نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت102

4.7
(19)

پشت بند حرفش خندید و ماهرخ تکیه اش را از در گرفت.
دوست نداشت امشب را برایشان زهر کند اما چاره ای نداشت…..بالاخره باید بهشان میگفت.
_میگم، قبل از اینکه برسیم خونه باید یه چیزی بهتون بگم
ماهرو سر تکان داد.
_بگو ابجی
_من….من با سهیل حرف زدم!
چشمان ماهرو گشاد شد و به عقب چرخید.
_جدی؟ کی؟ همون موقع؟
امیر ساسان با بهت پرسید:
_یعنی چی با سهیل خان حرف زدین؟
میان دو صندلی نشست تا خواهرش او را بهتر ببیند.
_آره، همون موقع که تو رفتی
هیجان و نگرانی در صورت خواهرش هویدا شد.
_خب؟
_خب که معلوم بود اجازه نمیده
نفس آه مانند ماهرو بلند شد، هرچند انتظارش را داشت اما…..
امیر ساسان سری تکان داد:
_جای تعجبی نداره ولی کاش میزاشتین خودم باهاش حرف بزنم
عقب کشید و دستانش را به سینه زد…..دوست داشت ساسان را امتحان کند پس لب زد:
_منکه میگم بهتره کاری به سهیل نداشته باشین، فوقش میخواد تورو اخراج کنه مگه نه؟
پس دست مامان و ابجیتو بگیر بیایین خواستگاری!
از آینه جلو با دقت زل زد به چهره امیر
_چیزه، راستش به مامانم اینا هنوز نگفتم
ماهرخ خانم این فوقشی که شما میگید تهش مرگه! کار ما طوری نیست که بشه بعد از اخراج یا استعفا ازش زنده برگشت
فکر کنم شما سهیل خان رو درست نمی‌شناسید
اون سر این مسائل اصلا شوخی نداره
پوزخند زد، سهیل سر هیچ چیز هیچ وقت شوخی نداشت.
بی رحم بود اما دروغگو نه!
نمی‌دانست چرا امیر اصرار دارد به دروغش ادامه دهد.
شاید برای آنکه نظرش عوض شود؟ هرگز!
او خودش هم انگاری بدون پدر و مادر بود؛ اما با پنهان کاری اش امیر ساسان به خودش بد کرد.
ماهرو لب زد:
_کار تو دقیقا چیه؟ شماها چیکار میکنید؟
قبل از آنکه او لب از لب باز کند ماهرخ جوابش را داد:
_ماهرو جونم فکر نمی‌کنم ساسان اجازه داشته باشه که بگه پس نپرس
مسئله ما ام الان کار نیست
نیم خیز شد.
_ساسان نظرت چیه الان زنگ بزنی به خانوادت؟ مطمئنم مامانت خیلی خوشحال میشه!
هول کردنش را حس کرد.
_نه توی یه فرصت مناسب تر بگم بهتره
مریضه قلبش مشکل داره شوکه میشه، واسش خوب نیست
خندید؛ از همان خنده هایی که معنی اش می‌شود:
“تو مرا چه فرض کرده ای؟ یک احمق؟!”
_ساسان تو واقعا یه جک متحرکی!
امیر با ابرو هایی بالا پریده کوتاه نگاهش کرد و دهان ماهرو از دیوانگی خواهرش باز ماند.
_ماهی تو حالت خوبه؟
_اهوم، چه جورم!
امیر جان تو زنگ بزن من مطمئنم هیچ اتفاقی نمی افته، مگه آبجیت کنارش نیست؟
خب حواسش هست دیگه
خواهرش کلافه بیشتر به سمتش چرخید.
_ماهرخ گیر دادی دیگه؟ نمیخواد الان زنگ بزنه پس بیخیال شو
اما ماهرخ طاقت از کف داد و صدایش را بالا برد:
_نمیخواد زنگ بزنه یا که اصلا مادری نداره که بخواد بهش زنگ بزنه؟!
ترمز ناگهانی امیر ساسان شد مهر تاییدی بر روی حرف های سهیل!
صدای بوق های گوش خراش ماشین ها تنها صدایی بود که سکوت میان آنها را میشکست.
نگاه عصبی ماهرخ میان آن‌دو نفر در گردش بود و امیر ساسان نای نفس کشیدن نداشت.
پس رئیسش علاوه بر مخالفت تمام ناگفته هایش را نیز گفته بود…..دوست داشت سو تفاهم باشد، دوست داشت فقط یک دستی باشد اما وقتی که ماهرخ گفت با سهیل حرف زده است به قطع دروغ و یک دستی‌ در کار نبود!
یک آن مردی محکم به شیشه ماشین کوبید و او را به خود آورد.
_برو دیگه آقا راه رو بستی!
سری تکان داد و با عجله ماشین را به حرکت در آورد.
ماهرو ابرو در هم کشید.
_این چه چرت و پرتی بود پروندی ماهرخ؟ معلوم هست چی میگی؟ لطفا دیگه حرفی نزن!
_نه ابجی خوشگلم اتفاقا باید بگم تا بفهمی کی قراره بیاد خواستگاریت!
دستی به موهای بیرون آمده از شالش کشید.
_وای….ماهرخ داداش سارا شست و شوت داده!
خودش را جلو کشید.
_نخیر، داداش سارا هرچی باشه دروغگو نیست
این را گفت و سر به سمت امیر ساسانی که زبان به دهان گرفته بود چرخاند.
_بزن بقل!
خواست چیزی بگوید اما دخترک با خشمی بی سابقه فریاد کشید:
_گفتم بزن بقل!
اینگونه نمیشد، باید ماهرخ را قانع میکرد قبل از آنکه بگوید از ماهرو دل بکن.
ماشین را کنار جدول های آبی و سفید پارک کرد.
اب دهانش را فرو خورد.
_تو…توضیح میدم!
دخترک با دستش به او اشاره کرد و خطاب به خواهرش لب زد:
_بفرما حالا ببین من چرت و پرت میگم؟
هنوز میخواد توضیح بده، این آقا نه خواهری داره نه مادری مثل من و تو بدبخت و بی کس و کاره فقط میدونی فرقش چیه؟
صدای بلندش در اتاقک ماشین پیچد و حقیقت های تلخ را در صورت خواهرش کوبید.
_فرقش اینکه ما یه مثلا مادری داریم اما ایشون بچه پرورشگاهیه!
گیریم من قبول کنم تو ترانه رو میخوای کجای دلت بزاری ها؟ من رو چه حسابی باید بدمت دست همچین آدمی که هیچکسو نداره شغلش هم معلوم نیست چیه

فقط میدونیم واسه سهیل کار میکنه، سر و کارشم با تیر و تفنگه!
چشمان بهت زده سبز عسلی اش را به امیر ساسان دوخت…..چقدر سخت بود هضم حرف های خواهرش…..چقدر سخت بود تحمل نگاه درمانده و غمگین مردی که دوستش داشت.
اهسته پچ زد:
_امیر….امیر ساسان ماهرخ راست میگه؟
سکوت طولانی او به مزاجش خوش نیامد…..زیرا می‌گویند گاهی سکوت علامت رضایت است!
بغض کرد و از ماشین پیاده شد تا کمی نفس کشد……کارش جریان برقی به امیر ساسان وارد کرد و خواست به دنبالش از ماشین پیاده شود اما ماهرخ نگذاشت.
_دنبالش نرو!
تو با پنهون کردن واقعیت به خودت بد کردی آقای صراف!
این را گفت و در ماشین را باز کرد.
زمانی که ماهرخ در را محکم به هم کوبید جفت دستانش را روی صورتش گذاشت.
_وای…..وای خدا
باید فردا سر یک فرصت مناسب رئیسش را ملاقات می‌کرد و قضیه را حل می‌کرد.
وگرنه ماهرو را دیگر نمی‌توانست برگرداند.

به چهره غرق در خواب دخترک خیره شد و تیشرت سفید رنگش را تن کرد.
نمی‌دانست هدفش از آماده شدنش چیست و کجا قرار است برود اما مقصد مزرعه را در نظر داشت.
خیلی وقت بود به آنجا سری نزده بود……مزرعه…..مزرعه ای که دخترک چشم رنگی تلاش داشت در آن استخدام شود.
به او گفت کارگران مرد آنجا رفت و آمد دارند و اجازه نمی‌دهد یک دختر میان آنها باشد اما دلیل اصلی اش چیز دیگری بود!
انباری از اسلحه درون مزرعه پنهان شده بود……انباری که بار های آن را هومن کاشانی در ازای چیزی تعمین می‌کرد.
برخلاف روز قبل اینبار مو هایش را سمت بالا هدایت کرده بود.
دیگر برایش اهمیتی نداشت که زخم پیشانی اش را می‌بینند یا خیر
نگاه دیگری را به یلدا که لباس سرخش در تنش خود نمایی می‌کرد انداخت.
دوبار بر رویش اسلحه کشید و هربار او را تا مرز مرگ و سکته کشاند…..فکر نمی‌کرد در پشت بام دخترک فکر خود کشی به سرش بزند و اینگونه غافلگیرش کند.
اهسته سمت در قدم برداشت و کلید را در قفل چرخاند.
از اتاق بیرون زد و دست در جیب شلوارش فرو برد تا از آوردن سوییچش مطمئن شود.
ماشینش در خانه سیروس بود و باید با موتور میرفت.
ساعت هشت صبح بود و عمارت در سکوت کامل، از پله های به رنگ طلایی و قاب عکس های وصل شده به دیوار گذشت.
در خروجی عمارت را که گشود نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد.
اولین چیز یا کسی که به چشمش آمد کمندی بود که با لباس های ورزشی طوسی رنگ کمی جلو تر از پایین پله ها درجا میزد.
متنفر بود از ورزش های صبحگاهی
یکی یکی پله هارا پایین رفت…..کمند از درجا زدن دست کشید.
در این مدت هرچند کم صدای کوبش این قدم هارا خوب می‌شناخت.
پوزخند زد.
_ببین کی بیدار شده، مرد وحشی عمارت! سهیل خان صدر
اینطوری صدات میکنن دیگه؟
_صبح بخیر
کمی سرش را سمت او مایل کرد، جای آنکه جواب صبح بخیرش را دهد لب زد:
_ولی میدونستی واسه من همیشه همون سهیلی؟ همون پسر عمو؟
_ولی تو هیچ وقت برای من اون آدم نمیشی، نه اون آدم نه دختر عمو!
از کلمه عمو بیزارم خانم صدر
پوزخندش تبدیل به لبخندی تلخ شد….به کارش ادامه داد.
_و همچنین از اسم من!
_نمیتونم بهت بگم دختر عمو چون از کلمه عمو متنفرم، اسمتو نمیگم چون توی یه شناسنامه دیگست
پس خانم صدر رو ترجیح میدم!
با نفس نفس زمزمه کرد:
_مهم نیست
دست از درجا زدن برداشت سمت او چرخید.
_با اون دختره‌ی بدبخت چیکا……
نگاهش که به زخم او افتاد حرفش را خورد.
_وای، چیکار کردی؟ کی اینطوری شدی؟
دست برد تا پیشانی اش را لمس کند اما سهیل سر پس کشید و زیر دستش زد.
_با دختره کاری نکردم خیالتون راحت! من همچین نامردی نیستم
الانم خوابه هر وقت بیدار شد میره اتاق خودش
انگشت اشاره اش را تهدید وار جلوی چشمان بهت زده او بالا برد.
_اما به داداش جونت بگو اینقدر دور و برش نباشه!
_داداشم به حرف من گوش نمیده
_پس هر وقت کتک خورد مقصر خودشه
کمند سکوت کرد و جفتشان به چشمان سیاه رنگ یکدیگر زل زدند.
لبخند زد.
_چه قشنگ! فقط من و توییم که رنگ چشامون به عمو و بابا بزرگ رفته!
سهیل دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد و پوزخند زد.
_سیاه! دقیقا مثل بختشون، مثل زندگیم
خیلی رنگ نحثیه
جلو رفت و در فاصله یک قدمی به کمند ایستاد.
_میدونی چیه؟ ما شانس نیوردیم
بابا بزرگ چشاش سیاه بود که سرطان گرفت، بابام چشاش سیاه بود که کشتنش
منم چشام سیاهه که اینجوری تو لجن غرق شدم و هرچی دست و پا زدم فقط  بیشتر فرو رفتم!
_تحلیل تلخیه
سر پایین انداخت و با نوک کفشش سنگی را به بازی گرفت.
_هوم، میدونم
بیشتر هم بلدم ولی به درد روحیه تو نمیخوره
خواست دهان برای حرفی باز کند اما صدای در عمارت این اجازه را نداد.

شوکه به عقب چرخید…..این موقع از صبح چه کسی در میزد؟
سهیل با اخم ظریفی سر بالا آورد.
خبری از غلام و پسرش نبود، با نگاه کوتاهی که به کمند انداخت سمت در قدم برداشت.
او نیز به دنبالش آمد…..به نگهبانی که می‌خواست در را باز کند اشاره کرد که عقب برود، حدس میزد شاید سیروس باشد.
سیروسی که با توپ پر آمده تا چغولی اش را به شاهرخ کند.
و کاش که سیروس بود!
زمانی که در را باز کرد دو مامور آگاهی و یک سرباز را دید که منتظر ایستاده اند و همین باعث شد گره میان ابرو هایش بیشتر ‌شود.
یکی از آنها با دیدنش لب زد:
_سرگرد شریفی هستم، شرمنده که این موقع صبح مزاحم شدیم
گیج به آنها خیره شد و صدای آشنایی در جفت گوش هایش پیچید.
_جناب سرگرد خودشه!
سر چرخاند و نگاهش که قفل مهری امجدی شد تا ته ماجرا را خواند.
جای اخم میان ابرو هایش را لبخندی مرموز گرفت…..پس اینبار جای پدر و برادر، مادر جلو آمد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x