نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 94

4.7
(24)

همان لحظه در سالن باز شد.
_هومن خان؟
نگاه جفتشان پسر لاغر اندامی را نشانه گرفت.
_چیه؟
_گفتین همه رو به خط کنم، ولی یه نفر نیست
هومن خشک شد….یک نفر نبود؟
دانیال سوال در ذهنش را پرسید:
_کی؟
_سمیع آقا!
_کجا رفته؟ از کی؟
_نمیدونیم کجاست ولی از دیروز غیبش زده
گوشیش هم خاموشه!
_داداشش چی؟
_اون هست
دانیال سر به سمت هومنِ مات و مبهوت کج کرد.
بی صدا لب زد:
_از خودی خوردی!
دندان سایید سمت در قدم برداشت….دانیال هم پشت سرش
_بقیه کدوم گورین؟
_پشت ویلا
پچ پچ ها قبل از آمدنشان در فضا می‌پیچید اما با دیدن هومن لال شدند.
با سری پایین سلام کردند.
با نگاهش همه را از نظر گذراند تاکه روی کریم ثابت ماند.
زبانی روی لب هایش کشید و دست به کمر زد.
_کریم
_جانم آقا؟
_برادرت کجاست؟ بچه ها گفتن نیست
استرس در جان مرد افتاد و دیگران کنجکاو گوش سپردند به مکالمه آنها
صدایش را بالا برد.
_کَری مگه؟
_نمی…نمیدونم
قبل از اینکه هومن دهان باز کند دانیال لب زد:
_نمیدونی با نمیخوای بگی؟
_بخدا نمیدونم!
دیروز باهم نبودیم ازش خبر ندارم
هومن بعد از نگاه کوتاهی به دنیال باز خودش ادامه داد:
_یعنی نمیدونی از کی نیست؟
_نه قربان
به بقیه خیره شد.
_شماها چی؟ نمیدونید از کی رفته؟
پسری جوان جلو آمد.
_من نمیدونم کجاست ولی یه چیزی باید بگم
مسیر نگاهش تغییر کرد.
_خب؟
_بعد از اینکه شما رفتین اومد پیش من
گوشیمو گرفت گفت میخواد زنگ بزنه به یه نفر
هومن چشم ریز کرد و پسرک ادامه داد:
_ازش نپرسیدم فقط گوشی رو دادم، زنگشو که زد اومد گوشی رو داد
بعد از اون دیگه غیب شد کسی ندیدش، فکر کردیم پیش کریمه ولی نبود
_به کی زنگ زد؟ شماره رو داری؟
_شماره رو حذف کرده بود آقا
عصبی پوست لبش را جویید…..سمیع و برادرش ۴ سال بود کنارش بودند.
حال نارو زده بود یکیشان؟ سزای کارشان را می‌پرداختند.
هر دو!
سری تکان داد.
_باشه، عیبی نداره!
اصلا مهم نیست، یه طوری میکشونیمش اینجا
دانیال سوالی نگاهش کرد.
_چطوری؟
هیچ نگفت و قدم به سمت کریم برداشت…..سینه به سینه او ایستاد.
دست که بالا برد و مرد تکانی خورد اما فقط آرام به شانه اش ضربه زد.
_نترس بابا، آروم باش!
به ابرو شکسته اش اشاره کرد.
_اینو میبینی؟
به لب پاره شده اش اشاره کرد.
_این چی؟
به صورت کبودش اشاره کرد.
_اینا هم میبینی؟
نگاه دزدید و هومن فشاری به شانه اش وارد کرد.
_می…میبینم آقا
لبخند زد….لبخندی از جنس خون
_صدات چرا میلرزه؟
من فقط دارم نشون میدم با کار برادرت چه بلایی سرم اومد همین
خندید.
_کاریت ندارم، نا سلامتی چند سال باهم کار کردیم نه؟
سر تکان داد و او بغلش کرد.
کریم و حتی بقیه شوکه شدند اما نگاه دانیال رد دستش را دنبال کرد.
از جیب شلوار جینش چاقویی را بیرون آورد….صدایش در گوش کریم پیچید.
_من داداشتو پیدا میکنم!
_هومن خان بخدا کار سمیع نیست، اشتباه میکنید اون الان دوروز دیگه پیداش میشه!
_نه میدونم که
آخه مشخصه اصلا آدمی که غیبش زده، گوشیش خاموشه، یه تماس مشکوک داشته هیچکارس
فقط قراره باهاش گفتمان داشته باشم!
خواست دهان باز کند ولی با درد فجیحی که در شکمش پیچید لب هایش بهم دوخته شد.
حتی آخ هم نگفت!
هومن ضربه دیگری زد….یک
_اصلا عیبی نداره
بار دیگر….دو
صدای دردمند کریم بلند شد.
_من فقط میخوام بدونم چرا بعد از رفتن من غیب شده
بار دیگر….سه
نگهبان های دیگر نگاه نمی‌کردند.
بار دیگر….چهار
_من غرورم له شدا….ولی اصلا اشکالی نداره
پنج
خون از دهان کریم بیرون ریخت و دانیال چهره در هم کشید.
حاله پسر لاغر اندام کناری اش بد شد.
هومن هستریک وار خندید و ضربه ای دیگر!
قبل از آنکه چاقو را دوباره در شکمش فرو کند دانیال دستش را گرفت.
_بسه
تن کریم از خودش فاصله داد و روی زمین پرتش کرد.
ابرو درهم کشید.
_دو نفرتون باشید تن لششو جمع کنید
مثلا توی جاده ریختن سرش، یه کاری کنید خبرش به گوش خانوادش مخصوصا داداشش برسه!
صدای “چشم” گفتنشان را می‌شوند.
دو نفر کریم غرق در خون را جمع میکنند و بقیه پراکنده شدند.
_یقه جر میدی، آدم میکشی برای یه دختر
چه مرگته هومن؟
چشم بست و سر به سمت آسمان گرفت.
_نمیدونم، واقعا نمیدونم
فقط….گیر کردم!
_از کجا مطمئنی کار سمیعه؟
_از اونجایی که همش دم پرم بود و راجب اینکه کی میرم، کجا میرم، برای چی میرم سوال میکرد
سابقه نداشت، من همه‌ی ادمامو میشناسم
لب های دانیال کش آمدند.
همه جز او!
اگر زمانی هومن می‌فهمید تمام مدت سرکارش گذاشته چه واکنشی نشان میداد؟
از واکنش های سهیل که بدتر نبود، بود؟
_من میرم ببینم میشه سمیع رو پیدا کرد یا نه
خواست برود اما هومن پلک باز کرد و سمتش چرخید.
_دانیال؟
_هوم؟
_معذرت میخوام!
پوزخند زد.
_دیره یکم
_الان مثل دخترا قهر کردی؟
دانیال ابرو در هم کشید.
_درست حرف بزن، قیافه منو ببین
اونجا نبودم کتک بخورم ولی خیلی شیک و مجلسی برام جبران کردی
برایش کف زد.
_باریکلا به تو!
این را گفت و از کنارش گذشت.
کلافه پوف کشید…
..سر پایین انداخت و خیره شد به لباس سفید خونی اش
او سمیع را پیدا می‌کرد، ولی مانند برادرش خلاصش نمی‌کرد!
آروم آروم زجر کشش می‌کرد.
آری او هم بلد بود آدم بکشد…..قرار است با سهیل رقابت کند.
پس باید بلد باشد!

لحظه ای چشم باز کرد و نگاهش به ساعت خورد ولی باز پلک بست…..با شکل گیری ساعتی که دیده بود در ذهنش با هین خفه ای در جایش سیخ نشست.
۱۰
صبح بود.
_یا خدا کوروش منو میکشه!
دست دراز کرد و از روی میز پاتختی اش گوشی را برداشت.
روشنش کرد و با دیدن تماس های از دست رفته از کوروش آه از نهادش برخاست.
مسیج هایش را چک کرد.
کوروش نوشته بود:
“زیبای خفته وقتی پیامم رو خوندی قبل از اینکه سکته کنی بگم که برات مرخصی رد کردم
من مثل سهیل خسیس نیستم اما از این لطفا هم برای کسی نمیکنم، جای امروز جمعه میای سر کار ماهی جون بوس بای”
از کلمات آخرش لبخند زد.
_این بشر یه تختش کمه همیشه
تایپ کرد:
“مرسی، شرمندم یه مشکلی برام پیش اومد یادم رفت بهت خبر بدم
بعدم نخیر من جمعه نمیام، تا دیر وقت میمونم اما یه روز جمعه تعطیلم دیگه بزار خونه باشم”
دروغ گفته بود؟
نه…..سهیل خودش یه مشکل بود، او فقط تمام واقعیت را نگفت!
بلافاصله پیام کوروش ارسال شد، عادت داشت زود جواب میداد:
“اخی اخی
حالا به من چه؟ من رئیسم تو نباید از نسبت آشنایی سوء استفاده کنی
میخوای تا یه روز جمعه دیگم بهش اضافه کنم؟!”
“حیف الان در قالب رئیسی وگرنه یه چیزی بهت میگفتم
نه ممنون میام!”
“این شد یه حرف حساب”
با دهن کجی ادایش را در اورد و گوشی را روی تخت رها کرد.
از اتاق بیرون رفت و سری به سهیل زد…..هنوز خواب بود.
لب هایش کش آمدند و موهای مشکی او را نوازش کرد…..دوست داشت وقتی که خواب است ساعت ها تماشایش کند.
ذهنش فلک بک زد به دیشب و آغوش گرم او!
دلش ضعف زد….صدای تپش های قلبش را هم شنیده بود.
سمت سرویس بهداشتی رفت تا آبی به دست و صورتش بزند.
وقتی بیرون امد سهیل هنوز خواب بود.
آرام و بی‌صدا میز صبحانه را چید…..زمانی که مطمئن شد همه چیز آماده است از آشپزخانه بیرون آمد تا سهیل را بیدار کند.
بالای سرش ایستاد.
_سهیل؟
…..
_سهیل بیدار شو
…..
_آقای صدر تو که خوابت سنگین نبود، بلند شو صبحانه آماده کردم
بدون باز کردن لب هایش هومی گفت.
ماهرخ ناباور خندید.
_همین؟ هوم؟
بلند شو دیگه!
_نچ، خستم
لبخندش تا بناگوش چاک خورد.
_عه؟
خب یه کاری میکنم هم خوابت هم خستگیت بپره!
توجهی به حرف ماهرخ نکرد و قبل از آنکه خوابش سنگین شود دخترک پارچ آبی را در صورتش خالی کرد.
از خواب پریدنش مصادف شد با قهقهه ماهرخ
چشم بست و با دهانی باز نفس کشید……موهایش به پیشانی اش چسبیند و قطرات آب از صورتش پایین چکید.
باند دور سرش نیز خیس شد.
_وای سهیل، وای!
صدای خنده ماهرخ روی اعصابش خط انداخت.
پلک باز کرد و توپید:
_چته تو؟ اومدم خونت درست ولی چرا آرامشو از آدم میگری؟
من شاید توی عمرم فقط داخل خواب آرامش داشته باشم
جای آنکه به ماهرخ بر بخورد پارچ اب را روی عسلی گذاشت و ابرو بالا انداخت.
_عه؟
حالا زخم شمشیر نخوردی بلند شو صبحانه بخوریم یادت میره
_نه اتفاقا زخم شمشیر هم خوردم از نوع کوچیک ترش
گند هم زدی به باندی که رادمهر پیچیده بود
خواست دهان باز کند و حرفی بزند که سهیل سمتش خیز برداشت.
پا به فرار گذاشت و لب زد:
_غلط کردم سهیل ببخشید، ببخشید!
خودش را در اتاق ماهرو پرت کرد و قبل از رسیدن سهیل در را بهم کوبید و قفل کرد.
سهیل به در کوبید.
_بیا، بیا بیرون میخوام زخم شمشیر نشونت بدم!
آدرینال خونش بالا رفته بود.
_نه دستت درد نکنه مرسی
صدای او از حرص میلرزید.
_نه دیگه خودت گفتی
این دفعه دومی بود که آب ریختی روی صورتم
چند بار پشت سر هم به در کوبید.
_ماهرخ باز کن درو
باز کن کاریت ندارم
ماهرخ چشم گرد کرد.
_دیگه چی؟ اگه کاریم نداری پس میخوای ماچم کنی؟
نه من باز نمیکنم!
دستگیره در را بالا و پایین کرد اما وقتی که دید فایده ای ندارد بیخیال شد.
دخترک چشم ریز کرد و با دقت گوش سپرد….حتی کوچیک ترین صدایی هم بلند نشد!
گوشش را به در چسباند و باز هم سکوت.
_سهیل؟
……
قفل را چرخاند و با احتیاط در را باز کرد.
_سهیل خان؟
کمی جلو رفت.
_آقای ص…..
با بر خورد آب یخ با سر و بدنش حرف در دهانش ماسید و جیغ کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

وای چه کار هومن خشن بود😱

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

از جلد اول بوی گندم این رمان توی سایت پارت‌گذاری می‌شد😂🙃

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

واقعا؟

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x