رمان آیدا پارت 14
تنها نگاهش را به بیرون داد و آرام زمزمه کرد:
-گرفتم
سام در سکوت لبخند عمیقی روی لبش هایش نشست
نیم ساعت بعد داخل حیاط ایستاد
آیدا برگه ای که آدرس را نوشته بود سمت سام گرفت و با اخم گفت:
-بگیر
بدون هیچ حرف دیگری وارد سالن شد و به طرف آشپزخانه رفت
خسته بود اما حوصله ی اتاق دلگیر و تاریک را نداشت!
روی صندلی میز ناهارخوری کوچک نشست و خیره ی زهره شد که با عجله مشغول درست کردن ناهار بود
حضور آیدا را که دید با عجله گفت:
-میای تو این چایی ها رو ببری و من کارام زیاده
خسته بود و حوصله ی هیچ کاری را نداشت اما با این حال حرفش را گوش داد
سینی چای را از روی میز برداشت و از آشپزخانه خارج شد
با قدم های آهسته ای راه میرفت تا چایی های چپ نشوند!
کنار در اتاق ایستاد تا به سختی در را باز کند که صدای پرهام باعث شد کمی در سکوت بایستاد:
-محموله ها رسیده و باید بریم بیاریم سام وگرنه این یار میکشه روش
تنها صدای پرهام بود که در اتاق میپیچید:
-مواد و دارو ها رسیدن فعلا
اما اگر دیر کنیم ممکنه قیمت جدید بدن و این بده برای ما
وقتی صدای دیگری نشیند با یک دست سینی را گرفت و بعد از تقه ای کوتاه وارد اتاق شد
سام روبه پنجره بیرون را نگاه میکرد و حواسش پی آیدا نبود
او هم بی توجه سینی را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد
….
نگاهش را از آسمان صاف و آبی گرفت و برگشت سمت پرهام که حالا عجیب در فکر بود
-چی شده تو فکری؟
سرش را بالا گرفت و گفت:
-پدرش که گفت هیچ مدارکی از ما نداره و احتمالا راست هم میگه چون اگر داشت باید میومد دخترش رو نجات بده با این حساب بهتره ولش کنیم بره
سام چایی اش را در دست گرفت و گفت:
-خودمم تو فکرش بودم احتمالا بعد از ظهر بریم سراغ محموله های رسیده ولی قبلش دختره رو میزاریم جایی که بتونه برگرده.
پرهام سری تکان داد و گفت:
-من گرسنمه پاشو بریم پایین
سام چای نصفه اش را داخل سینی گذاشت و همراه پرهام از اتاق خارج شد
..
وارد سالن شدند.
زهره بشقاب ها را روی میز گذاشت و گفت:
-الان غذا ها رو هم میارم
اما قبل از آنکه از سالن خارج شود سام گفت:
-بگو دختره ام بیاد کارش دارم
بهتره بود خودش هم با خبر شود و آماده باشد!
سری با گفتن “چشم”بیرون رفت
چند دقیقه ای طول کشید که آیدا سینی غذا به دست وارد سالن شد
این بار اخم نداشت!
غذا ها را روی میز گذاشت و نشست
اولین قاشق را به دهان گذاشته بود که صدای تلفنش در فضا پیچید
با تعجب گوشی را از روی میز برداشت و نگاهی به شماره انداخت.
متعجب تر از قبل زیر لب گفت:
-ناشناسه!
غذایش را قورت داد و گوشی را جواب داد
اما این بار مطمئن بود شماره ردیابی نمیشود.!
-بله؟
-سلام جناب سام.
صدای رضایی باعث شد لحظه ای سکوت کند
چند ثانیه بعد با لحنی مثلا شاد گفت:
-اوه آقای رضایی
اما صدای او شاد و مهربان نبود عصبی گفت:
-شنیدم جاسوس میفرستی آدرس گیر بیاوره واست
سام خندید و گفت:
-پیدات نیست آخه شما
رضایی تمام حرف هایش را در یک جمله خلاصه کرد:
-سام اگر دستم به خودت نرسه میدونی که پیدا کردن اون دختره واسم مثل آب خوردن میونه
فکر نکن خیلی باهوش و زرنگی!
صدای بوق های ممتد باعث شد گوشی را از گوشش فاصله بدهد.
هرگز فکر اینجایش را نکرده بود!
بی رحم بود اما نه برای دختری که بی گناه ترین مهره ی بازی اش به حساب می آمد!
(کامنت فراموش نشه ✨)
یا اینکه خیلی با آیدا حال نمیکنم اما خیلی بد شانسه😂🤦♀️
تازه داشت از دست سام خلاص میشد که نشد😂😂😂
دمت گرم سعید جون😍😘❤
خیلی خیلی بد شانس 🤣
ممنون که خوندی ستی جون⭐🌿
رضایی عوضی آیدا بیچاره بدجور گیر افتاده بین اینا چرا پدرش نجاتش نمیده خب ؟
لیلا گلی
ی راهی بگو که پدرش بتونه نجاتش بده!
خب آدرس اون ویلائه رو بلد نیستن ؟ به هر حال پلیس میتونه ردی نشونی ازشون پیدا کنه سرنخی
نه 😁
شاید دارن میگردن اما اینا اونقدر هم خنگ نیستن
گفتم لابد پدر آیدا چون از قبل با باند در ارتباط بوده جاهای مخفیشون رو بلد باشه
ی حسابدار بود که وقتی فهمید کارشون چیه زده بیرون
بدبخت آیدا
خسته نباشی عزیزم
ممنون که خوندی فاطمه جان
به سایت رماندونی پیام دادم نوشت با شما تماس میگیریم ببینم چی میشه هر چیشد بهت خبر میدم
باشه ممنون
خیلی خوب بود.
طفلک آیدا ناخواسته شد آدم سام. نمیتونه هم فرار کنه دشمن پیدا کرده
دقیقا🥺
ممنون که خوندی مائده جان🌸✨
سام هم که چقدر ناراحت شد از اینکه نمیتون بزاره آیدا بره😁😁😁😁
رمان لعنتی جذابببببببب😍😍😍💐
اره😂
خوشحالم که دوست داشتی گلی🌻
از کجا معلوم که آیدا واسه سام مهم باشه رضایی عوضی
حالا دقیق تر مینویسم پارت بعد
چون بعد از قطع کردن تماسش رو زیاد ننوشتم اینجا 😄
ممنون که خوندی خواننده جان🌷
بیا حالا بخاطر اون رضایی عوضی آیدا رو نگه میداره🥺😥
بچم عجب گیری افتاده از دست ایناها🤕🤦♀️
عالی بود سعیدییی✨️🤍🥰
اره دیگه تقصیره خودشون شد🤦🏻♀️
ممنون که خوندی گلی 🌿🌸
خسته نباشی سعید جونم …
این رمان زیبا رو هنوز فرصت نکردم متاسفانه که کامل بخونم🥲
ولی مطمئنم عالیه چون با قلم بی نظیرت آشنایی دارم …
حتما وقتی کامل خوندم نظرمو درباره داستان میگم … فعلا خسته نباشیییی❤️❤️
خوشحال میشم هلیا جون🌷
ممنون که حمایت میکنی 🥺🍀
عالی بود ،❤️
مچکرم نسرین جان⭐🌼