نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۲۶

4.4
(14)

طبق معمول دخترا ریخته بودن توی مغازه ها و درو میکردن.
پسراام پایه منم مثل همیشه واستاده بودم نگاه میکردم که یهو
آراد دستمو کشید و برد توی یه مانتو فروشی بزرگ.
چند تا مانتوی مزونی و اسپورت و دانشجویی رنگووارنگ انتخاب کردو داد بهم تا پرو کنم.
_واس چی اینطوری نگام میکنی!؟
برو بپوش دیگ.
یکم هاج و واج نگاش کردم و بعدش رفتم توی اتاق.
به فروشنده گفتم یکی یکی لباس هارو بده تنم کنم.
اوووف چه خوش سلیقه بود.
.لباسا یکی از یکی قشنگتر توی تنم مینشستن
ولی نمیشه که همشو برداشت.
کدومو بردارم اخ!؟
آرادم همشو توی تنم میدید و نگاه تحسین آمیزی بهم میکرد.
الحق که خوش اندام بودم
_خانم همرو برمیداریم.
فروشنده شاد و شنگول با حس موفقیت رفت و همرو داد دست حسابرس صندوق.
_آررراد چه خبره !؟این همه مانتو رو میخواییم چیکار کنیم؟
_تو کاریت نباشه بردار بگو چشم.
خدایی خوشم اومده بود.
ته دلم داشت قند آب میشد.
من تو تمام زندگیم کسیو نداشتم که بیارتم خریدو واسم اینطوری خرج کنه.
دستمو کشیدو برد سمت فروشگاه های مختلف.
چندین دست شلوار لی و کتان و نخی گرفتیم
بعدشم کلی مقنعه و شال و روسری که ست مانتو هام بود.
نوبت لباس خونه که رسید بهم گفت هر چی میخوام بردارم و منم نه گذاشتم نه برداشتم هر چی لباس نخی و راحتی گول
منگولی بود
گل گلی و کارتونی و فانتزی برداشتم
اخخخ که توی دلم انگار آب یخ میرختن روی آتیش.
.انقدر هیجان داشتم که نگو.
یهو با دیدن افق قیافه ی شیطون آراد جا خوردم.
نههه…
میخواست باهام بیاد لباس زیر بخره.
نچ نچنچ عمرا اگگگگر بزارم!
پسره ی پرو ی بی حیا.
دستمو کشید برد سمت خانمای فروشنده
_سلام خانم همسرم میخواد اون ست لباس خواب هارو ببینه.
فروشنده هه لبخند شیطونی زدو رفت تا نمونه کاراشو بیاره.
منم سرمو انداخته بودم زیرو داشتم آب میشدم از خجالت.
_بفرمایید این کارا خیلی ظریف و راحتن ترک ام هستن.
پارچه ی گیپور قرمز داشت و تا لبه ی باسن بود.
اون یکیش مشکی بود و شبیه مایو هیچچی نداشت وقتی میگم هیچی هیچیاااا روی جفتشون یه روبدوشامبر ستم میخورد.
_خوبه این دو مدل و برمیدارم.
_لطفا کارای ست زنونه تونم بیارید
واای من دیگ داشتم میرفتم زیر زمین.
ولی با دیدن کارا چشام برق زد.
یه ست مشکی بود روی گلای بابونه ی سفید داشت.
من عاشق لباس های گلدار بودم.
آراد ک دید خوشم اومده یک عالمه ازین ست های گلدار و فانتزی و ساده برداشت واسم
موقع حساب کردن فروشنده ها حسابی خوشحال بووودن و یکیشون که خیلی با مزه میزد گفت الهی خوشبخت باشید (با خنده
ی شیطون)
_وااای آراد چطوری روت شد اخ!؟
_رو شدن نداره که زنمی.
_دیگ به آتوسا نمیخواد بگی لباس بده.
کارت میدم دستت ماه به ماه شارژش میکنممنم نبودم هر چی خواستی بخر.
_یکم خجالت کشیدم ولی خب ازش ممنونم بودم.
_تو عمرم همچین خریدی نکرده بودم.
داشتیم میرفتیم که چشمم فروشگاه لوازم آرایشی رو گرفت ولی جدا دیگه رو نداشتم بهش بگم واسم بخره.
اراد که دید قیافه مو لبخند زدو منو برد سمت اون مغازه منم بکشن زنان راه افتادم.
_لطفا یه ست کامل آرایشی بدید از بهترین برندتون باشه.
دونه دونه وسایلمو انتخاب میکردم و لذت میبردم
کلی ام رژای رنگ و وارنگ برداشتم.
_مرسی عزیزم خیلی زحمت کشیدی.
_حتما باید واست خرید کنم تا از زبون تو عزیزم بشنوم!؟
عیبی نداره جبران میکنی.
(جبران میکنیو با قیافه ی شیطون گفت منم فهمیدم منظورشو ولی خودمو به اون راه زدم)
_عههه بچه ها اونجان بریم پیششون.
فکاشون داشت میچسبید به زمین.
باورشون نمیشد ما انقدر خرید کرده باشیم.
سارا و پری که خدای خرید بودن فقط چند تا کیسه یه دست داشتن.
.پری:خدا شانس بده به خدا.
ببین کمند جون من میگم بیا نصف نصف
_عهه فکر کردی مگ کادوی تولده نصف کنیم!؟؟؟؟
_مبارکت باشه عزیزم.
_مرسی سارا جونم.
_آرااد داداش بد آموزی داری به مولا.
_چشم نداری ببینی مرد واقعی به این میگن.
منکه واسه همسر آینده ام سنگ تموم میزارم
سارا داشت ریز ریز میخندید و منم که دستام درد گرفته بود هیچکس متوجه وضعیت نمیشد یهو چند تا کیسه از دستم افتادو
واااای.
از شانس گندم دوتا لباس خواب از توی کیسه مشخص شد.
یعنی هر کدوووم از بچه ها داشتن از خنده یه گوشه رو گاز میگرفتن.
آراد بیشعور بیخیالم داشت ریز ریز میخندید و انگار ن انگار.
منم که خجالتی کیسه هارو برداشتم و بدو رفتم سمت پارکینگ تا نرفتم توی زمین.
_خیلی بیشعوری آررراد ببین اخ آبرو نزاشتی واسمون.
این لباس خواب چه صیغه ای بود اخ!؟
_بد شد الان رفیقات فهمیدن چه رابطه ی رمانتیکی داری با شوهرت!؟اونا حسودن بخیلن ولشون کن.
اینارو میگفت و خنده ی مسخره میکرد.
منم با مشت میکوبیدم به بازوش و فوحشش میدادم.
تا اینکه بچه ها از کنارمون بوق عروس زدن و رد شدن.
ماام دنبالشون.
به پیشنهاد آراد رفتیم یه جای دنج و با صفا
از پایین تخت سنتی رود خونه رد میشد و هممون گرد نشستیم و شروع کردیم به سفارش دادن.
من توی کبابا فقط کوبیده رو دوست داشتم و بقیه ام چنجه و جوجه و کوبیده و ماهی کبابی سفارش دادن.
غذاهامون و که آوردن پری نزاشت کسی دست بزنه و با سیب گفتن بقیه عکس دسته جمعی گرفتیم و کلی خندیدیم.
بعد اینکه حسابی خوردیم و شکم درد گرفتیم
پسرا سفارش چند تا قلیون و چایی نبات دادن.
.منم فوری شلنگو گرفتم و دود و دادم هوا و به محو شدن اون خیره شدم.
آراد داشت با اخم نگام میکرد درواقع میخورد منو با اخمش.
بی توجه بهش قلیونمو کشیدم و ازش که سیر شدم چایی نباتمو با پرستیژ تمام نوشیدم
یه پیام اومد روی گوشیم و دیدم آراد.ه
_پس توجه نمیکنی نه!؟؟؟
شب حالیت میکنم.
شب خوب و لذت بخشی بود کنار دوستام
در کنار تمام مشکلاتی که من داشتم همچین روزای خوشی کنار عزیزام همه ی ناراحتی هامو ازبین میبره.
من حتی روز نامزدیمم انقدر خوشحال و شاد نبودم.
اما انگار این آخرین روز خوشم بود.
انگار بعد هر روز خوب یه اتفاق بد منتظرمه تا بگه نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره
وقتی برگشتیم عمارت همه خواب بودن و آروم رفتیم تو تا آراد بخواد ماشینو پارک کنه من فوری پریدم
تو و لباسامو کندم و
رفتم توی حمام.
درم از پشت قفل کردم تا آراد سر نرسه
بیاد تو بیچارم میکنه.
صدای آب میومد و خودم زدم به نشنیدن. _کمند باز کن این درو!
باز نمیکنی پس باشه بالاخره که میایی بیرون.
تن پوشمو تنم کردم و رفتم بیرون.
دستمو گرفت و پرتم کرد روی تخت
چشمام چهار تا شده بود.
چهار زانو اومد روم و جلوی صورتم بهم خیره شد.
_خوب گوش بگیر ببین چی میگم.
میری عین دخترای خوب.
اون لباس خواب قرمزو تنت میکنی.
روی تخت دراز میکشی تا من دوش بگیرم و بیام.
_نمیخوام نمیپوشم درازم نمیکشم اصلا میرم پیش مامانم.
_هه.
_زیادی دور برداشتی جلوی رفیقات دوتا تحویلت گرفتم پرو شدی حالیت میکنم
_امشب طوری م…مت تا عمر داری فراموش نکنی.
انکار نمیکنم که واقعا ترسیده بودم.
دویدم برم سمت در که آراد یه دستشو محکم زد به دیوار جلوی صورتم با اون یکی دستشم درو قفل کردو با کلید رفت سمت
حموم.
_داری چیکار میکنی مگه من زندانی توام!؟باز کن این درو.
_کاری میکنم باهات آرزو کنی زندانی بودی.
_وای میخواد چیکارم کنه؟
خدایا این بشر دیوونه است نجاتم بده.
از استرس داشتم ناخن های دستمو میخوردم
چشمم به گوشی آراد افتاد هی صفحه اش خاموش روشن میشد.
خداروشکر گوشیش قفل نبود.
چند تا پیام از یه شماره ی ناشناس داشت
صفحه رو کشیدم پایین و واای این دیگه چیه!؟؟؟
.با دیدن پیامای روی گوشیش درجا خشکم زد
دستمو گرفته بودم جلوی دهنمو خودمو نگه میداشتم تا جیغ نکشم.
_چیه؟؟؟چته اونطوری داری گوشی منو میبینی؟
کی به تو اجازه داده تو گوشی من سرک بکشی!؟
قدری کپ کرده بودم که حتی نفهمیدم آراد کی از حموم دراومده!؟
داشتش با چشمای برزخی نگام میکرد.
.من یه گوله اشک ریختم و با دیدنم فوری توی گوشیشو نگاه کرد.
.چشماش گشاد شده بود.
بدون توجه به من فوری لباس تنش کرد و قفل درو باز کرد و رفت
رفت…
واقعا رفت….
انگار نه انگار که منم اینجا بودم
من این پیامو دیدم.
این اشک غرورمو شکسته بود و جلوی آراد ریخته بود.
این سرنوشت گند من که هر چی بلاست توی این دنیا سرش نازل میشه.
همونطوری به شکم افتادم توی تخت و حق حقم اوج گرفت.
قدری گریه کردم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
فقط وقتی چشم باز کردم دیدم تن پوشم تنمه و تختم خالیه و روی قلبم وزنه ی سنگینی از غم ها آویزون….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

میشه امروز پارت بزاری؟؟؟؟

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x