مروارید فیروزهای پارت ۸
« مروارید فیـروزهاے »
#پارت_هشتم
کلافه دستی به موهای سفیدش کشید و گفت:
آدرس خونش؟
منی که نه شماره ای دارم! نه آدرسی! باصدای لرزانی لب زدم: ندارم!
نفس پر حرصی کشید و از جا بلند شد! از ترس قدمی به عقب برداشتم اما دیر شده بود!
روبه رویم ایستاد و تقریباً فریاد کشید:
پس چی داری ازش؟! مگه قراره تا یکی از راه رسید و گفت میخوام بیام خاستگاریت بهش اعتماد کنی و باهاش بری اینور و اونور! من همچین دختری بزرگ کردم پریزاد؟ آره؟
– بابا آروم باش چیزی نشده که!
رو به پرستو کرد و عصبی تر گفت:
چیو آروم باشم ؟ اگه از زیر زبونت نکشیده بودم بیرون اصلاً بهم میگفتی؟! به ولله قسم که نمیگفتی ، معلوم ام نبود این دختر چه بلایی سر خودش میاورد! سر آبروی من!
پرستو لب گزید و باترس نگاهی کرد! او هم مثل من نمیدانست چه بگوید!
– بهت گفتم آزادی هرکاری بکنی! آزادی هرجا بری! آزادی هرجوری دوست داری لباس بپوشی! نگفتم آزادی با پسری که من نمیشناسمش وارد رابطه بشی! حتی اگه خاستگارت باشه!
قفسهی سینم از درد تیری کشید که چشم هایم را روی هم گذاشتم! دیگر کافی بود سرزنشِ پدرانه!
– پریزاد …
دیگر جرعت نگاه کردن در چشمانش را نداشتم ، میترسم از پدری که ۲۰ سال برایم پدری کرده ، میترسم!
– شماره خوده پسره رو داری؟
سری تکان دادم که این بار آرام گفت:
خیلی خب بفرست برام ، کارش دارم!
این را گفت و به سمت پلهها حرکت کرد ، از شدت ترس نمیتوانستم راه بروم و همانجا نشستم!
تا به حال عصبانیت پدرم را ندیده بودم و همین باعث حال بدم شده بود!
پرستو با دیدنم در این حال سریع به طرفم آمد و کنارم نشست: خوبی آبجی؟
پوزخندی روی لبم نشست و در جواب گفتم:
تو که بچه نبودی، بچه شدی!
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد ،
شرمنده بود و ناراحت!