رمان آیدا پارت 39
آفتاب غروب کرده بود و تنها مهمان های نزدیک رسیده بودند.
جلوی آینه نگاهی به تیپش انداخت و لبخندی به چهره اش زد
لباس کرمی بلند که او را مانند فرشته ها کرده بود
سایه ی نقره ای رنگ آرایشش را تکمیل میکرد
کفش های پاشنه بلندش را از زیر تخت برداشت و از اتاق خارج شد
همه با لبخند محوی نگاهش میکردند
به سمت ضبط رفت و آهنگ شادی را پلی کرد
با این کارش چند نفری همراهش مشغول رقص شدند
یک ساعتی طول کشید تا مادرش به همراه بقیه ی مهمان ها رسیدند
….
ساعت نزدیک های ده شب بود که سفره را پهن کردند و مشغول آماده سازی شام شدند
شیدا که خسته بود تند روی مبل نشست
آیدا هم همراه بقیه مشغول آوردن ظرف های غذا بود
هر لحظه که به ساعت ده و نیم نزدیک میشدند قلبش از هیجان و استرس تندتر میتپید
آخر دیدن سام آن هم بعد از مدت ها برایش غیرقابل باور بود
همین که کارش تمام شد بدون معطلی به اتاق برگشت و سویشرتش را از داخل کمد برداشت
همان طور که مشغول چککردن گوشی اش بود لباسش را هم پوشید
سه دقیقه ی قبل سام پیام داده بود که رسیده
نزدیک پنجره شد و نگاهی به بیرون انداخت
چون وقت شام بود بیشتر مرد ها هم خانه بودند
فقط چند نفری بیرون مشغول صحبت بودند
نگاهش به درختی افتاد که سام درموردش حرف میزد
مردی با پیراهن سفید که تکیه اش را به درخت داده بود
از آن فاصله نمیتوانست دقیق او را ببینید پس بدون معطلی از اتاق خارج شد
لباسش با پوشیدن سویشرتش کاملا پوشیده شده بود
تنها میماند روسری که آن را هم بدون معطلی سر کرد و وارد آشپزخانه شد
یکی از ظرف های یکبار مصرف غذا را برداشت و از خانه بیرون زد
خوب بود که کسی او را ندیده!
چند نفری کنار در بودند اما توجهی به آنها هم نکرد
با قدم هایی لرزان نزدیک درخت شد
از همان فاصله هم بوی عطرش مشامش را نوازش میداد!
شیرین و بی نظیر.
در یک قدمی اش ایستاد و در سکوت نگاهش کرد
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به سمتش برگردد
خودش بود!
با همان لبخند های مهربانش.
گویا دنیا را به او داده بودند
آخ که چقدر دلتنگ دیدنش بود!
لحظاتی کوتاه همان طور با لبخند نگاهش کرد و در آخر آرام لب زد:
-سلام آیدای من
از همان لحظه ی شروع قرار بود قلبش را به نابودی بکشاند؟!
قلب بی جنبه اش با شدت بیشتری در سینه اش میکوبید
آرام زمزمه کرد:
-سام
بغض دیگر چه میگفت؟
بی شک نشان از دلتنگی میداد.
لبخندش عمیق تر شد:
-جان سام؟
قبل تر ها را شاید بتواند فراموش کند
ولی مگر آن لحظات را میتوانست؟!
سرش را پایین انداخت و ظرف غذا را به سمتش گرفت:
-برای تو آوردم
با مهربانی از دستش گرفت و زیر لب تشکر کرد
صدایش باعث شد در چشم هایش خیره شود:
-فکر نمیکردم دوباره ببنیمت!
او هم هرگز فکرش را میکرد.
-فکر میکردم بری دیگه منو فراموش میکنی آیدا
آخر مگر میشد؟!
با یادآوری حرف هایی که به پلیس زده بود سرش را پایین انداخت و گفت:
-من مجبور شدم همه چیز هایی رو که میدونستم به پلیس بگم
توان نگاه کردن به چشم هایش را نداشت
کاش هرگز این کار را انجام نداده بود.
برای لحظاتی حرفی از دهانش خارج نشد
اما در آخر دوباره زمزمه کرد:
-این کارت ذره ای از احساس من به تو کم نمیکنه
با این حرفش خیال او را هم راحت میکرد
دوباره نگاهش را به چشم هایش داد
اما قبل از آنکه حرفی بزند سام ادامه داد:
-فقط میخوام بدونم دوستم داری یا نه؟
جوابش را بدون معطلی داد:
-خیلی زیاد!
همین برای او کافی بود.
لبخندی زد و بعد از چند ثانیه گفت:
-بهتره بریم،ولی باهات تماس میگیرم
دلتنگش میشد و شاید همان قول زنگ زدنش او را خوشحال کند!
-پس شب بخیر
قبل از آنکه از جایش تکان بخورد سام دست هایش را از هم باز کرد و با این کارش یک قدمی نزدیکش شد و در آغوش رفت
فکر میکرد اگر او را ببیند از دلتنگی هایش کم میشود
اما گویا اشتباه میکرد
لحظاتی بعد از آغوشش بیرون آمد.
یک قدم فاصله گرفت و گفت:
-شب بخیر سامی
لبخندی عمیق به صورتش زد و گفت:
-شب بخیر آیدا
نگاهش را از صورتش گرفت و با قدم های بلند از او دور شد
قبل از آنکه وارد خانه شود با دست خدافظی کرد و تند وارد شد
پدرش با سینی غذا از پله ها پایین می آمد
با دیدن آیدا متعجب و با چشم های ریز شده نگاهش کرد و گفت:
-کجا بودی؟
آب دهانش را قورت داد و گفت:
-ی غذا بردم واسه دوستم
کنارش ایستاد و گفت:
-برو خونه سرما میخوری
با گفتن چشم تند از پله ها بالا رفت.
دو ساعتی طول کشید تا عروسی به پایان برسد
مهمان ها هم کم کم قصد رفتن کردند
با بغض خواهرش را هم راهی کردند و همه با خستگی به سمت اتاق هایشان رفتند
…
(کامنت فراموش نشه ✨)
ای سام وبد چموش.
خیلی عاشقانه و احساسی بود. اما واقعا عاشقش شده؟ چرا پس گذاشت که بره؟ بنظرم این زوج خیلی مشکلات براشون پیش میاد. یعنی راه سختی در پیش دارن.
خسته نباشی بی نظیر بود
😁🎈
آخه قرار نبود که ببرتش فقط اومده بود ببیندش.
ممنون از نظرت مائده جان🦋🌿
با خودم میگفتم هر آن مهرداد سر میرسه و حالا بیا و جمعش کن😂 بزار تصورم رو از قیافه سام بگم: یه مرد قد بلند و خوش پوش که همیشه تیپهای ساده ولی در عین حال شیک میزنه، چشم و ابرو مشکی با بینی قلمی مردونه پوست روشن و موهای صاف و حالت دار مشکی لبخند بیشتر بهش میاد تا گریه😊
آیدا هم: صورت گرد و پری داره با موهای صاف و پرپشتِ خرمایی، ابروهای پهن قهوهای و چشمهای درشت همرنگش و لب و دهن متناسب
این تصورات من بود😅
کاش سام یکم بیشتر از خودش میگفت تا کمی از کارش سر در بیاریم، اصلاً با دزدیدن آیدا چی عایدش شد؟!
منم دقیقا مث تو فک میکنم لیلا😂🤦♀️
خوبه پس🤝🏻💃
نه دیگه شب بود 🤣🤦🏻♀️
ممنون از کامنت طولانی و قشنگت لیلا جان🦋
تصوراتت شاید تقریبا درست باشه 👌👍
آیدا رو دزدید تا پدرش مدارک رو بیاره
ولی خب توی اون مدت مشکلاتی سر راهش قرار گرفت که دوست نداشت آیدا رو هم بیشتر قاطی کنه
و اینکه در پارت های بعدی بیشتر متوجه میشید درموردش.
عالی عالی عالیییییییی….
خسته نباشی
لطفاً پارت دهی رو منظم کن چشم انتظار نزار 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗ملسی
ممنون گلی جان🎈🌿
باشه.سعی میکنم زودتر پارت بدم 😁
سعید خواهر
رمان مائده رو تایید کن
سعید رمان رویا پارت ۲۶ و ۲۷ توی دسته بندی نیومده هنوز🫠 میتونی الان درستش کنی
اره
یادم رفته بود 🤦🏻♀️
😂😂 درست کن باید چندتا پارت بدم
میشه اون پارت های که میخوای درست کنم پیام بزاری؟
چطوری پیداشون کنمم
باشه
مرسی عزیزم🥲
🌷
خیلی قشنگ بود واقعا
کاش زودتر به هم برسن خسته نباشی عزیزم
ممنون فاطمه جان🌷⭐
خیلی قشنگ بود وایی سام و ایدا خیلی بهم میان
ممنون از نظرت تینا جان🍄✨
خیلی خوب بود سعید ژونم😘 خیلی زیاد😍
ممنون کاملیا جان😁🦋
تصور من از سام دقیقا سام اصغریه😂
حالا هرکس ی تصوراتی داره😁
ممنون از نظرت نرگس جان🌷
سعید قهرم باهات😒🥲
چی شده ستی؟🥺
هم دیر به دیر پارت میذاری هم جواب کامنتام رو نمیدی😒🥺
چون نمیتونم وارد حسابم بشم برای همین کامنت های زیر رمان خودم رو جواب نمیدم 🤦🏻♀️
ولی بازم پارت قبل جوابتو دادم 🥺😁
پارت هم باور کن نمیتونم بنویسم
ولی حداقل هفته ای دوبار میدم
حالا دیگه قهر نباش 😁
ممنون خیلی خوب بود سعید 🔥
خسته نباشی 🌹
نگین که حرفای سام و عشقش نسبت به ایدا دروغه عا🥲
خسته نباشییی💚