رمان کاوه

رمان کاوه part5

3.6
(23)

در همان آدرسی که گفت توقف کرده بودیم اما خبری از آنها نبود

_ ساعت چنده ؟

متین _ دو و ده دقیقه

_ زنگ بزن بگو‌ گمشن دیگه

متین _ الان اونا سوارن ما پیاده بزار خرمون از پل رد بشه …کاوه؟

_ ها؟

متین _ میبینی اونو؟

_ نور ماشینه فک‌کنم

متین _ خودشونن

_ مطمئنی ؟

متین _ آره ببین هاکان پشت فرمونه

_ پیرخرفتم هست

متین _ برو پایین

_ اونا پولارو دزدیدن من باید پیاده شم برم پیشوازش؟

متین _ جان من خراب نکن بیا پایین

به اجبار از روی موتور پایین آمدم کاسکت را از روی سرم برداشتم و با فشار دست متین چند قدم جلو رفتم

هاکان پیاده شد سمتم آمد و دستش را دراز کرد که دست ندادم

_ به نامرد جماعت دست نمیدم

هاکان _ بخوای اینجوری باشی ت همکاریمون دچار مشکل میشیم

_ همکارم بشیم من میرم جایی که تو نباشی

هاکان _ زیر دست منی چه بخوای چه نخوای منو میبینی؟

_ به آقاتون میگم من از کوهان خوشم نمیاد عوض کنه

هاکان _ کوهان نه و هاکان بعدشم تصمیم گیرنده دایی نیست خودمم

_ زیاد بالا می پری؟

هاکان _ چی؟

_ همکارشیم میفهمی

هاکان _ قراردادو امضا کردی پولاتو میبری برو بیار

متین _ من ؟

هاکان _ آره تو

متین _ ..باشه

رفت و بعد از چند دقیقه با ساک پول برگشت

متین _ شمردم درسته بیا امضا کن

برگه را گرفتم

_ خودکار داری ؟

هاکان _ تو ماشین خودکار هس

دوباره متین رفت و خودکار آورد
متین را برگرداندم روی کتفش برگه را گذاشتم

همانطور که که پشت متین بودم اسلحه را آرام درآوردم انگشت اشاره ام را به متین زدم تا حواسش باشد دستکش هایم مانع میشد تا خودکار را درست بگیرم

هاکان _ چیکار میکنی زودباش

جمله اش تمام شد که ماشین های پلیس دور تا دورمان را پرکردند
افسرها و سیاهپوشانی پیاده شدند و هاکان تا قبل از بسته شدن حلقه محاصره فرار کرد

متین _ بهت تسلیت میگم دو کیلو موادم سوغاتی گذاشتن تو ساک

برگه در دستم مچاله شد

پلیس ها من و متین را دستبند زده داخل ماشین بردند و راه افتادند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی گلم

لیلا ✍️
5 ماه قبل

وویی خدا پروفت منو کشته🤒 آب قند لازم شدم🤣🤕🤢 چقدر کیوته این دخملی😍🤗

کی به پلیسا خبر داد؟ بدبخت کاوه دستگیر شد ولی زیاد بدم نشد این مرد زیاد از حد وراجه یکی باید دهنشو ببنده

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

کیان؟ عمراً😬😬

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

به به سه تا رمان همزمان بهت تبریک میگم نه کیان باشه واسه خودت از این لطفا به ما نکن منم تازگی یه رمان جدید شروع کردم متفاوت‌تر از بقیه رمانهام. اجتماعی و خونوادگیه در مورد دو تا خواهر به اسم صنم و سایه یکی آروم و سر به زیره صنم ولی پرخاشگر و عاصی خونواده خوشبختشون با اتفاقاتی دچار طغیان میشه پدر صنم یه مرد به قول معروف زن باره‌ست و زندگی رو به کامشون زهر کرده صنم ازش کینه داره و حتی به فکر انتقام جوییه تو همین حین رازی رو از گذشته میفهمه که… هنوز دو پارتش رو نوشتم بیخودی دلتون رو صابون نزنید😂

موندم اسمش رو چی بذارم به نظرتون بهارنارنج خوب نیست؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

نه بابا عه اصلا کاش نمیگفتم میخوام قشنگ هر موقع وقت آزاد داشتم با فراق باز بنویسم اسم سایه رو داداشم انتخاب کرده خودمم حس میکنم بهش نمیاد ولی صنم رو عوض نمیکنم😂 آره ولی چون خانواده صنم تو یه خونه باصفا زندگب میکردن و شاد بودن گفتم بهارنارنج شاید خوب باشه
یکم رازآلود هست اما درام خانوادگی اجتماعیه بیشتر

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل
لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

وای چرا ایمیلم رو فرستادم دستم خورد😂

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

نه بابا من از زیر و بم داداشم باخبرم بیخوری شایعه نساز مرسی از پیشنهاداتت آره خودمم فکر میکنم سایه به درد نمیخوره

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x