امیدی برای زندگی پارت103
کمند سرک کشید.
_پلیس چرا اومده؟ با تو کار دارن؟
سرش را سمت او متمایل کرد.
_به تو مربوط نیست، کلاه لباسو بنداز سرت!
کمند به حرفش گوش کرد و کلاه گرمکن را روی سرش کشید….کمی عقب رفت تا در دید شریفی نباشد.
سهیل رو به آنها لب زد:
_بفرمایید؟
_سهیل صدر شمایید؟!
مهری باز دخالت کرد.
_بله جناب سرگرد میگم که خودشه
شریفی با اخم نگاهش کرد.
نگاه اخمالود سرگرد که سمتش چرخید فهمید که باید زبان به کام گیرد تا آنها کارشان را انجام دهند.
_بله خودمم چطور؟
_شما به جرم دزدیدن خانم یلدا امجدی با ما باید به کلانتری بیاید!
سر پایین انداخت و نیشخند زد.
_اون وقت از کجا میدونید که دزدیدمش؟
_این خانم ازتون شکایت کرده همچی ام به زودی مشخص میشه
حکم ورود به خونه رو داریم، برید کنار تا خونه رو بگردیم
سهیل سر بلند کرد……ترجیح میداد به کمند بگوید یلدا را بیاورد.
_احتیاجی به گشتن خونه نیست
دختر این خانم اینجاست، اگه اجازه بدین یه نفرو بفرستم صداش کنه
سرگرد لبخند بی انعطافی زد.
_مشکلی نیست!
از در کمی فاصله گرفت و سمت دختر عمو اش چرخید.
آهسته پچ زد:
_برو یلدا رو بیار، لباس درستی ام بده بپوشه!
نگاه کمند در چشمان او دو دو زد.
_نمیخوای بگی چیشده؟
پلک بست و کلافه دستی به صورتش کشید.
_نظرت چیه به جای سوراخ کردن مغز من با چیشده بری یلدا رو صدا کنی تا بعدش بفهمی؟
ابرو در هم کشید اما قبل از انکه هرچه لایقش است را بارش کند سهیل از میان دندان های چفت شده اش ادامه داد:
_مادر یلدا اومده با پلیس!
میخوان کت بسته ببرنم کلانتری حالا فهمیدی؟ پس برو اون دختره رو بیار
کمند در جایش خشک شد…..میدانست وجود یلدا دردسر درست میکند اما نه اینگونه!
با صدای منتظر سرگرد سهیل پا روی زمین کوبید.
_د برو دیگه!
صدایش جریان برقی را به کمند وصل کرد…..اول تند قدم برداشت و سپس دوید.
سهیل یک دست را به کمرش زده و دست دیگرش را درون موهای پر پشتش فرو کرد.
حال که مهری به دنبال دخترش آمده بهتر است بگذارد یلدا برود…..دیگر حسابی با خانواده امجدی نداشت.
از حامد شنیده بود که یوسف نیز بهوش آمده….مردک پست!
در حالی که او افکارش را سر و سامان میداد از ان طرف کمند هراسان وارد عمارت شد.
نفس زنان جیغ کشید:
_بابا، کاوه! شهرام بیدار شید
با صدای او اولین نفر برادرش کاوه بود که از اتاقش بیرون آمد.
از بالای پله ها صدایش کرد:
_کمند؟ چیشده اول صبحی؟
صدایش خش دار بود و خوابآلود.
_داداش پلیس!
همان دو کلمه کافی بود تا خواب از سر کاوه بپرد و چشمان نیمه بازش تا آخر گشاد شوند.
_چی؟
پله هارا سریع پایین آمد و سمت خواهرش رفت.
_اتفاقی افتاده؟ پلیس چرا؟
شانه بالا انداخت و ترسیده دستی به صورتش کشید.
_خودمم نمیدونم درست
صدای کوبیده شدن چیزی روی سرامیک ها توجهشان را جلب کرد…..هردو سر چرخاندند و به پدرشان خیره شدند.
و آن صدا، صدای اعصای شاهرخ خان صدر بود که در فضای عمارت طنین می انداخت.
_چه خبر شده؟ تو چرا جیغ میزنی؟
مخاطبش کمند بود که آب دهانش را بلعید و هنوز لب به صحبت باز نکرده بود که کم کم سر و کله کتایون و همسرش، همچنین سارا پیدا شد.
با نگاه کوتاهی به آنها شروع کرد:
_یه بار میگم دیگه تکرار نمیکنم
پلیس اومده دنبال سهیل میخوان ببرنش کلانتری!
سارا هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت…..دلش پر بود از او اما هرچه نباشد برادرش است!
و اما صدای خنده ای بلند شد….خنده ای که مطعلق به هیچکدام از افراد حاضر در سالن نبود.
شاهرخ با ابرو هایی گره خورده سر چرخاند و نگاهش را به پسر ارشدش که روی پله یکی مانده به اخر نشسته و سر به دیوار تکیه داده است دوخت.
موهای ژولیده و چهره خسته اش نشان میداد خواب خوبی نداشته است…..حتی لباس هایش را هم عوض نکرده بود.
شلوار پارچه ای مشکلی و پیراهن سفیدی را تن داشت که یقه و کمی بالاتر از سینه اش خونین بود.
زخم شقیقه اش نیز تعریفی نداشت.
شهرام متعجب لب زد:
_چیش خنده داره؟ میگه پلیس اومده!
بی تفاوت شانه بالا انداخت.
_که چی؟ خوبه که!
هرکس خربزه میخوره پای لرزشم میشینه، نتیجه کار های خودشو داره میبینه
ابرو بالا انداخت و کف زد.
_واو واقعا دم مادر یلدا گرم شیر زنیه برا خودش!
کتایون زیر لب زمزمه کرد:
_حالا کاش میرفت موندگار میشد به بازداشتگاه نرسیده میاد بیرون!
و تنها حرفش را شهرام شنید که آهسته به پهلو اش ضربه زد تا هشداری دهد به معنای کتایون جلوی زبانت را بگیر!
شاهرخ حرف پسرش را تایید کرد اما آن قسمتی را که ضرب المثل زد!
_کوروش راست میگه، مقصر اصلی خودشه پس نگرانیش هم برای خودش باشه
درس عبرتی میشه تا خود سر کاری رو نکنه
کمند به پدرش خیره شد.
_بهش نمیومد نگران باشه بیشتر خوشحال بود!
بابا اذیت نکن برو یه کاری کن قضیه تموم شه، دوست ندارین که یه دردسر دیگه داشته باشیم؟
شاهرخ لبش را با زبان تر کرد.
دلش دردسر نمیخواست اما عجیب دوست داشت سهیل را به خاطر کار های چند وقته اش مجازات کند!
ولی حال وقتش نبود پس سر تکان داد.
_خیله خب می……
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که در عمارت گشوده شد و سهیل با اخمی میان پیشانی به دور همی آنها زل زد.
طوری دور هم جمع بودند انگار نه انگار پلیسی را دم در کاشته اند.
دست به سمتشان گرفت.
_چخبره اینجا؟
نگاهش سمت کمند چرخید.
_یلدا کو؟ یک ساعته رفتی چیکار کنی؟ اومدی اینا رو بیدار کردی؟
_من فقط میخواستم بهت کمک کنم
پوزخند زد.
_دست شما درد نکنه، زحمت کشیدی با این کمک کردنت
فقط یکی بره یلدا رو بیدار کنه!
صدای مهری از پشت سرش بلند شد.
_لازم نکرده، اومدم دنبال دخترم خودمم بیدارش میکنم!
فقط بگو کجاست؟
چشمان عصبی اش را از دختر عمو اش گرفته و سمت مادر دخترک چرخید…..اگر میفهمید با دردانه اش چه کرده واکنشش چه بود؟
بعد از رفتن یلدا همه چیز را میگفت؟
مهم بود مگر؟ او که بیشتر از دختر امجدی عذاب کشید.
دهان برای حرفی باز نکرده بود که مهری فریاد کشید:
_یلدا؟ دخترم کجایی؟
بیا دورت بگردم، بیا اومدم دنبالت!
پشت در اتاق گوش ایستاده بود تا علت جیغ زدن های کمند را بداند.
اما جز پچ پچ چیز دیگری به گوشش نمیرسید…..بار آخر که گوش ایستاد حرف قشنگی را نشنید.
تهش کشیده شد به اینکه بداند برادرش چاقو خورده است.
خواست از در فاصله بگیرد ولی صدایی آشنا تمام اندام های حرکتی اش را از کار انداخت.
آن صدا برایش حکم سمفونی دلنشینی را داشت که خبر از نجات یافتنش از این عمارت منحوس را میداد.
خبری که میگوید:
یلدا دیگر قرار نیست با ترس سر بر بالین بگذاری تا نکند فردا سهیل صدر بیاید و آن ماشه را با آن اسلحه سیاه در مغزت بچکاند!
بغض در حنجره اش لانه کرد.
_مامان!
در را گشود و از اتاق سهیل بیرون زد…..بیرون زد و نفهمید که قرار است قلبش را در این اتاق جا بگذار!
سمت پله ها دوید و چند پله را هول هولکی پایین آمد که با دیدن مادرش بغضش شکست.
_مامان جون!
قلب کوروش در سینه اش ریش شد و لبخند تلخی گوشه لبش نشست.
دخترک قرار بود برود!
چقدر تلخ……دوست نداشت بچرخد و چهره دخترک را ببیند.
ببیند و نتواند دل بکند.
سعی کرد مانند همیشه به در شوخی بزند.
_جون، پرنسس خودش اومد!
خوشبحالت از دستمون بالاخره خلاص شدی، مخصوصا از دست اون دیو دو سر!
یلدا میان گریه هایش خندید و مهری سر تا پای دخترکش را بر انداز کرد.
دلش لک زد بود برای یکدانه دخترش اما نمیدانست آن لباس مجلسی در تنش چه میخواهد.
او پله ها را پایین آمد، پایین آمد و مادر و دختر به سوی یکدیگر پرواز کردند.
ان صحنه احساسی را هیچکس برهم نزد حتی دو ماموری که تا نزدیک در اصلی عمارت با مهری و سهیل آمده بودند.
همان لحظه که یلدا در اغوش مادرش جای گرفت بلند زیر گریه زد.
سارا برای دخترک لبخند زد….خوشحال بود برایش
خوشحال بود که از این عمارت میرود و هر لحظه از فریاد های سهیل وحشت نمیکند.
حسادت کرد به یلدا، زیرا مادرش را داشت.
اگر مادر او هم بود هرگز نیاز نبود در این عمارت بماند و طعنه های کتی را بشنود.
برادرش هم هرگز به چنین آدمی تبدیل نمیشد.
مهری، یلدا را به خود فشرد و عمیق عطر تنش را نفس کشید.
چه مدت طولانی که از دیدن دخترش محروم بود.
موهای بلند قهوه ای او را نوازش کرد و قربان صدقه اش رفت.
_فدات بشم عزیزم، اینجا بد گذشت بهت؟ اذیتت کردن؟
صدای گرفته اش در گوش مادرش پیچید.
_خوبه که اومدی مامان، دلم برات تنگ شده بود!
پاسخی به سوال های مادرش نداد و مهری آگاه بود که دخترکش میل جواب دادن به آنها ندارد.