رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۶۲

4.8
(12)

نرگس دستی به معنای برو بابا تکان می دهد و لب می زند:

– روانی!

کنترل را می‌دارد و کانال هارا عوض می کند.

سیاوش کنترل را از دستش می کشد و تلویزیون را خاموش می کند.

لب باز کرد و شمرده شمرده گفت:

– تا همینجا هم نباید میومدی حالام اومدی بیشتر نمیری!

خواهرش داد می زند:

– واسه زندگی من تعیین تکلیف نکن تو خودتم به بهانه دروغ اومدی اینجا وگرنه مامان عمرا میذاشت تو بیای ماموریت

می غرد:

– دهنتو ببند!

سعید با عصبانیت فریاد می زند:

– بسه دیگه سرمون ترکید هیچکدومتون حاضر نیستین کاری انجام بدین تو به خواهرت چسبیدی این به داداشش
اونای دیگه آدم نیستن؟
اونایی که قراره تو همین کشتی برن روسیه خانواده ندارن؟
فقط شماها دارین؟
نمی تونین کار گروهی کنین برین ایران خودمون کارو پیش می بریم

و بعد این اوقات تلخی تا دقایقی کسی حرفی نزد.
خب راست می گفت این کار گروهی بود،خطرش هم برای همه!

سیاوش با کشیدن نفس عمیقی پشت میزش نشست.
این روزها سریع خشم درونش به بیرون زبانه می کشید.

سهیل از لپ تاپ سعید، عکس برادرش را نگاه کرد.

کت و شلوار طوسی و پیراهن سفیدش عجیب به او می آمد!

****

وسایل که اصلا باز نکرده بودیم تا برای جمع کردنش زحمت بکشیم.

با چمدان از خانه خارج شدیم و آلپ شیشه طرف شاگرد را پایین کشید.
با لبخند دستی تکان داد و با ذوق گفت:

– علی!

کوفت!

لبخند اجباری ای زدم و چمدان هارا متین در صندوق گذاشت.

هر دو صندلی عقب نشستیم و ماشین با سرعت حرکت کرد.

چیزی به نام ترمز یا حتی سرعت مطمئن در فرهنگ آلپ ناشناخته بود!

به همان زبان فارسی دست و پا شکسته شروع به حرف زدن کرد:

– مکانی که ما می ریم خیلی خطر داره برای همین هوایی رفتن ریسک بزرگیه!
برای این سفر نیاز به مدارکتون داریم چون عثمان باید لیست مسافر هاشو بنویسه

مدارک های جعلی را با کمی شک و تردید به او دادم.
ایرپاد در گوشم، تمام اطلاعات را به سردار مخابره می کرد.

با توقف ماشین، منتظر ماندیم تا بفهمیم پیاده شویم یا نه!

مردی از خانه ای که رو به رویش بودیم بیرون آمد و طوری با آلپ شروع به احوال پرسی کرد که انگار سالهاست هم را می شناسند.

با دادن مدارک به او، فهمیدم عثمان همین مرد مو قهوه ایه سفید پوست است.

عثمان و آلپ با خداحافظی گرمی از هم جدا شدند و دوباره ماشین سرعت گرفت.

توقف ایندفعه در ویلایی سرسبز با کلی خدمتکار نبود!

ماشین با آسانسور به طبقه بالا رفت.

متین خوابیده را تکان دادم،به زور بیدار شد.

پچ زدم در گوشش:

– کجا داره میره؟

با نگاهی به اطراف جواب داد:

– تو فیلما دیدم میرن پنت هاوس

– چی چی؟

متین – پنت هاوس
خیلی قشنگه حالا می بینی

با مکث پرسید:

– هنوزم گوشیمو روشن نکنم؟

به کل یادم رفته بود بگویم روشن کند.

– نه روشن کن دیگه چیزی نمیشه

زیر لب زمزمه کرد:

– صدبار زنگ زده
دو برابرشم پیام داده!

از ماشین که پیاده شدیم تازه معنی حرف متین را فهمیدم.
جای قشنگی بود!

از راه سنگی اش که میان چمن ها بود به در کرم رنگ بزرگی رسیدیم.

چمدان هارا بی حرف از دستمان گرفتند و عین دو بچه یتیم به در و دیوار زیبای پنت هاوس خیره شده بودیم.

صدای تق تقی توجه هردویمان را جلب کرد.
آسا آهسته از پله ها پایین آمد و نزدیکمان شد.
این آرایش غلیظ و لباس آبی بلند براق قطعا بخاطر یک استقبال ساده نبود!

لب های رژ خورده اش را از هم فاصله می دهد و می گوید:

– خوش اومدین!
بفرمایین

به بالا هدایتمان می کند.
این همه آدم اینجا چه می کرد!؟
انگار معنی نگاهم را فهمید که گفت:

– ایناهم همسفرامونن!

آهان آرامی زمزمه می کنم و به دنبالش می روم.
هرچهار پسر یک اتاق داشتند،و اتاق ما به افتخار حضور دنیز پنج نفره بود.

****

پس از اطمینان خاطر از خوابیدن همه افراد، لپ تاپش را باز، و تمام اطلاعات را دوباره بررسی می کند.

شناسنامه علی بولات را که بر می دارد، تقه ای به در باعث می شود از جا بر خیزد.
به سمت در می رود و باز می کند.
آلپ با چشمان خمار، کشیده لب می زند:

– توام مثه من..حس میکنی!
یه دلشوره…نگرانی

با لبخند اطمینان بخشی پاسخ می دهد:

– چیزی برای نگرانی وجود نداره آلپ میتونه با خیال راحت بخوابی!

آلپ با تاخیر خنده آهسته ای می کند و رو به آسا که با آن چشمانش خیره به اوست چشمکی می زند.

آسا به سر انگشتانش بوسه ای زد و به طرف آلپ نمادین شلیک کرد.

این عاشق بازی ها با صدای سیروان به پایان رسید.

سیروان بی توجه به حضور آلپ رو به آسا می گوید:

– عثمان کشتی رو جور کرده و گفته ساعت دو حرکته!

می توپد:

– هفت بود!

سیروان- هرچی زودتر بریم امنیتش بهتره بعدشم الکس اینجوری گفته

گوش هایش که نام الکس می شنود به زبان دستور سکوت می دهد.
حرف الکس برای همه شان قابل احترام بود.
نگاهی به ساعتش می کند و می گوید:

– پس چهل دقیقه دیگه بیشتر نمونده
بچه هارو بیدار کن!

آلپ و سیروان می روند و اوهم با جمع کردن وسایلش راهی بیرون می شود.

سهیل و سیاوش به همراه سعید، جلیقه های ضدگلوله را تن می کنند.
نرگس ساعتی پیش با سردار به اسکله رفته بود و دل برادرش داشت از جا کنده می شد!

کیانوش مشتی به کیارش می کوبد تا خوابش نبرد.
هامون مسلط به تمام نقاط خانه پدری می گوید:

– امنیت شب داره کم کم خاموش میشه
فقط تا چهار صبح باید صبر کنین که همشو از کار بندازم

سعید سری به تائید تکان می دهد و اسلحه را در غلاف دور کمرش فرو می کند.

بند های پوتین را سفت می بندند و با اتومبیل مشکی رنگی به سمت مقصد می روند.
فسادخانه ستار!

سهیل در بین مسیر به تمام بچه های تیم شاهرگ خبر رفتنشان را می دهد.

****

سردار پس از راه افتادن کشتی، با پلیس های ترکیه از دور تعقیب می کنند.

هر دو افسر به تیم هایشان آماده باش می دهند.
هوا که روشن شود، گرفتنشان سخت می شود.

از بی سیم مخفی به نرگس می گوید:

– اوضاع چطوره؟
واضح نگو

نرگس خطاب به کاوه می پرسد:

– شما علی بودید؟
علی بولات؟

کاوه مثلا او را نمی شناسد برای همین بی تفاوت جواب می دهد:

– بله خودمم

نرگس – میخواستم بپرسم اون زن که روی جعبه های اول کشتی نشستن و او دوتا آقای داخل کابین ناوخدای کی هستن؟

سردار که جوابش را گرفته،لب می زند:

– گرفتم!

رو به افسر ترکی به زبان استانبولی موقعیت را می گوید.

****

دخترها و پسرها کم کم به طبقه زیر رفتند برای استراحت البته به دستور آسا!

نرگس نامحسوس اسلحه هارا در کت کاوه می‌پیچاند و کت را تحویل متین می دهد.

متین با احساس وسیله در کت، پیش کاوه می نشیند و کت را باز می‌ کند.

هر کدام اسلحه هایشان را به داخل پیراهنشان می‌اندازند.

نرگس با ورود دنیز و آسا به طبقه پایین لب می زند:

– انگار رئیساهم اومدن استراحت کنن

سردار از این جمله می فهمد که جز آلپ کسی در کشتی حضور ندارد.

عثمان با جیغ جیغ شاگردش از بحث با آلپ دست می کشد.
شاگرد با نفس نفس فقط کلمه پلیس را تکرار می کند.

وحشت در جان همه می افتد.

حتی از محافظ ها هم کاری ساخته نیست!
پلیس ها قبل بالا آمدن آسا و دنیز وارد کشتی می شوند.

کاوه در طبقه پایین را می بندد و با متین پشت در می نشینند.

آسا از ترس به طبقه می آید اما در بسته استرسش را دو چندان می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shabgard TTL
26 روز قبل

یسسسسسس
عالی شده رمانتون نرگس بانو جون@¥@

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x