دلنوشته عاشقانه ی غمگین
امروز صبح مثل همه ی صبح ها از خواب برخاستم و با ذوق فراوان صبحانه ی مفصلی چیدم..
شمع روشن کردم..
بهترین عطر را برایت زدم..
خودم را آراسته کردم..
و در پشت میز نشستم
از آن چایی های دورنگ مورد علاقه ات ریختم و صبر کردم که بیایی و باتو صبحانه ام را بخورم..
صبر کردم.
صبر کردم.
اما تو نیامدی، تو خیلی وقت است رفته ای زیر خاک ها
جایی که من حتی نمی توانم صورت زیبایت را ببینم….
چرا این حقیقت مانند سیلی هر روز در صورتم کوبیده میشود
برایم مهم نیست که این کار ها فایده ای ندارند.
مهم نیست که دیگر کسی نیست که، برایش ناز کنم
مهم نیست که مردم چه میگویند
من هربار صبحانه را به یاد تو میچینم، و به این فکر میکنم که از اتاق بیرون میایی و من میتوانم یک بار دیگر تصویرت را ببینم و به سوی آغوشت پرواز کنم.