رمان آیدا پارت 6
بدون هیچ گونه تعللی گوشی را به معنای واقعی کلمه از دستش قاپید
با قدمی که به عقب میگذاشت شماره ی پدرش را گرفت
عجیب بود که استرس شدید باعث شده بود شماره ها را هم فراموش کند
اما هر چه بود با همان انگشتان لرزان تماس را برقرار کرد
زمان زیادی طول کشید تا صدای خسته و غمیگن پدرش در گوشی پیچید:
_بفرمایید
همان طور که نگاهش به زهره ای بود که تمام مدت خیره ی انتهای راه رو بود لب زد:
_سلام بابا
سعی کرد حداقل اینبار کمی محکم باشد و بغض نکند
تعجب از صدای پدرش کاملا مشخص بود:
_آیدا تویی؟!
_اره بابا اما زیاد وقت ندارم
حال خانواده اش را با لحنی آمیخته به بغض جویا شد و بعد رفت سر اصل مطلب:
_بابا لطفا سعی کن چیزی که میخوان رو زودتر از یک هفته بهشون بدی
سکوت پدرش عجیب او را میترساند!
خودش زمزمه کرد:
_باشه؟!
اما گویا او بود که از هیچ با خبر نبود:
_آیدا دلم نمیخواست الان بهت بگم ولی تمام مدارک از بین رفته و هیچی دستم نیست بهش برگردونم
تنها کاری که میتونم بکنم اینه منتظر حرکتی از سوی پلیس باشم
آوار شدن سقف اتاق را روی سرش به چشم دید!
صدای زهره که گوشی را میخواست بیشتر از هر چیزی اعصابش را خط خطی میکرد
_هیچ نگران نباش به زودی پیدات میکنم اما مراقب خودت تو این مدت کوتاه!
احساس کردم پشت حرف هایش هزاران راز عجیب نهفته است
_سام و تمام اهالی اون خونه چیزی که نشون میدن نیستن به شدت مراقب خودت باش!
در آن لحظه ترس از چشم هایش به شدت پیدا بود و دلش میخواست تمام سوال هایی که در سرش است را به زبان بیاورد اما گویا چشم غره ی زهره مانع میشد از هر گونه جمله جدیدی
_بابا انگار بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم
بغض بود که پیروز میدان شده بود!
_عب نداره دخترم فقط حرف های من یادت نره
با خداحافظی که قلبش را مالامال از غصه میکرد تماس را خاتمه داد
با همان نم اشکی که جلوی دیدش را میگرفت گوشی را به دست زهره داد و در را پشت سرش بست
با همان مروارید های جاری شده روی گونه اش شالش را به طرفی پرت کرد و روی تخت دراز کشید
تنها جملات پدرش بود که مغزش را به بازی میگرفت
“سام و اهالی اون خونه چیزی که نشون میدن نیستن به شدت مراقب خودت باش”
در آن لحظه دقیقا نمیدانست چه خاکی به سرش بریزد
زندانی شدن در اتاق کوچک با تخت کوچک و ساعت طلایی به همراه یک دستشویی، عذاب آور ترین قصه ی زندگی اش به حساب می آمد!
تنها کاری که میتوانست انجام دهد همان خیره شدن به عقربه ی قرمز ثانیه شمار روبهرویش بود
خورشید با تمام ابهتش پست خود را ترک میکند و ماه نورانی جایش را میگیرد
هیچ رغبتی به روشن کردن برق اتاق ندارد
احساس آرامش در همان تاریکی به جانش نفوذ میکند
یک ساعتی طول کشید تا زهره دوباره به سراغش آمد
همان طور که دستش را از داخل لباس بلند سفیدش بیرون می آورد گفت:
_شام میخوری بیا بیرون
الحق که آنجا شبیه زندان بود!
زندانبانی به زهره می اید؟!
دمپایی های کنار تخت را پا کرد و با قدم های آهسته از اتاق خارج شد
چشم هایش به دلیل نور زیاد لحظه ای بسته شد و بعد از زمان کوتاه دوباره به راه افتاد
اینبار حتی سرش را هم بالا نگرفت شاید تنها دلیل خروجش همان قار و قور شکمش بود
با سری پایین افتاده وارد سالن غذاخوری شد
نگاهش را به طرف میز چرخاند که تنها سام به همراه دوست دیگرش بود
خبری از آن جمع سه نفره ی شاد نبود هر دو کلافه به نظر می آمدند
در سکوت کامل روی صندلی اش نشست و مشغول خوردن غذایش شد
اما لحظات زیادی نگذشته بود که تقه ای به در خورد و مردی با کت و شلواری مشکی همانند رباتی بی نقص وارد اتاق شد
با سلامی مودب روبه سام کرد و گفت:
_بچه ها گفتن که آقا نیما رو دست گیر کردن
سام با اخمی که ناشی از حرف های او بود کلافه دستی به سرش کشید و گفت:
_خیلی خب میتونی بری
همانند فیلم های تاریخی تعضیم کوتاهی کرد و از آنجا خارج شد
آیدا با چشم های گیج و مبهوت خیره اشان بود
شاید نیما همان مردی بود که جمع سه نفره ی آنها را تشکیل میداد
سام که گویا حضور آیدا را فراموش کرده باشد گفت:
_نیما دهنش قرصه شک نکن
اما پر واضح بود که خودش هم به جمله اش ایمان ندارد
بیشتر از آن بحث را ادامه نداد و در سکوت مشغول خوردن غذایش شد
اخم های سام شدید او را میترساند چرا که همیشه او را با لبخند میدید!
بی شک مشکلی بزرگ پیش آمده که او را تا به این اندازه کلافه و بهم ریخته کرده است!
(تک تک خواننده ها کامنت بزارید لطفااا
من زیر همه پارت نوشتم🥺🤦🏻♀️)
بیچاره آیدا🥺
عالی بود سعیدی✨️🤍
🥺👍
ممنون که خوندی غزل جان💐🌿
سعید خیلی قشنگ بودش❤️😍
ببخشید من درگیر یه کاری شدم دیر تر اومدم تایید کردم🤣🤦♀️
سام عزیزم خلافکاره درجه یکه آیا؟؟؟🤣😁
ممنون ستی ژون🌿🌷
نه بابا عب نداره🥺
پارت های آینده متوجه میشید😂
ممنون که منظم میگزارید.دستتت درد نکنه.😘جان من یه کم بیشتر بزار.به خدا خیئلی کمه.خودت بخون.😥ولی باز هم ممنون.🙏
خواهش 🥺😁
باور کنید تمام تلاشم رو میکنم و چون احساس کردم زیاد شد دیگه ننوشتم🤦🏻♀️
ولی باااشه😂
خستهنباشی عزیزم زهره اولش مثل هیولا بود اما حالا تو نظرم جوجهای بیش نیست 😂
ممنون لیلا بانو✨🍃
چیزی که نشون میداد نبود!
آره دقیقا نیوشا کجاست قلب بنفش رو نذاشته🙁
همین اطرافه😂
کامنت گذاشته ببین😁
دیدم چه زود حرفم برآورده شد😂
جانم جانم کسی منو صدا کردد؟😂😂😍
رو سایت خوابیده بودی کاش از خدا چیز دیگهای خواستع بودم😂
شوخی
😂😂😂🤣موم رو آتیش زدی انگار
تازه مامانم کلی بهم گیر داد چرا سرت رفت تو گوشی پاشو برو بخواب😂😂😂
فردا از مدرسه اومدم میام رمان میخونم کامنت میدم
اگه خدا بخواد پنجشنبه هم برای طول هفته پارت ها رو آماده میکنم
و احتمال 99 درصد پنجشنبه صبح پارت داریم😂😁
شب بخیر خواهران گلم😂😁❤
شبت بخیر جان دل🤣🤪
شب بخیر نونوش جان
منتظریم
قربونت برم من برو خستع نشی😂
لیلا واقعا بهت حسودیم میشه…
نه مدرسه میری نه دانشگاه…حال میکنی😭🤣🤦♀️
ای بابا یه جور حرف میزنی انگار دربست بیکارم من شاید تو نقطه الان زندگیم نویسندگی کمی از اوقات فراغتم رو پر کرده ولی قرار نیست همیشه همینجور باشه بالاخره یه روزی سرکار میرم ازدواح میکنم و اونوقت طبیعتا کمتر دست به قلم میشم
لیلا رمانت رو پی دی اف میکنی با چه قلمی مینویسی؟
منظورم اندازه ی قلم هستش
برنامه ای که من مینویسم میشه تغییر داد اندازه اش رو
با برنامه ورد قلمش خیلی قشنگ میشه و امکان عوض کردنش هم هست😊
عدد میزنه واسه تو؟
ببین دقیق نمیدونم ولی یه بخشی هست که عدد دقیق کلمهها رو نشون میده واسه من جلد دوم بوی گندم تا پارت سی هفتادهزار و خوردهای کلمه شده بود
نه چند تا کلمه هستش منظورم نیست
منظورم اندازی بزرگ و کوچیک کلمه اس
مثلاً. ۱۰
اگر بری رو ۱۱ بزرگ تر میشه کلمه
فکر کردم اون برنامه هم داره
آره داره از ده تا صد درصد قلم رو کوچیک تا بزرگ میکنه
👍
لیلا متن هات رو داخل ورد هم با فاصله مینویسی؟
یا بینشون ی خط فاصله نمیندازی؟
خب من داخل یادداشتها که نوشتم و ویرایش کردم بعد یکی یکی قسمتها که جمع شد داخل ورد قرار میدم اینجوری راحتتره
نوشدارو رو دارم میفرستم هر کی دوست داشت بخونه😍
همیشه همین جا بگو چون من اونجا سر نمیزنم
الان میرم میخونم
اره منم این کار رو انجام میدم فقط منظورم این بود که همون فاصله ای که توی پارت هستش رو موقع قرار داد توی ورد ویرایش میدی
نه دیگه نیازی نیست آخه ویرایش خوردهست
آره اینجا بهتون خبر میدم که مطلع شین
خوندم پارت رو و کامنت گذاشتم نمیدونم اومد یا نه
مرسی عزیزم همین که خوندی هم برام ارزشمنده آره همه کامنتها میاد مشکلی نیست😍
عالی بود.
طفلک آیدا
خسته نباشی زیبا بود
ممنون که خوندی🥺🌻
ممنون از پارت گذاری منظمت
خواهش😁✨
خوش یه حال من که اینقدر پارت دارم 😁🤣
عالی عالی مثل همیشه💜😍
پس بخون😂
ممنون تاراجان✨
خیلی 👌 بود کاش به پدرش آدرس رو می داد. نیما کیه؟،🤔سام می خواد چکار کنه؟منتظر پارت بعدیت هستم
ممنون که خوندی گلی🌿
آیدا اون شهر رو نمیشناخت نوشتم تو پارت ها هم
قبلا گفتم که سه نفر بودن اونا نیما یکی از هموناست😊
💐
سعیدی رمانو لو نده جان جدت 🤣🤣
کدوم رمان و کجا؟🤣
وای عزیزم عالی🩷🩷🩷
ممنون که خوندی گل🥺🌷