امیدی برای زندگی پارت هفتاد و هفتم
پله هارا آرام و کم جان بالا رفت.
_وای من غلط کردم نمیخوام بیام سر کار خیلی زوره ساعت ۶ از خواب بیدار بشی!
تعداد اندکی از افراد شرکت آمده بودند.
حتما کوروش و کاوه هم در دفترشان بودند.
به سمت میزش رفت و کیفش را روی صندلی گذاشت…..در میان پوشه ها و پرونده ها دنبال برگه ای گشت که کوروش گفته بود برایش بیاورد.
بعد از پیدا کردن برگه به سمت در بزرگ سیاه و طلایی رفت.
چند تقه به آن وارد کرد و در را باز کرد سرش در برگه بود و ندید چه کسی در اتاق است.
_باشه میارم چک کن……
حرفش با صدای او قطع شد.
_سلام صبح بخیر
کوروش بیا برگه ای که خوا……
سر بالا اورد و نتوانست جمله اش را کامل کند…..زبانش قفل شد و دهانش نیمه باز ماند.
آن دو هم متعجب به او خیره شدند اما ماهرخ کاملا خشکش زده بود.
باورش نمیشد…..باور نمیکرد او را بعد از یک هفته در شرکت ببیند!
سهیل پشت میز نشسته و همان تیپ سفیدی را به تن داشت که او برایش انتخاب کرده بود.
_عه ماهرخ اومدی؟
با صدای کوروش بالاخره رضایت داد و نگاه بهت زده اش را از سهیل گرفت و به او دوخت.
_س….سلام
ا…آره برات برگه ای رو که دوروز پیش خواسته بودی آوردم
لبخند زد.
_ممنون
با سر به سهیل اشاره کرد.
_خشکت زده ها….منم اولش شبیه مجسمه وایساده بودم نگاهش میکردم
بعد از یک هفته پیداش شده اونم کجا؟ داخل شرکت
خندید.
_میگم خوش گذشت؟
سهیل منظورش را گرفت و اخم کرد.
_خفه شو
من جایی نرفتم
چهره درهم کشید.
_دروغ نگو
لابد یه جای خوب رفتی که کیفت کوک بوده اومدی اینجا
دفعه بعدی خواستی بری منم خبر کن
او آرام خندید و سهیل جدی کوروش را نگاه کرد.
به طرفشان قدم برداشت.
سهیل سر به سمت ماهرخ چرخاند و ظاهرش را آنالیز کرد.
شلوار کاربنی راسته با کت کوتاه همرنگش به تن کرده بود و تیشرت سفیدی را زیرش پوشیده و گردنبندی را روی لباسش انداخته بود….کفش های سفید پاشنه داری را هم به پا کرده بود.
شال سفید و آبی را نیز سر کرده بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت و رژ کاراملی را روی لبانش کشیده بود.
بوی عطر ملایمش را از همین جا هم میتوانست حس کند…..دخترک زیادی به خود رسیده بود.
دست دراز کرد و برگه را گرفت.
_تشکر خانم پناهی
لبخند زد.
_خواهش میکنم
کوروش دستی به موهایش کشید و روی میز نشست.
_میگم حالا که زحمت کشیدی برگه رو اوردی میشه دوتا قهوه هم برامون بیاری؟
لبخند نشسته روی لبانش پر کشید.
_مگه من ابدارچیتم….بگو همون برات قهوه بیاره
چشمکی به رویش زد.
_قهوه های تو آخه خوشمزه تره!
_خب باشه که چی؟
_که چی که باید دوتا قهوه آماده کنی!
روی مبل نشست.
_نکنم چی؟ اخراجم میکنی؟
_شاید!
لبخند زد.
_عه واقعا؟
یعنی از شرت خلاص میشم؟ پس سریع تر همین الان برگه اخراجیمو بده!
سهیل کلافه از کل کل هایشان دستی به صورتش کشید.
_مسخره بازی هاتون اگه تموم شد کوروش برو لیست حساب هایی رو که گفتی بیار چک کنم
دهان باز کرد که چیزی بگوید ولی ماهرخ زودتر از او لب زد:
_من همه رو چک کردم
_میدونم ولی باز خودم باید یه نگاه بهشون بندازم
دیگر حرفی نزد و کوروش با گفتن “الان میارم” اتاق را ترک کرد.
سر پایین انداخت و با دقت تمامی برگه ها را نگاه کرد….ماهرخ نیز دلتنگ به او خیره شد.
یکدفعه سرش را پایین آورد و با دیدن لباس هایش و یادآوری آرایش غلیظی که کرده بود چشم هایش گشاد شدند و لبخند دندان نمایی زد.
_عجیبه ها
سهیل حتی به خودش زحمت نداد او را نگاه کند چه برسد به اینکه بخواهد کنجکاوی کند.
پس خودش گفت:
_نمیخوای بپرسی چی عجیبه؟
_به من مربوط نیست
_کله شقی دیگه!
ولی خودم میگم
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_این عجیبه که تو اینبار به نوع لباس ها و آرایشم گیر ندادی!
خندید.
_خودم کفم برید باورت میشه؟ تو ایندفعه بهم گیر ندادی!
اگه میدونستم حرفام کار سازه زود تر باهات برخورد تند میکردم!
ابرو درهم کشید و ماهرخ که بی خیالی اش را دید از جا برخاست.
_سهیل نمیخوای واقعا بهم الان یه چیزی بگی؟
_نه!
از جواب تک کلمه ای و صریحش جا خورد.
_جدی میگی؟
_آره
_چرا؟
بالاخره سر بالا آورد و لب زد:
_میخوای بدونی؟
_اهوم میخوام بدونم
_برای اینکه به من ربطی نداره!
مات و مبهوت نگاهش کرد…..به او ربطی نداشت؟
اگر نداشت پس چرا قبلا این را نمیگفت و آزارش میداد؟
دخترک ابرو در هم کشید.
_اگه بهت ربطی نداره پس چرا اینو قبلا نگفتی؟
انگاری حرف ماهرخ را از قبل پیش بینی کرده بود که سریع جوابش را داد:
_برای اینکه این جا محل کار من نیست!
جایی نیست که من داخلش خیلی رفت و آمد داشته باشم، جایی نیست که آرایش و نوع لباس پوشیدن تو توی چشم من باشه!
واسه همین چیزی بهت نگفتم چون این شرکت برای من نیست
واسهی کوروش و کاوه هست و اون دوتا هم مشکلی با طرز آرایش و لباس های تو ندارن….پس من چرا کاسه داغ تر از اش بشم؟
_خب اینجا کلی کارمند مرد هست….اون چی؟
_تمامی کارمند های اینجا متاهل هستن خانم پناهی
اگه میخوای ربطش بدی به مزرعه و مهمونی اون خانم باید
بگم که کاملا قضیش فرق میکنه
توی مزرعه من همه جوون هستن جز حمید که باهاش آشنا شدی….توی مهمونی خانم صدر هم که…..
پوزخند زد و با نگاه کردن به چشمان سبز دخترک حرفش را کامل کرد.
_توی مهمونی همه لنگه همن!
فکر کنم خودت میدونی چطور آدم هایی هستن دیگه نه؟
واسه همین بهت گیر میدادم، همش به خاطر خودت بود!
فعلا که به یه بلای آسمونی هم برخوردی هومن ول کنت نیست!
سایه به سایه دنبالته میدونستی؟
با تمامی حرف هایش هر لحظه عصبانی تر میشد اما حرف آخرش باعث دود شدن آتش خشمش شد و جایش را بهت و تعجب گرفت.
هومن هنوز دنبالش بود؟
سعی کرد صدایش نلرزد:
_یعنی چی؟ یعنی داره تعقیبم میکنه؟
حتی ماهرو رو؟
سهیل که سر تکان داد، روح از تنش پر کشید….نکند ماهرو را واقعا بگیرد؟
سعی کرد آرام باشد، او دختر قوی بود، نباید با حرف های سهیل وا میداد.
نباید از اینکه هومن تعقیبش میکند بترسد، نباید به خاطر حرفش که ماهرو را میگیرد که معلوم نیست راست باشد یا دروغ نگران باشد.
اما خب، نمیشد…..هر کار میکرد باز نگران بود!
ولی حرف سهیل دلش را قرص کرد.
_اما من اجازه نمیدم هومن بهتون نزدیک بشه
من حواسم بهت هست، آدم های من هر لحظه دور و برتونن!
حتی اگه خودتون ندونید کجان
لبخندی روی لب هایش شکل گرفت….سهیل حواسش به او بود و چه چیزی شیرین تر از این؟
چه چیزی شیرین تر از این برای یک دل عاشق!
پس اگر سهیل حواسش به آنها بود نگرانی معنی نداشت.
لبخندش بزرگ تر شد و چشمکی زد….سعی کرد با شیطنت حواس خودش را از موضوع هومن پرت کند.
_میگم حالا بیا به بحث اصلیمون برسیم
چهرهی متفکری به خود گرفت.
_ولی خدایی من هنوز در تعجبم!
سهیل سر پایین انداخت و دیگر به او توجهی نکرد….متن برگه درون دستش را خواند.
صدای پاشنه های کفش ماهرخ بلند شد….دخترک میز را دور زد و دقیقا کنارش ایستاد.
یک آن صندلی چرخ داری که رویش نشسته بود به طرف ماهرخ چرخید.
اخم کرد و برگه را روی میز گذاشت.
_چیکار میکنی؟
کنجکاو خم شد و بدون هیچ خجالتی دست هایش را دو طرف صورت او گذاشت و سرش را به پایین خم کرد.
با دقت بررسی اش کرد….کمی سرش را کج کرد.
بهت زده لب زد:
_نه سالمی که
از حرکات ماهرخ شوکه شد و حرفی نزد…..دخترک چیکار میکرد؟
ماهرخ سرش را صاف کرد و موشکوفانه در صورت سهیل زل زد.
_سرت به جایی نخورده ولی مطمئنی ضربه ندیده؟
اخم هایش باز شدند و پوزخند زد.
_تو چی؟
جا خورد.
_من چی؟
_تو مطمئنی سر خودت ضربه ندیده؟
گیج و منگ سرش را به دو طرف تکان داد.
_نه ندیده….چطور؟
سعی کرد لبخند نزند….دخترک بی حواس!
_آخه میدونی فاصله بین منو تو ۵ میلی متره کلا!
چشم هایش گشاد شدند….نگاهی به خودش و سهیل انداخت….تقریبا بهم چسبیده بودند!
به آنی چهره اش از خجالت سرخ شد.
سهیل به خنده افتاد….دست هایش را برداشت و خواست عقب برود ولی مچ هایش اسیر شدند.
_عه چیشد؟
چرا قرمز شدی؟ تو که خجالتی نبودی خانم پناهی!
حرصی نگاه از دست های سهیل که دور مچش حلقه شده بودند گرفت و به چشم هایش دوخت.
_قبلا هم که گفتم….شاید خجالتی نباشم ولی شرم و حیا حالیم میشه!
پوزخندی زد.
_ولی تو که حیا حالیت نمیشه نه؟
خودت گفتی!
لبخند زد.
_دقیقا!
خوبه که یادته
ولی اینم یادت باشه توی چرخ و فلک از ترس توی بغل من بودی!
دخترک لب گزید و مچ دست هایش را آزاد کرد….دست روی قفسهی سینه او گذاشت و هولش داد.
_خیلی بیشعوری سهیل!
خندید و دخترک سریع عقب عقب رفت اما کفش های پاشنه بلندش باعث شد پایش پیچ بخورد!
آرام جیغ کشید اما قبل از اینکه به زمین پرت شود بازوی سهیل دور کمرش پیچید و او وحشت زده دست هایش را دور گردنش پیچاند.
عطر زنانه اش مشام سهیل را پر کرد و تن ظریف دخترک را نگه داشت….یک لحظه دلش لرزید!
اما بهایی نداد و نگاهش با چشمان گشاد شده ی او گره خورد.
دیدن صورت سهیل در آن فاصله نزدیک کافی بود تا ضربان قلبش روی هزار برود…..حالا همان پنج میلی متر فاصله را هم نداشتند!
کاملا در بغل سهیل افتاده بود.
آهسته نامش را صدا زد و او خیره شد به لبان رژ خورده اش
_سهیل؟
نگاهش را بالا آورد.
_چوب خدا صدا نداره
دفعه قبل تو افتاد روی من، من خوردم زمین اینبار تو میخواستی زمین بخوری!
سر تکان داد و حرصی لب زد:
_ولی خرشانسی دیگه هردفعه یه جوری نجات پیدا میکنی
دفعه پیش قرار بود تو بخوری زمین حیف که من بودم
الانم باز منم!
انگار شدم سپر بلای تو اتفاقی برات نیوفته میبینی؟
برای ثانیه ای مات نگاهش کرد ولی بعد سرش پس رفت و قهقهه زد…..لبخند یک طرفه ای نیز روی صورت او شکل گرفت.
_واقعا پرویی!
_عه جون من؟ تازه کجاشو دیدی سهیل خان!
_توی بغل من افتادی دستتو انداختی دور گردنم بعد میخندی؟
خجالتم نمیکشی نه؟!
نچی کرد.
_نه سهیل خان خجالت نمیکشم!
_شرم چی؟ شرم نمیکنی؟
ابرو های ماهرخ بالا پریدند.
_یعنی…..
هیچ حرفی باهات ندارم!
قشنگ سو افتاده میکنی
این را گفت و حلقهی دستانش را از دور گردن سهیل آزاد کرد، خواست از
آغوشش فاصله بگیرد اما سهیل محکم نگهش داشت.
_نه دیگه داشتیم حرف میزدیم کجا؟
هاله ای از بهت و نگرانی در چشم هایش پیدا بود وقتی که خیره اش شد.
_چیکار میکنی؟
الان کوروش میاد!
_خب بیاد
ناباور خندید.
_تو مخت تاب برداشته من میدونم
میگی خب بیاد؟
بدبخت میشیم که، شوهرمی مگه؟
با دقت به دو گوی سبز رنگ نگاه کرد….هنوز همان برق خاص را داشتند…..چشم هایش برخلاف تمامی رنگ های سبز….سبز دیگری داشتند یا که از نظر او متفاوت بودند؟
پررنگ و گیرا…..چرا تا به حال متوجه نشده بود؟
قبلا در مزرعه صورت زیبایش را از نظر گذرانده بود و بارها با آرایشی غلیظ دخترک را دیده بود.
اما نه از فاصله ای به آن نزدیکی!
در ظاهر شاید دخترک آرام بود اما درونش آتشی برپا بود و تنش گر گرفته بود…..چرا سهیل ولش نمیکرد؟
_ماهرخ؟
با شنیدن نامش نگاهش دو دو زد اما با لبخند خبیثی لب زد:
_جانم؟
سهیل بهت زده نگاهش کرد…..ناخواسته صدایش کرده بود…..حالا ماهرخ اذیت میکرد؟
چرا چشمانش ناخواسته دلبری میکردند؟
چرا حواسش رفته بود پی دخترک؟
پلکی زد و به خود آمد….در دل نهیب زد:
“جمع کن خودتو، چته؟ دیوونه شدی؟ ماهرخ چه به تو؟ چرا بغلش کردی؟
د ولش کن دیگه!”
نفس عمیقی کشید و باز دمش را در صورت دخترک رها کرد.
نفس گرم او پوستش را قلقلک داد.
آرام پچ زد:
_چی میخواستی بگی؟
_هیچی!
دستش را از دور کمر او آزاد ساخت و ماهرخ در لحظه آخر نامحسوس عطر تنش را استشمام کرد…..عطری تلخ به تلخی گذشته سیاهش!
از سهیل که فاصله گرفت در باز شد و صدای کوروش در گوششان پیچید.
_بیا شازده لیستو آوردم برات
سرش را به سمت سهیل چرخاند….اخم کرده بود و به حتم عصبی بود….ولی چرا؟
چرا یکدفعه چنین شد؟
به جلو قدم برداشت و به سمت در رفت.
_میگم ام من برم به کار هام برسم خدافظ
کوروش دلخور نگاهش کرد.
_قهوه هم نیوردی!
واقعا که
کلافه پوف کشید.
_کوروش گفتم که من آبدارچیت نیستم خودت برو درست کن اصلا
چهره درهم کشید.
_به درک اصلا نیار واسه چی منت بکشم؟
قبل از اینکه بیرون برود لب زد:
_خداروشکر
موندم چرا زودتر به این نتیجه نرسیدی!
این را گفت و در را بست.
کوروش مانند بچه ها پا روی زمین کوبید.
_زبون دراز سرتق!
عزیز یه سوال چند پارت دیگه رمان تموم میشه؟
خیلی خوب بود
ممنون از همراهیت 🤍
اوم نمیدونم اما هنوز پارت زیاد داره.
نظر تو چیه دوس داری زودتر تموم بشه یا ادامه پیدا کنه؟
خویی شما اینکه اگه یه مدت پارت ندی و دوباره پارت بدی پارت هات همه طولانی و خوبه👏🏻💕
اره پارت ها طولانین ☺️ممنون💫
💕👏🏻👏🏻