در بغلش محکم فشرد
یک عشق بازی برایمان مگر جرم بود؟
*
*
*
لباس هایم را مرتب کردم که برای بار هزارم مهران پر استرس گفت:
خوبی؟درد نداری؟

آن رابطع آنم در پریودیم کاری خطرناک بود و خودم را حسابی ترسانده بود
یکبار از سیاست استفاده کرده ام انم خود را کیش و مات کرد

-فقط یکم درد دارم!
موهای خیس را با کش جمع کرد و بست!
از ابتدا تا پایان رابطه‌یمان مهران عجیب شده بود طوری رفتار می کرد که گویا فقط لذت برای اوست و من یک قربانیم
کمی برایم به درد خورد دندان های تیزش نصیبم نشده بود و نازم راهم کشیده بود.

-مانتو بپوش بریم.

یکی از دستاوردم همین رفتن به خانه بود، حالا که او پایبند نمی‌شد به قول خودش من پایبندش می‌کردم!
دکمه‌های مانتویم را بستم که زیر دلم تیر کشید
طبیعی بود البته از نتیجه های سرچ کردن مهران! چقدر خودش را مقصر دانست که برایم مشکلی پیش نیاید.
چادر را روی سرم انداختم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 257

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

فدات بشم من مرسی

sety ღ
1 سال قبل

عالی بودش الماس جونی❤😍😘
لیلا یه سذی گفته بود دیگه نمیخوای ادامه اش بدی ک….

،،،
،،،
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

ممنون عزیزم عالی بوداخه چراادامه نمیدی

نازنین
نازنین
1 سال قبل

بالاخره کجایی دختر توروخدا دیربه دیر بذارولی نذارمون توخماری. نخوندم هنوز هروقت خوندم نظرمیدم ولی میدونم عالی هستی

،،،
،،،
پاسخ به  نازنین
1 سال قبل

سلام نازی جون خوبی عزیزم همه چی بروقف مرادهس ایشاللع

نازنین
نازنین
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

ممنونم عزیزم خداروشکرخوبم

لیلا ✍️
1 سال قبل

خوشحالم نوشتی عزیزم پارت عالی بود

لیلا ✍️
1 سال قبل

زهرا تو باید رمانتو میذاشتی رماندونی واقها قلم قشنگی داری😊

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

عالی 👏👏👏👏👏

Fateme
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود الماس جان
دیر دیر بزار ولی بزار نذار نصفه بمونه خیلی قشنگه❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

قشنگ بود خدا کنه ادامه دار باشه

نازنین
نازنین
1 سال قبل

الماس جونم عالی بود اینقد قشنگ حس وحال مهران روتوصیف کردی که خودموکنارعکس میثاق دیدم حس کردم منم کنارشم واشکم در اومد این حس وحالو کسی می‌فهمه که عزیز ازدست داده باشه خصوصا جوون داغی که هیچوقت سرد نمیشه 😭😭واینکه عالی بود که بالاخره یامورداره واسه پایبندی مهران به زندگیش تلاش میکنه…..دریک جمله تواین پارت یه عالمه حس خوب بهمون دادی واقعا خسته نباشی پرقدرت ادامه بده منتظر ادامش هستیم یه وقت بیخیال نشیا

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x