رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part2

4.3
(107)

فکرش را هم نمیکرد اتاق رئیس یک شرکت انقدر زیبا باشد چون خودش از رنگ های تیره بیزار بود و عاشق رنگ های روشن بشدت محو اتاق شده بود که رسید به صورت مردی که پوکر خیره اش بود .
در نگاهش ( داری چیکار میکنی ؟ ) خاصی بود ، کمی خجالت کشید و فکر کرد چقدر ندید پدید بازی درآورده
_ سلام
رئیس _ سلام

چرا نمی گفت بفرمایید بشینید ؟!

_ میتونم بشینم ؟
رئیس _ کاری دارید ؟
_ من برای کار اومدم !
رئیس _ واقعا؟ من فکر کردم اومدی اتاق پسند کنی پسند شد؟
لب به دندان گزید نگاهش را سمت پنجره دوخت از پیشانی اش عرق می ریخت دستی به پیشانی کشید
_ بله بله پسند شد عه ینی اینکه اتاق قشنگی دارین
رئیس _ متشکرم از تعریفتون
_ میتونم بشینم ؟
رئیس _ بله بفرمایید بعد خودتونم معرفی کنین
_ من خانوم کیمیا فرهمند هستم ۱۹ سالمه هم دانشجوعم هم میخوام کار یاد بگیرم تا حالا جایی کار نکردم کم و بیش یه چیزایی بلدم آخه دخترخالمم از همین کارا میکرد بزور به منم یاد میداد
رئیس _ پس اومدی کارآموزی خب من به یک ماهر نیاز دارم
_ ولی من فرهمندم اما عمه مامانم ماهره
رئیس _ بله؟ نخیر خانوم منظورم یک آدمیه که تجربه داره به چیزی بلده
_ خب منم خیلی چیزا بلدم
رئیس_ ببینید من نیاز به یک…
_ خب منم یک آدم ماهر میشم
از شرایط شرکت توضیح داد از مبلغ حقوق و…
کمی فکر کرد با این شرطه ها و شروطه هایی که مرد پشت میز ردیف کرده بود تردیدش را بیشتر کرد .
رئیس _ خب نتیجه ؟ میتونید؟
_ تونستن که…بله میتونم
گلویش خشک شده بود بلاخره مصاحبه تمام شد و با خداحافظی از اتاقش بیرون رفت
_ خانوم حسینی خداحافظ
خانوم حسینی _ خداحافظ عزیزم
پله هارا تند تند پایین آمد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت برای رفتن با اتوبوس دیر شده بود باید تاکسی میگرفت
کنار خیابان ایستاد بعد از دقایقی پراید نقره ای جلوی پایش ترمز کرد سوار شد
_ ببخشید اقا اگه میشه یه میوه فروشی هم نگهدارید ممنون میشم
اقا _ چشم میبرمتون یه میوه فروشیه خوب
_ ممنون
گوشی اش را از جیبش درآورد و شماره منزل را گرفت
کیان _ منزل فرهمند بفرمایید
_ سلام آقای فرهمند
کیان _ باشه باشه میگم آبجی هانیه باهات کار داره
هانیه _ الو آجی ؟
_ سلام خانوم کوچولو
هانیه _ سلام نگا بلام پفت بخلی آویوه هم بخل نوشابه هم بخل بستنی ام میخام شتلاتم بخل
_ کیان ترجمه کن
کیان _ پفک آبمیوه نوشابه بستنی شکلات
_ باز این بچرو مخشو بکار گرفتی ؟
کیان _ من نمیدونم چرا هیشکی تو این خراب شده منو به عنوان یه آدم مظلوم قبول نداره
مامان _ خراب شده خونه عمته پاشو برو سر درسو مشقت بدو الو کیمیا؟
_ سلام مامان چیکارش داری داشت حرف میزد طفلک
مامان _ تو نمیخواد دلت به حال اینا بسوزه همین طفلک از صبح خونه منو تو شیشه کرده با اون آتیش پاره مخ منو سوراخ کردن
_ الان خودم میام انقدر رو مخت برم که صافه صاف بشه
مامان _ بیا یکی از یکی دیگه بدتر خریدارو گرفتی؟
_ باورکن از شرکت در اومدم دارم میام سمت خونه تازه میگیرم نگران نباش
مامان _ الهی بمیرم برات
_ این چه حرفیه خدا نکنه فقط برام یه چایی دبش بزار که خستگی در کنم
مامان _ باشه باشه زود بیای ها مواظب خودتم باش خداحافظ
و تماس را زودتر اینکه بگذارد خداحافظی کند قطع کرد پنجره را پایین کشید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Bina

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

بسیار زیبا فقط حیف که کوتاه بود😊

کیان داداش کیمیا ازش کوچیکتره ؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

نه عزیزم همیشه سه الی چهار تا سکانس رو تو پارت قرار بده نه زیاد کم نه زیاد طولانی🙃

شخصیت کیان خیلی بامزه‌ست😊

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

استاد چیه دختر😂🤭🙈

همه اینجا بهم کمک میکنیم مثل دوست😍

منتظرم کیان هم وارد داستان شه.

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

پارت فرستادی نیومده؟

برو با گوگل کروم امتحان کن حل میشه

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x