رمان آیدا پارت 51
آفتاب تازه طلوع کرده بود.
دستی به چشمانش کشید و به سمت پرهام برگشت
او هم درست مثل آیدا چشم هایش بر اثر بیخوابی قرمز شده بود
در طول شب شاید روی هم نیم ساعتی چرت زده باشد
حالش اصلا خوب نبود و دلش پیش سام بود!
آخ که چقدر دلتنگ دیدارش بود!
پرهام با دیدن دکترش از جایش بلند شد و با قدم های آهسته خودش را به او رساند
توجهی به حرف های آنها نکرد و سرش را به دیوار تکیه داد
چند دقیقه ای گذشته بود که پرهام جلویش ایستاد
خسته و کلافه نگاهش را به او داد و منتظر ماند خودش حرف بزند
قبل از هر چیزی موبایلی به سمتش گرفت و بعد لب زد:
-گفتن خطر رفع شده ولی هنوز بهوش نیومده،یکی دو ساعت دیگه هم به پلیس خبر میدن توام اگر میخوای با این موبایل زنگ بزن و به خانواده ات خبر بده و اگر میخوای بری هم بگو برات تاکسی بگیرم
با تردید موبایل را از دستش گرفت و گفت:
-بهشون زنگ میزنم ولی اگر پلیس اومد چی؟
-همون چیزایی که بهت گفتم رو بهشون میگی
سرش را تکان داد و چیزی نگفت.
اولین کاری که باید میکرد این بود که به خانواده اش خبر بدهد.
……..
موبایل پرهام را به سمتش گرفت و دوباره روی صندلی جای گرفت
پدرش چقدر از شنیدن صدایش خوشحال شده بود و گفت که خیلی زود خودشان را به او میرسانند.
بدون هیچ گونه سوالی!
پرهام حرف هایی را که زده بود دوباره تکرار کرد و در آخر گفت:
-ی چند تا کار مهم هست که باید انجام بدم،بعدشم میرم خونه چندتا وسیله بردارم و بعدش برمیگردم
با تکان دادن سرش حرف او را تأیید کرد
حقیقتا بود و نبودش فعلا اهمیتی نداشت
…….
یک ساعتی از رفتن پرهام گذشته بود که خانواده اش هم رسیدند
با دیدنشان دوباره بغض راهی گلویش شد.
قبل از آنکه خودش را به آنها برساند با دیدن مهرداد اخم کرد نگاهش را دزدید
او دیگر چه میگفت؟!
همین که نزدیک پدرش شد خودش را محکم در آغوشش انداخت
چه خوب که سوال پیچش نمیکرد!
دقایقی همان طور در آغوشش بود که بالاخره جدا شد و اشک هایش را پاک کرد
پیش خانواده اش بود و حالا تنها چیزی که میخواست این بود که سام هرچه سری تر خوب شود.
مهرداد بعد از چند دقیقه که حرف های آنها تمام شده بود کمی نزدیکش شد و با همان اخم های درهمش گفت:
-کجا بودی این مدت؟
همین؟!
حتی حالش را هم نپرسید.
گرچه هیچ اهمیتی نداشت!
اخم های مهرداد هم تنها به خاطر این بود که چرا آخر باید پیش سام پیدایش میکردند!
سعی کرد خونسرد باشد تا حداقل مهرداد چیزی متوجه نشود:
-خب،پول میخواستن
با پوزخند نگاهش کرد و گفت:
-دقیقا منظورت کیه؟
از دست سوال پیج و بازجویی هایش خسته بود اما برای اینکه خیلی زود تمامش کند گفت:
-نمیدونم،یعنی نمیشناختم اونارو و فقط به خاطر پول منو دزیده بودن
قبل از آنکه مهرداد دوباره سوال کند گفت:
-با آخرین شماره ی موبایلم تماس گرفتن که مال سام بود و من هیچ اطلاعی ندارم چون این مدت فقط زندانی بودم و اون آدم هارو هم ندیدم،وقتی سام اومد بعد از تحویل دادن من بهش شلیک کردن
نگفت که سام جانش را به خاطر من فدا میکرد!
چون خوب میدانست مهرداد هیچ کدام از این حرف ها برایش اهمیتی ندارد
بعدا برای خانواده اش تعریف میکرد.
پدرش با چشمان ریز شده نگاهش میکرد آخر آیدا که موبایلی دستش نبود!
موبایلش روی میز اتاق خواب بود!
آیدا نمیخواست موضوع اصلی را برای آنها تعریف کند
اما با تمام اینها سکوت کرد و چیزی نگفت
بی شک سام برای نجات آیدا رفته بود و حالا هم به خاطر او تیر خورده بود!
هیچ چیزی نگفت ترجیح داد فعلا سکوت کند.
مهرداد قانع شده بود اما باز هم اخم داشت.
با آمدن چند سرباز از آنها فاصله گرفت و گفت خودش آنها را رد میکند
دیگر نمیخواست آنها هم با آیدا صحبت کنند.
…….
مهرداد رفته بود و پدر و مادرش تنها کنارش بودند
کل روز را آنجا بودند که آخر عصر مادرش نگاهش کرد و گفت:
-خسته ای دخترم بریم خونه بابات اینجاست و دکترا هم گفتن یکی دو ساعت دیگه منتقل میکنن به بخش
هرگز نمیرفت!
چطور میتوانست تنها به خانه برگردد درحالی که سام آنجا بود.
قبول نکرد.
با اصرار های فراوان مادرش را راهی خانه کردند و فقط پدرش همراهش ماند.
پرهام هم تازه از راه رسیده بود اما ترجیح داد کنار آنها نباشد چون میدانست پدر آیدا که او را ببیند هزاران سوال دارد که باید بپرسد.
….
بالاخره انتظار هایشان به پایان رسید و سام بهوش آمد.
چقدر خوشحال بود و این از همان لبخند های پت و پهنش مشخص بود.
قبل از هرچیزی اجازه گرفت تا او را ببیند،
دکتر اصرار داشت که چند دقیقه بیشتر نباشد و تنها یک دیدار کوتاه.
بدون هیچ بحثی قبول کرد و وارد اتاق شد.
کاش با دیدنش دوباره بغض نکند!
حیف که هرگز نمیشد.
لبخند زد و بغضش را قورت داد
سام با همان نگاه مهربانش خیره اش بود.
خجالت میکشید از اینکه سام به خاطر او زخمی شده بود!
سرش را پایین انداخت و کنارش روی صندلی جای گرفت.
بدون آنکه حرفی بزند دستش را گرفت و با بغض زمزمه کرد:
-معذرت میخوام
سام چرا آنقدر مهربان بود؟!
-بغض نکن خوشگلم!
قطره ای اشک روی گونه اش چیکد که تند پاک کرد و نگاهش را به چشم هایش داد:
-حالت خوبه؟
آرام خندید:
-شما گریه نکنی اره خوبم.
چرا باید گریه کند!
سعی کرد لبخند بزند و موفق هم شد.
دستش را محکم فشرد و گفت:
-خیلی دلم واست تنگ شده بود سام
لبخندی محو زد و با لحنی خاص گفت:
-میدونم عروس خانم!
متعجب و با بهت سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
میدانست؟!
بهت زده خیره ی چشم ها و لبخند صورتش بود.
بی شک اگر توضیح میداد سام هم میپذیرفت.
…
(حمایت ها بالا باشه پارت بعدی رو زودتر میفرستم
پس کامنت فراموش نشه ✨)
خاب خاب به سلامتی سامم به هوش اومده فقط خواهشا این آیدا دیگه دزده نشه مرسی😂❤
خسته نباشی نویسنده
ای سعید باز جای حساس تموم کردیااااا😒🤣
چقدر از مهرداد بدم میاد مرتیکه… 🤬🤬
مرسی بابت پارت و بهوش اومدن سام❤️😍
من تا ابدیت حمایتت میکنم😍حالا راضی شدی😘دستت درد نکنه به خاطر این پارت 🤗بازهم حمایت حمایت حمایتت می کنم❤
به به سعید خان کم پیداییی ؟خسته نباشی عزیزم
یه جور گفتی سعیدخان بندهخدا رو سبیل کلفت تصور کردم😂
🤣🤣🤣
چرا بد موقع تموم میکنین پارتو☹️🔪بیژنمتوناا
من هزاررر تا حمایتت میکنم فقد زووود پارت بعدیو بدهههه😂😂🎉
خسته نباشی
هم زیبا بود هم جذاب.
سام اگه میدونست چرا کاری نکرد پس
پارت بعد رو بزار زودتر
آخ بمیرم واسه مهرداد🤒🤕 بچم دلش گیره خب😥 به شخصیت سام کسی که توی باند خلافکاره نمیاد این حجم از احساسات! پارت قشنگ و نسبتاً طولانی بود خداقوت😍
خسته نباشی سعید جان ممنون از پارت گذاریت ولی هم کوتاهه پارتا هم خیلی دیر به دیر پارت میذاری
چهقدر حمایت ها کم شده یادش بخیر قبلنا اینجا یه جور دیگه بود😞
خداروشکر خوب پیش رفت خیلی خوب بود مرسییی