نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان عشق ناپاک

رمان‌عشق‌ناپاک پارت4

3.2
(10)

رمان‌عشق‌ناپاک پارت 4
سپهر با داد گفت
_:چی میگی آقا این دختر منه خودم بزرگش کردم عکساش هس از بچگیش دخترم شما اشت….
روانشناس پرید وسط حرف سپهره
_:آقای فردین این فقط جسم دختر شماس روحش متعلق به دخترتون نیس سه ماه پیش دکتر مصدقی بهم گفت من ایران نبودم بیام معاینه دیروز رسیدم ایران
بعد به سپهر اشاره کرد
_:بشینید رو مبل دکتر مصدقی شماهم بشینید آقای فردین فقط ساکت باشید تا بهتون اثبات کنم
برگشت سمت من منکه گیج شده بودم از حرفاش چیزی نمی‌فهمیدم
_:خب دلا تهرانی میتونی خودتو معرفی کنی تا ما باهات آشنا شیم
_:اره اره من دلا تهرانی ام دختر آنجل مونو و حامین تهرانی مادرم ایتالیایی بود پدرم ایرانی من ۲۳سالمه ۱۵سالگی عاشق کیاراد شدم کیه که عاشقش نشه ۱۸خودش ازم خواستگاری کرد و ازدواج کردیم پنج سال میشه ازدواج کردیم پدرو مادرم و برادرم هرسه تو به سانحه هواپیمایی مردن سه سال پیش
نفس عمیقی کشیدم ادامه داد
_:کیاراد دشمن زیاد داره اونشب داشتیم فیلم می‌دیدیم من پفیلا ها رو آماده کردم داشتم می‌بردم تو پذیرایی که یکی با چاقو به پهلوم زد ظرف پفیلا ها رو رها کردم جیغ کشیدم اما اون طرف هی با چاقو به پهلوم ضربه زد بیهوش شدم چشامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم کل قیافمو هم عوض کردید حتی رنگ پوست مو به جای زخم روی پهلوم روی گلوم زخم شده الان
روانشناس با دقت بهم گوش داد
_:دخترم می‌دونم من تا حالا با سه بیمار اینجوری برخورد کردم تونستیم روح دوتاشون رو برگردونم به جسماشون و روح اون جسم هم برگرده سرجاش اما سومین مورد نشد چون روحا که عوض شده بودن یکی از جسم ها فوت کرده بود دیگه هرگز اون روح نتونس برگرده به جسمش آقای فردین فقط دعا کنید جسم همسر کیاراد دارا زنده باشه
گوشیش رو درآورد رو به من گفت
_:پیج اینیستا داری برا دلا ها
سرمو تکون دادم
گوشیشو گرفت سمتم
_:رمزش رو بلدی
_:بله دکتر
_:برو داخل پیجت
رفتم داخلش رمزمو زدم رمزو فقط کیاراد داشت صفحمو بالا آورد داشتم سکته میکردم یه دونه از عکسامو گذاشته بود زیرش نوشته بود
«لعنت به کسی که تورو ازم گرفت سپرد به خاک »
یدونه عکس از یدونه قبر بود که سنگ نداشت روش گلبارون بود
«نیستی و قلبم داره از جاش کنده میشه»
یدونه هم عکس سنگ قبر بود که عکس من روش هک کرده بودن
«یکساله رفتی و قلب و زندگی و روح منو هم با خودت بردی بی معرفت برگرد »
اشکم ریخت جسمم تموم کرده بوده دیگه نمیشد برگردم
گوشی رو سمت دکتر گرفتم دکتر نگاه کرد
_:اوه لعنتی
سپهر_:چی شده دکتر
_:نمیشه به جسمش برگرده جسمت از بین رفته دیگه باید با کیاراد ارتباط بگیری
اشکام بی مهابا میریختن کیاراد مگه باور میکرد کیارادمو دیگه نمی‌دیدم هضمش برا خودم سخته چه برسه به کیاراد باید برم خونمون اره تنها راهش اینه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x