رمان آتش پارت 63
****
تماسش را قطع کرد…
عصبی شده بود… شاید نباید این چنین با پدرش صحبت میکرد….
از طرفی هم حرفای های پدرش را قبول نداشت و از نظرش حاجی بی منطق شده بود…
چنگی درون موهای ژل خورده و مرتبش زد و خواست به اتاق و کنار نفس برود که دیدش….
نفسش پر از ناز قدم برمیداشت و به سمتش می آمد…
زیبا شده بود…
انقدر زیبا که مسیح دوست داشت همان جا دستش را بگیرد و ببرد در خلوتی و دخلش را بیاورد😁
این فرشته زیبا و دوست داشتنی را میشد دوست نداشت؟؟؟
پیراهن قرمز یقه دلبری پوشیده بود وو پایین دامنش تا ران پاییش چاک داشت…
موهای صاف و خوشرنگ خودش را پشت سرش رها کرده بود و فقط تاج گل رزی بر سرش گذاشته بود…
مثل همیشه آرایش غلیطی نکرده بود اما همان رژ قرمز بشدت اورا خواستنی کرده بود…
مسیح خود خواه شده بود که دوست نداشت کسی نفسش را در این لباس ببیند…
نفس اما راضی بود از انتخابش و دلیلش تنها برق درون نگاه مسیح بود…
برقی که به هر احدی نشان میداد مسیح چقدر نفس را میخواهد…
دست نفس را درون دستانش گرفت و بوسه ای روی سر انگشتانش کاشت و گف:
“چشم مست یار من میخانه میریزد بهم
محفل مستانه را رندانه میریزد بهم
دل پریشان میکند امواج گیسوی نگار
تا که موی آن پری بر شانه میریزد بهم”
نفس لبخند دلربایی زد و مسیح پیش از پیش از خود بیخود شد…
میدانست اگر کمی بیشتر آنجا بمانند ممکن کاری کند که بعد ها پشیمان شود برای همین دست نفس را گرفت و از رختکن به سمت سالن تالار رفتند…
سامیار خوشحال بود…
هم از اینکهه بالاخره دلارام برای خود خود او میشود و بدون ترس با او خواهد بود هم از عشق مسیح و نفس…
وقتی آنها را دید که دست در دست هم وارد شدند قلبش برای لحظه ای نزد..
نفس نفسگیر شده بود…
چقدر زود خواهر کوچکش بزرگ شده بود…
روزی نوزادی را درون آغوشش قرار دادند و گفتند این خواهرت است و باید مواظبش باشی و حال این خواهرش انقدر بزرگ شده بود که دیگر نیازی به مراقبت سامیار نداشته باشد…
نفس و مسیح پیششان آمدند و تبریک گفتندند…
دلارام سر به سرشان گذاشت و به مسیح گف: زودتر آستین بالا بزن و این خواهر شوهر مارو بگیر راحت شیم…
اگر دمپایی نفس دم دستش بود حتما با آن دلارام را ناکار میکرد…
دلارام خیلی سرخوش بود و سرخوش بودنش باعث شده بود راحت شوخی کند… بالاخره بعد از سال ها در تالاری که آرزو داشت لباس عروس پوشیده بود و کنار عشقش ایستاده بود در حالی که ثمره عشقشان درون شکمش فوتبال بازی میکرد…
سامی با خنده گف: مسیح اگه از من دختر میخواد باید از هفت خان بگذره…
مسیح هم خندید و: داداش بخدا راضی کردنن نفس خودش اندازه ده تا خان هست…بی خیالش…
همه شان خندیدند و نفس از حرص قرمز شد…
خواست جوابی بدهد که با آمدن رفیق ها دلارام و سامی منصرف شد و به گرفتن نیشگونی از بازوی عضلانی مسیح بسنده کرد…
زیرلب دارم براتونی زمزمه کرد و همراه با مسیح پیش کارن و سمانه رفتند..
با پخش شدن آهنگ ملایمی کارن و سمانه به وسط رفتند و نفس در گوش مسیح گف: ماهم بریم تانگو برقصیم؟؟؟
مسیح اخم هایش را در هم کشید و گف: نه… همین جوری به حدکافی همه نگاه ها روت هست کافیه رقصتم ببینن…
نفس باید ناراحت میشد اما نشد…
حتی در دلش کیلو کیلو قند بابت غیرتی بودن مسیح رویش آب شد…
داشت از اخم های درهم مسیح لذت میبرد که صدایی او را از دنیای صورتی اش خارج کرد..
دختر زیبایی روبه رویاشن ایستاده بود… لباس مهمانی تنش نبود… مانتو و شلوار و شالی سورمه ای رنگ به تن داشت… اورا نمیشناخت…. شاید از دوستان دلارام بود…
دخترم با صدای دلنشینش گف: نفس شمایین؟؟
– بله… به جا نمیارم؟؟؟
دخترک دستش را دراز کرد و گف: من مهرو نیرومند هستم… دختر حسام نیرو مند….
نفس اخم هایش را درهم کشید و گف: همچنان بجا نمی آرم…
مسیح هم اخم هایش را درهم کشید… نکند دخترک از سمت شیلان آمده باشد؟؟؟
مهرو نفسش را بیرون داد… ایستادن در مقابل این دختر و مرد جذاب کنارش و حرف زدن سخت بود برایش…
گف: پدرم و پدر شما با هم همکار و رفیق بودن…
– پس چطور من تا به حال اسم پدر شما رو نشیندم؟؟؟
نفس دستش رابالا برد و به کارن علامت داد تا بیاید…
مهرو که متوجه شد نفس کسی را صدا کرده منتظر شد و با امدن کارن و تکرار جملات قبلی نفس عمیقی کشید و گف: همکاری بینشون که باعث دوستی شد محرمانه بود… راستش برای دولت داشتن یه سری هدف ها و برنامه اقتصادی رو میچیدن که بعضی از آقایون به صورت کاملا اتفاقی کارهای خلافی که میکردند رو تو یکی از جلسه ها لو میدن… پدر های ما قرار میزارن که سکوت کنن… اما انگار پدر شما اطلاعاتی رو جمع کرده تا باندشون رو لو بده…
اخم های همه شان در هم رفته بود…
چه خوب که سامی آن سمت بود و امشب برایش زهر نمیشد…
کارن گف: منظورت احیانا باندی که شیلان براشون کار میکنه نیست…
مهرو رسیده بود به بخش سخت کار: دقیقا همون بانده… اونا متوجه میشن یکی اطلاعات رو میدزده و پدر من رو میگیرن و شکنجه میکنن ایشون که متوجه شده بود جاوید دزدیده برای نجات جونشون جاوید رو لو میدن اما فکرش رو نمیکردن که اون باند اون آتیش سوزی رو راه بندازه…
حال نفس با آمدن اسم آتش سوزی و فهمیدن دلیل پشتش حالش بد شد…
در حالی که کارن و مهرو با اخم با هم راجب چیزی بحث میکردند مسیح متوجه نفس شد و اسپری اش را از درون کیف دستی نفس در اورد…
مسیح کمرش را نوازش کرد و گف: چیزی نیست نفس… چیزی نیست عزیزم… چیزی نیست نفس مسیح….
شاید عجیب بود اما در حالی که سامیار و دلارام خوشحال بودند و مهرو کارن راجب راست یا دروغ بودن حرف های مهرو بحث میکردند، نفس با شنیدن ” نفسِ مسیح” دیگر همه چیز را فراموش کرد…
انگار فقط خودش بود و مسیح و شکلات های گرم و پر از عشقش…
انگار زمان ایستاده بود به احترام عشق میانشان…
دوست نداشت حتی لحظه ای دل بکند از مردی که با نگاهش به او میگوید ” تا ابد کنارتم حتی اگه نخوای…”
صدای بلند کارن آنها را بخود اورد… کارن با اخم گف: اصلا تو راست میگی… اون اطلاعاتی که جاوید در اورده چیه؟؟؟
مهرو: اسنادی که میتونه خیلی راحت مهره های دولتی مهم رو بندازه زندان… نمیدونم کجاست…اونا میخوان شما رو نابود کنن تا نتونین اسناد رو پیدا کنین… اما بخاطر حاج ابراهیم نمیتونم بلایی سرتون بیارند..
مسیح با تعجب گف: بابای من؟؟؟
مهرو: بله… حرف حاجی تو شیراز برو داره و اونا خیلی از جنس های قاچاقشون رو بدون اطلاع راننده ها با کمک راننده های شیراز جا به جا میکنند… فکر کنم فهمیده باشین چرا اول به سامیار ضربه زدند…
نفس خواست چیزی بگوید که تلفنش زنگ خورد..
بادیدن شماره مهدیه با تعجب تلفن را جواب داد: الو مهدیه…
مهدیه با هق هق گف: نفس… نفس مسیح گوششیش رو جواب نداد… پیشته؟؟؟
– آره چی شده؟؟؟
مهدیه صدای گریه اش اوج گرفت و نفس نگران تر شد…
– مهدیه بگو دیگه جون به لبم کردی…
+بابام…. نفس…. بابام … تصادف…. کرد…..
عجب شبی شده بود شبی که قرار بود سامی و دلارام بهم برسند…
****
اولین کامنتتت
عالی بود ستی جون، خسته نباشی عزیزم💜🥹
امیدوارم زندگی هیچکدومشون خراب نشه🪐🤍
حاج ابراهیمم نمیره، چون با مردنش خیلی بلاها رو راحت تر میتونن سر نفس و مسیح و اطرافیانشون بیارن😰
امیدوارم دلارام و سامیارم به خوبی و خوشی برسن بهم و بچشونم سالم باشه🥹💜
کارنم ممکنه بخاطر شغلش زبونمم لالللل بلا سرش بیاد ولی ایشالا که نمیاد😂
کلاااا امیدوارم همچی خوب پیش بره در ادامه ی داستان مرگ و میر نداشته باشیم🤲🏻😂
بازم میگم
رمانت خیلییییییییی زیاد قشنگه
موفق باشی✨💖
ادامه داستان بدون مرگ و میر معنی نداره😎🤣🤦♀️
مرسی عزیزممم💖😍😘💖💖💖
ستی منم تهرانم پامیشم میام خونه تون هاااااا🔪🔪🔪🔪🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤬🤬🤬🤬
ارغوان جان نفس عمیق بکش عزیزم🤦♀️😂
ستی جون
میفرستمت جهنمااااااا
شکنجه ت میدم
منم تهرانم کارم راحت تره🔪🔪
😂 😂
آرامش خودت رو حفظ کن عزیزم 😂 😁
آرامش نذاشتی برا من
گوناه دارم به خداااا🥺😭
🥺 🥺
مرسی عزیزم❤😘
ستی میام خفت میکنم بخداتوهم یادگرفتن تامیام خوشحال بشن یه گندی میادوسط زندگیشون 🤬😣😣
والا🥺💔
دقیقااا🤣🤣
کرمه دیگه😁
نامرد بد جنس🤬🤬🤬
به قول ضحی دم… بازدم😂😂😂
میدونی قرار بود دو تیکه اش کنم بعد احساس کردم اینکه اول پارت باهاشون ذوق کنی بعدش حرص بخوری خیلی با حال میشه😁🤣🤦♀️
ستی خیلی نامردی😑
تا وقتی سر و کله این دختره پیدا نشده بود با نیش باز داشتم میخوندمش و از وقتی اومدش دلم میخواد همه رو خفه کنم😑🤦♀️
دقیقا قصدم همین بود که با شخصیت ها داستان عوض شدن ورق رو حس کنین😁💖
خیلی نامردی
قلب منو درد آوردی🥺💔
جهنمت قطعی شد😡😈
ستی جدی میخای یکیو بکشییی؟؟
آخه به نظرت من دلم میاد کسی رو بکشم؟؟🥺🥺🥺
بله بله
مگه یه ایل و تبارو نکشتی اول رمان؟
باورت نمیشه اگه بگم چندین بار وسطاش پشیمون شدم و خواستم زنده شون کنم🤦♀️😂
بله میدونم گفته بودی ولی با توجه به روحیه ی یزید منش ت زنده شون نکردی
کل داستان و ایده اش بخاطر مردن اونا بود😂🤦♀️
به به😂😂
ستیییییییی
خیلی یزیدی
اصن من میرمممم از اینجااااا🥺😭
ای بابا بزار هر وقت کسی رو کشتم بعد قهر کن برو😂🤦♀️
دیگه قهر کردمممم
من گناه دارممممم یزیدااااااااااا🥺🥺
یه دو سه تا پارت صبر کنی به جاهای گل و بلبلش هم میرسیم دیگه😁😂
فقط به خاطر توهااااا🥹💜
قربونت عزیزی😍💖😘💖
💜💜🥹🥹