نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آتش

رمان آتش پارت ۷۰( پارت آخر)

3.7
(71)

***

چند ماه بعد

– صبرکن!!!

+ عمراااا

– قول میدم کاریت نداشته باشم…

+ سری پیشم همین جوری گولم زدی مسیح…

– پس ببین وقتی بگیرمت چی میشه!!!

یه روزی اگر به هرکدامشان میگفتند روز قبل از عروسیتان در اردیبهشت ماه در کوچه پس کوچه های شیراز دنبال هم میدوید تا انتقام بستنی ای که همسرتان به زمین انداخت را بگیرید قطعا میخندیدند…

سرنوشت!!!

یک کلمه است اما زندگیشان را عجیب تغیر داد…

در نهایت مسیح دست انداخت و کمر نفس را گرفت و گف: گرفتمت…

نفس خندید و سعی کرد از لای دستان قوی مسیح فرار کند…

مسیح که تقلای نفس را دید دست زیر زانو های نفس برد و او را بر دوش خودش انداخت و به سمت ماشین حرکت کرد…

نفس هم دست و پاهایش را تکان میداد و جیغ میزد: ولللمممم کن غوووو لللل بی شاخ و دممم…

مسیح با خنده گف: فردا شب عملی بهت نشون میدم غول کیه… این دست گرمیه تازه عزیزم…

نفس مشتی به کتف مسیح کوباند که اصلا مسیح آن را حس نکرد…

وقتی دید مسیح بی توجه به او به حرکتش ادامه میدهد گف: مسیح غلط کردم… بخدا غلط کردم عشقم… تو نفس منی.. تو جون منی… اصلا تو تمام زندگیمی عشقمممم…

مسیح خنده اش گرفت از این چرب زبانی های دخترک اما با لحن بی تفاوتی گف: تو ام عشق و نفس و جون و زندگی منی ولی دیگه دیر شده عزیزم… فکرشم نکن بزارم از دستم در بری…

با رسیدن به ماشین نفس را روی صندلی شاگرد نشاند و خودش پشت رل نشت…

نفس با فکر به اینکه به خانه میروند آرام سر جاییش نشست اما با دیدن تابلوی خروجی شهر با ترس گف: مسیح؟؟ گفتی فردا شب ک…

مسیح خنده ای کرد و گف: نترس… قراره بریم پاتوق جوونیای من…

– کجا هست؟؟؟

+ باید ببینی…

نفس با دیدن نگاه خیره مسیح به جاده مطمئن شد مسیح نم پس نمیدهد…

بنابراین ضبط را روشن کرد و آهنگی پلی کرد تا مسیرشان در سکوت نگذرد….

کم کم خورشید غروب کرد و هوا تاریک شد… نفس دیگر داشت از این سکوت مسیح میترسید و مسیح لذت میبرد از این حجم از تعجب و کنجکاوی نفس…

نفس پشیمان شده بود که چرا برای تلافی آن دفعه که مسیح بستنی اش را خورده بود بستنی مسیح را زمین انداخته…

– مسیح کی میرسیم؟؟؟

+ چند ساعته از شیراز را افتادیم؟؟؟

– چهار ساعته مسیح… چهار ساعته داریم میریم نا کجا آباد…

مسیح به حرص درون صدای نفس خندید…

لذت میبرد از اینکه چهار ساعت نفس را کنار خودش نشانده و او را حسابی حرصی کرده…

بعد از آن اتفاقات همین نشستنشان کنار هم جای شکر داشت…

خوشحال بود از داشتن نفس… از حضور نفس کنارش… از نفس کشیدن عطر نفس…

کلکل ها و لجبازی هایشان حالش را خوب میکرد…

به درک که کیوانی زده بود زیر قرارشانو حاضر نبود سهامش را پس بدهد…

مهم این بود که نفس باشد…

+ دقیقا داریم میریم ناکجا آباد و یه ساعت دیگه میرسیم…

نفس خسته از این انتظار چشمانش را بست….

نمیخواست بخوابد اما انگار آن دویدن و فرار کردن پر هیجان انرژی اش را تخلیه کرد…

*

با صدای گرم مسیح لای چشمانش را باز کرد…

مسیح با دیدن تیله های رنگی اش با لبخندی عمیق گف: به به ساعت خواب بانو… پاشو رسیدیم…

نفس با پشت دست چشمانش را مالید و نگاهی به اطراف کرد…

با دیدن تاریکی مطلق دورورش با ترس گف: مسیح اینجا کجاست؟؟؟

مسیح با لبخند گف: پیاده شو فضول خانوم..

نفس دوباره نگاهش را در تاریکی مطلق اطرافش چرخاند و گف: مسیح اومدی منو بکشی؟؟؟

مسیح قهقه ای زد و در ماشین را باز کرد و در حالی که پیدا میشد گف: اگه تنها بمونی تو ماشین دیدی یه دفعه ای گرگا خوردنت هااا…

نفس با شنیدن این حرف جیغی زد و فوری در ماشین را باز کرد و پیاده شد…

پیاده شد و با منظره بی نظیری که از درون ماشین معلوم نشد رو به شد…

آسمانی پر از ستاره های روشن و پر نور…

مسیح با دیدن بهت نفس و خیره گی اش به آسمان به سمتش رفت و از پشت نفس را در آغوش گرفت. چانه اش را روی شانه نفس گذاشت و دست هایش را روی شکم نفس حلقه کرد…

مسیح در همان حال مزمه کرد:از همون اولین بار که اومدم اینجا عاشقش شدم… پهنه ای پر از رمز و راز و اسرار آمیز که تا دور دست های آن نه چیزی می بینی نه صدایی می شنوی اما در دل همین سکوت ماورایی یه چیزی ضربان داره… یه نوری سوسو می زند… چیزی که توصیفش تا قبل از تو محال بود!

نفس های داغ مسیح روی گردن نفس میشنینند و حالش را دگرگون میکنند…

چرا باید تا فردا صبر میکرد برای اینکه تماما مال مسیح شود؟؟

انتظار گاهی وقت ها چقدر عذاب دهنده است…

مسیح با لحنی پر ازعشق گفت: نفس تو کویر عشق موج میزنه… حسش میکنی؟؟؟

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: میگن کویر عاشق بوده… این شکلی خشک و برهوت نبوده…. میگن عاشق دریا بود … اما دریا قبولش نمیکنه و دلش میشکنه…. کویر هم خشک میشه و میشه این… عشقش روتو تک تک شن هاش قرار میده تا باد بدست دریا برساند….

نفس چشمانش را میبند… زیبایی آسمان رو به رویش و حال حرف های مسیح تمرکز را از او میگیرد…

نفس تنها یک حس را در وجودش حس میکند…

” عشق مسیح”

نفس با صدای آرامی میگوید:دریا چطور دلش اومد از کویر بگذرد؟؟؟چطور تونست ازعشق کویر بگذرد؟؟

مسیح با لحن شوخی گف: مثل تو که داشتی ازمن میگذشتی…

نفس با اعتاب مسیح را صدا زد: مسیح!!!!

مسیح بوسه ای روی گونه نفس زد وگف:عزیزم…خواستم فقط شوخی کنم عشق مسیح…

چه ساده مسیح تنها با چندکلمه از دلش در می آورد…

اصلا مگر ممکن بود نفس از مسیح ناراحت باشد وبا یک بوسه از دلش در نیاید؟؟!!!

مسیح معجزه میکرد برای نفس…

مسیح ادامه میدهد: داشتم میگفتم بانو جانم… کویر برای اینکه سرنوشت بقیه عاشق ها مثل او نشه آسمانش رو نورانی میکنه… آسمانی میسازه که به همه یاد آوری کنه عشق و امید رو…کویرحامی عاشق هاست… آسمان کویر آسمان عاشقانه هاست… کویر هر ستاره اش رو از الماس نگاه تماشاگر عاشق وام گرفته….

نفس با صدای آرامی میپرسد: ستاره منو تو کدومه؟؟

مسیح دست نفس را میگیرد و در سکوت به سمت تپه یا در سه متری شان حرکت میکند… بالای تپه کوچک که رسیدند گف: بیا بخوابیم رو زمین و بهتر ببینمیشون…

هر دو و در کنار هم دراز میکشند و خیره میشوند به ستاره های مختلف آسمان…

نفس پر نور ترینشان را با انگشت نشان میدهد و میگوید: این شبیه سامیاره… حتما مال سامی و دلیه…

مسیح لبخندی میزند و ستاره ای برزگ اما کم نور تر را نشان میدهد و میگوید: اینم مال مهدی و آناست…

نفس قهقه ای میزند و میگوید: از خواهر شوهر شانس اوردم اما از جاری نه… بد ترین جاری جهان مال منه…

مسیح با خنده میگوید: شانس اوردی که مهربان و یسنا خوبن وگرنه با سه تا جاری بیچاره میشدی…

نفس سرش را سمت مسیح میچرخاند و خیره به نمیرخ مردش میگوید: مسیح شب قبل از عروسیمون بیخبر اومدیم کویر…. کدوم زوجی مثل مان؟؟؟

مسیح هم سمتش چرخید و با لبخند زیبایش گف: خب ما خاصیم دیگه…

نفس لبخندش پر رنگ تر شد و گف: مسیح نذاشتی راجبش صحبت کنیم اما امشب دیگه وقتشه… سهامت… بچه…

این ترس با نفس بود… قلب و ریه نصفه نیمه اش ممکن بود اجازه بارداری به او ندهد و آن وقت تکلیف مسیح و عشقش به بچه چی میشد؟؟؟

اوایل این ترس را نداشت اما با برگشت از جزیره مینو و درک کردن بزرگی عشقشان این ترس بزرگ شد و هر وقت بحث بچه پیش می آمد مسیح به نحوی بحث را میپیچاند….

از آن طرف مسیح خاطراو سهام شرکتش رافروخته بود…

آخ که بخاطر این کارش تا یه هفته با مسیح قهرکرده بوده وصحبتی با او نمیکرد واگر سامی واسطه نمیشد تک تک موهایش را میکند…

نفس ارزشش را داشت؟؟ خودش که این فکر را نمیکرد…

ازنظر نفس مسیح باید سهام به خودش میگفت و نباید سهامش را بی اطلاع میفروخت…

حال کیوانی دبه کرده بود و میگفت سهام را نمیدهد و همین عذاب وجدان نفس را بیشتر میکرد…

شاید اگر وارد زندگی مسیح نمیشد مسیح اکنون شرکتش را داشت ودر آرامش به اداره آن و زندگیکردن میپرداخت…

مسیح وسط حرفش پرید و گف: نفس من بچه دوست دارم اما تو رو بیشتر… دوست دارم یه بچه از وجود تو داشته باشم اما اگه نشه اصلا مهم نیست… یه عالمه بچه هستن تو پرورشگاه که خیره به در و منتظر یه پدر مادر خوبن و ما براشون پدر مادر میشیم… سهام هم فدا سرت…. فوقش یه شرکت دیگه میزنم…

نفس گف:اما مسیح تو یه عمر برا شرکتت زحمت کشیدی حالا میگی یه شرکت دیگه؟؟؟

مسیح دست نفس را گرفت و محکم فشرد و خیره در چشمان رنگارنگ دخترک گف: نفس من عاشتماینوکه میدونی؟؟؟

نفس:منم عاشقتم مسیح… تو جونمی اصلا….

مسیح لبخندی زدو گف: اگه من جای تو رو اون تخت بودم ، تو سهامت رو نمیفروختی؟؟ هر کاری نمیکردی برا نجاتم؟؟؟

نفس چشمانش را ثانیه ای بست…

تصور بیمار بودن مسیح برایش دردناک بود چه برسد به حقیقی بودنش …

بلافاصله چشمانش را باز کرد و خیره در شکلات های گرم مسیح گف: مسیح فکرشم نمیتونم بکنم اما من ارزشش رو نداشتم…

مسیح با عشق گف: نفس باید خودت رو از دید من نگاه کنی…. باید از دیدن من نگاه کنی تا ببینی چقدر ارزشمند هستی… نفس از نظر من ارزش تو از هر چیزی تو این دنیا بیشتره…

نفس تمام عشق و علاقه اش را درون نگاهش ریخت…

چه احتیاجی به زبان بود وقتی نگاه هایشان رسا تر از گفته ای عشق بینشان را آشکار میکرد؟؟!!!

دست نفس را سمت لبانش برد و بوسه ای به آن زد و گف: نفس مهم اینه که ما پشت همو هیچ وقت خالی نکنیم وگرنه باهم از پس همه چیز برمیایم…

نفس لبخندی به چهره مسیح زد و سرش را به سمت آسمان چرخاند تا ستاره شان را پیدا کند… مسیح هم به تبعیت از او همین کار را کرد….

هردو خیره به آسمان بودند که ستاره دنباله داری رد شد…

نفس سریع صاف سر جایش نشست و گف: توهم دیدیش؟؟؟

مسیح سری به نشانه تایید تکان داد…

نفس گف: اون ستاره ماعه… یه جا ثابت نیست… مثل ما که شب قبل عروسیمون جایی که باید باشیم نیستیم…

مسیح نشست و با خنده گف: از اینکه امشب به جای خونه حاجی اینجایی خوشحالیاااا….

نفس چشمک پر شیطتنی زد و گف: خب وقتی میتونم بی سر خر با شوهرم تنها باشم چرا باید ناراحت باشم؟؟؟

مسیح سمت نفس خیز برداشت و گف: پس لاقل بیا یه کاریم بکنیم…

نفس خندید و سریع بلند شد و شروع کرد به دویدن و فرار کردن از دست مسیح…

مسیح هم دنبالش دوید و بعد از سه چهار متر دویدن دست نفس را گرفت وسمت خود کشید…

نفس تعادلش را از دست داد و درون آغوش گرم مسیح افتاد… مسیح هم محکم دستانش را دور نفس حلقه کرد…

نفس با حیرت گف: مسیح… چشات…

مسیح که فکر میکرد نفس میخواهد او را بپیچاند و از دستش فرار کند گف: چشمام چی؟؟ قرمز شده؟؟؟ یا رنگ صورتم پریده و دارم میمیرم…

نفس تک خنده ای کرد و گف: نه دیوونه… بخدا چشمای تو پر ستاره تر از این آسمون بالا سرمونه…یه دونه ای مرد من…. اندازه تک تک ستاره های کویر عاشقتم مسیح!!!!

مگر میشد نفس این چنین دلبری کند و مسیح تنها او را تماشا کند؟؟!!!

مسیح سمتش خم شد و لب های نفس را شکار کرد…

زیر آسمان کویر….

زیر آسمان کویر عاشق….

زیر آسمانی عاشق…

زیر ستاره هایی که هر کدام نشان دهنده یک عاشق و معشوق هستند…

میان شن هایی که عشق کویر را فریاد میزدند…

مسیح و نفس قسم خوردند تا ابد با هم و کنار هم مقابل همه چیز بایستند…

پایان فصل اول

به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست

نوشتن پارت آخر برای خودم خیلی سخت بود😥
من حدود یه سال تنها تو ذهنم داشتم با مسیح و نفس زندگی میکردم و بعد نوشتن داستاناشون باعث شد بشدت وابسته شون شم و خیلی دوسشون دارم❤💕
به خودم این قول رو دادم که حتما یه روزی فصل دومش رو با یه روند داستانی متفاوت شروع کنم🙃
تشکر میکنم از تک تکتون که وقت ارزشمندتون رو گذاشتید و من و مسیح و نفس رو حمایت کردید😘❤
رمان آتش اولین قلم من نبود اما اولین رمانی بود که در اشتراک گذاشتم و خیلی چیز ها یاد گرفتم از همه تون💖😘
خوشحالم که خیلی اتفاقی گذرم به این سایت افتاد و ایده ای که نزدیک به یه سال درون ذهنم بود رو باهاتون در اشتراک گذاشتم😍😍
باز هم تشکر میکنم از همه عزیزانی که چه رمان رو خوندن و نظر دادن چه رمان رو خوندن و نظر ندادن و چه رمان رو نخوندن😁💖😘
تشکر ویژه هم میکنم از رفیقای خلی که تو این سایت پیدا کردم😁🙃🙃
قول میدم بزودی پارت گذاری متانویا رو هم پر قدرت شروع کنم❤
خیلی خیلی دوستتون دارم😍❤😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راه پله خونه گندم اینا
راه پله خونه گندم اینا
1 سال قبل

زندگی کردیم حس و حالشونو❤️🌱
زیر ستاره هایِ پر نورِ کویر …
قدم قدم باهاشون قدم زدیم …
ذهنشونو خوندیم و تو بطن به بطنِ قلبشون پرسه زدیم و از حسشون آگاه شدیم …
تو کوچه پس کوچه هایِ شیراز دنبالِ عشقِ غیرِ قابلِ توصیف مسیح گشتیم ؛ اما کسیو مثلش پیدا نکردیم😅😍
خودمونو تو بندِ اسارت انداختیم، تا حسِ در بند بودنِ سامیارُ درک کنیم …
آتشُ دیدیم و یاد چشمایِ تر شده ی نفس افتادیم ؛ وقتی شعله های آتیش… داشتن جونِ عزیزانشو میگرفتن:(
شعله آتیشُ گفم … یادِ شعله انتقامِ شیلان افتادم … شعله ای که با آبِ زلالی مثلِ عشقِ «مسیح و نفس» خاموش شد…:)
در نهایت ، مرسی بابتِ این رمان زیبا و دوست داشتنی ❤️🙌🏾

راه پله خونه گندم اینا
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

عزیییزم😍❤️
مرسی از شما که انقدر قشنگ… زیبایی هارو به تصویر کشیدین✨
دمتون گرم🙌🏾

لیلا ✍️
1 سال قبل

هر چی بگم کم گفتم با قلم فوق‌العاده‌ات باعث شد با این رمان زندگی کنیم اتفاقا داشتم با خودم میگفتم که باید فصل دویی هم باشه حیفه که همینجا تموم شه… و اما اون جمله‌ای که در مورد عشق کویر و دریا بود دلمو لرزوند جمله نابی بود 😊

و در آخر خسته نباشی ستایش بانو امیدوارم بازم با رمان‌های قشنگت برگردی و ما رو غافلگیر کنی❤

ولی منم مثل توعم با بوی گندم زندگی کردم و دلم نمیاد تمومش کنم هر چند هنوز کلی راه مونده😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

خوبه که خوابه بهت کمک کرد 😂

حالا مونده تا تهش تازه هفده قسمتش رو گذاشتم😊

Newshaaa ♡
1 سال قبل

وااای من آتش رو هنوز نخوندم اما از امروز میخوام شروع کنم😍❤به نظر میاد خیلی عااالی باشه😘درسته از امروز میخوام شروع کنم ولی منم منتظر فصل دوم هستمااا😁تا من تموم کنم ایشالا اون یا رمان جدید هم نوشتی…موفق باشی خوشگلم🥲

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

به خدا نمیدونستم نویسنده اش تویی🥲😂تازه فهمیدم…بعد من یه مدتی رو کلا نبودم تو مد وان نمیومدم…ولی مطمئن باش من اگه میدونستم رمان توئه خیلی زودتر از اینا میرفتم سراغش❤🥲
فدات😍

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

فعلا تا پارت پنج خوندم😂🙃
نه گمنام نه😂😂فکر کردم مثل رمان پوراندخت که مال لادن جانه و ضحی میذاره،رمان تو هم برای کسی هست🤦🏻‍♀️😂

arghavan H
arghavan H
1 سال قبل

واییی ستی جون خیلی قشنگ بودش😍😍😍
تاحالا از این دید به کویر نگاه نکرده بودم😁😍
وسط کلی دغدغه و مشکل اومدم دیدم رمانت تموم شده ناراحت شدم😟😟
تازه فهمیدم چقدر خوشحالم از اینکه لیلا فصل دوم داستانش رو شروع کرده😂🤦‍♀️
کلا من از پایان بدم میاد و سر همین قضیه با شوهرم کلی دعوا داشتیم😂🤦‍♀️

ببخشید تو این مدتم سرما خوردگی بدی گرفته بودم نتونستم بیام خیلی تو سایت🤧🤧

یه سوال منظورت از رفقای خل کیان؟؟🤣🤣😉😉

الماس شرق
1 سال قبل

سلام ستی جآن
خسته‌نباشی رمانت و تموم کردی
تبریککک
من راستش نخوندمش که نظر بدم
ولی pdfاش کن منم بخونم🥰💋

الماس شرق
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

کوفت😂
اگه از اول تو یاداشت گوشی‌ات می‌نوشتی همه سرجمع می‌شدpdfمی‌کردیش مث من زرنگ باش🤭😂
من نمی‌تونم رمان درحال تایپ یا اینطوری پارتی بخونم🤦🏻‍♀️
رمان لیلام چون زیاد میزاره می‌خونم😂

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

وای خیلی قشنگ بود🤩🤩🤩🤩🤩
منم یکی مثل مسیح میخوامممممم
ستی من رمانت رو میخوندم ولی نظر نمی‌دادم، ولی دیگه پارت آخری گفتم از خاموش به روشن تبدیل شم😁
بی صبرانه منتظر رمان بعدیت هستم❤👏

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

هق ستی رمانت تموم شد😭🤣
خیلی رمان خوبی بود واقعا آفرین ب قلم خوبت و موضوع داستانت👏👏
من به شخصه خیلی از این عاشقانه های آروم مسیح و نفس لذت بردم❤️
( ولی من هنوزم امیدوارم یکی مثل مسیح بیاد منو بگیره🤣)
منتظر فصل دوم آتش و متانویا هم هستم😍
دوست خلت ضحی بزه🤣🐏🐏(بععع)

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

واهایییییییی
من که واقعا باهاشون زندگی کردم
گریه کردم، خندیدم، عاشقی کردم، مسخره بازی در آوردم
انگار تو همه ی لحظه ها کنارشون بودم
زیر نخلا، تو کویر، تو کلبه، تو دشت
عالی بودش ستی جونم💙🫂
امیدوارم که همیشه موفق باشی🧡🪐
فصل دومشو زود میزاری؟

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x