رمان آیینه شکسته پارت ۱۹
رمان آیینه شکسته
پارت ۱۹
_ خاله رفتیم پاساژ . بعد اونجا دایی داشت رفته بود دم یه مغازه ساعت فروشی . بعد به منم میگفت که درباره ساعت ها نظر بدم
سوین حدس هایی در ذهنش داشت و پیش بینی میکرد که چه اتفاقی افتاده اما باز تعریف کردم را به عهده وسامی گذاشت که پاهایش را درون آغوشش گرفته بود
_بعد یه دفعه یه خانم دست دایی رو کشید و همش فحش های بد بد می داد
و بعد یکی از دست هایش را از پاهایش جدا کرد و به بالا برد
_ بدا بد خاله سوی
قبل از اینکه سوین بخواهد صحبتی کند سورین از پشت به سمت وسام خیز برداشت و خیلی آرام گوش وسام رو پیچاند
_ بچه ! تو با چه اجازه ای اینا رو به سوین میگی ها؟
اما وسام فقط دستش را روی گوشش گذاشته بود و آی و اوی می کرد و سوین هول زده رو به سورین گفت
_ ولش کن بچه رو سورین . گوشش و کندی
و سورین پر غیظ و عصبی گوش وسام رو رها کرد و با چشمان برایش خط و نشان کشید اما وسام بی توجه به او لب زد
_ حق با خانمه بود تو خلی خلی بیسعوری. ازت بدم میاد بیسعوررر .
وسام پایش را به زمین کوبید و به سمت آشپزخونه ، جایی که مادرش قرار داشت پناه برد و سوین از روی مبل برخاست و توی چشم های وحشی سورین خیره شد
_ تو عقل نداری نه؟! دیگه به بچه هم رحم نمیکنی!! برای قضیه اصفهان هم برات متاسفم!!!
سورین که انگار آتش خشمش فرو کش شده بود آروم روی مبل نشست و به سوین هم اشاره کرد روی مبل بشیند
_ متاسف باش ! راستی ستیا میگفت کارییدا کردی! خب تعریف کن
و بعد پا روی پا انداخت . و سوین که فهمید سورین بحث را پیچانده دیگر چیزی نگفت و روی نبل نشست چون اگر صحبت می کرد کارشان به دعوا ختم می شد و اصلا حوصله ی دعوا را نداشت
_ آره رفتم برای کار . دقیقا باید چی و تعریف کنم؟
وبعد یک تای ابرویش را بالا انداخت و سورین با خونسردی هر چه تمام تر جواب داد
_ اینکه اصلا کجا کار می کنی. صاحب کارت کیه؟ چه شکلیه و خب هر چیزی که می دونی
_امروز تازه رفتم برای مصاحبه چون طراحشون استعفا داده … اینا یه شرکت بازرگانی لوازم خواب دارن و یه تولیدی …
که صاحب اینا یه آقایی هستبه اسم آقای معینی . این آقای معینی من امروز تازه دیدمش پسر خوبی بود . خیلیم سنش زیاد بنظر نمیومد و همین
سورین با تعجب ساختگی گفت
_ و همین ؟ فکر نمی کنی چزی رو جا انداخته باشی؟
سوین کمی تامل کرد و گفت
_ نه چیزی نیست!
سورین زبونش رو، روی لب های خشکیده اش کشید و آن چیزی که سوین جا انداخته بود را به زبان آورد
_ چرا تو رو استخدام کردن . خب مگه خووشون طراح نداشتن ! اگه تولیدی بزرگی هست قطعا باید چند تا طراح داشته باشه !
سوین که تازه منظور سورین را متوجه شده بود دست هایش رو توی هم گره زد و روی کاسه زانویش گذاشت
_الانم چند تا طراح دارن ولی میخواستن که یکی باشه که کار بلد باشه و کار هاشون و تایید کنه که مشکلی نباشه!
۰سورین درسته ای گفت و انگشت شاره اش را روبه سوین گرفت
_ راستی ! نپرسیدی چرا طراحشون استعفا داده؟
سوین سریع و بدون تعلل پاسخ داد
_ چرا اتفاقا پرسیدم انگار که طراحشون از کار طراح های دیگه کپی می کرده بقیه هم شکایت کردن ازش اونم استعفا داده و رفته
سورین هومی از دهانش خارج کرد و متفکر اصواتی از دهانش خارج کرد
_ حالا بازم مشخصات این آقا و کلا تولیدیش و این چیزاشو براپ پیامک کن تا بیشتر دربارش تحقیق کنم خب.
_ باشه من هر چی میدونم و برات میفرستم .
و بعد از جایش بلند شد و همونطور که به سمت اتاقش میرفت داد زد
_ ستیا من خیلی خستمه میرم بخوابم ! واسه ناهار صدام نکنید . خودم هر وقت بیدار شدم گرم میکنم میخورم
ستیا باشه ای از سر داد و سوین وارد اتاقش شد!
(راوی)
_ ولش کنید بابامو نبرید !
در بغل مادرش بود و اشک می ریخت و التماس می کرد که پدرش را نبرند
_خانم عقب وایسید !
بی توجه به ان مامور با شکم بر آمده اش جلو رفت و با عجز پدرش را صدا زد
_ باباااااا!
پدرش در حالی که مامور های پلیس به او دستبند میزدند فریاد کشید
_ جان دلم ! نیکای بابا ! جان دلم برو دخترم برو برای بچت خوب نیست
و قبل از اینکه نیکا بخواهد چیزی بگوید مادرش او را به سمت عقب کشید و زیر گوشش زمزمه کرد
_ نیکا جان دخترم ! به فکر خودت و بچه ی تو شکمت نیستی به فکر ماهان باش . ببین چجوری از ترس میلرزه…..
قلمت واقعا قشنگه ولی یه اشکال ریزی دیدم که گفتم بگم چون اگه اصلاح بشه رمانت قشنگتر میشه 😊 بیش از حد اسم شخص رو تو رمان ننویس مثلا هر بار سوین میخواد یه حرفی بزنه یا کاری نکنه اسمشو ذکر نکن
ممنونم از اینکه نظرت رو بهم میگی لیلایی😘 . حتما رعایت میکنم😍
موافقم
عالی بود ضحی بزه عزیزم😘💖
چقدر خوب که یه بلایی داره سر نیکا میادش😁💃💃💃
مرسی از نگاهت ستی دافی🤣🤩
🤣🤣
ضحی پروفات به قول خواهرم گنگه چقدررر🤣🤣🤣
اصلا گنگ کی بودم من؟!🤣🤣
گنگ پسرم امیرررر🤣🤣
امیر تو رمان کیه؟؟؟🤣🤣🤦♀️
امیر تو بامداد عاشقی😍
😂👌
#حمایت از ضهی خله🥰🤍
مرسی شراره جونممم😍
اومدم
لیلا جدی کیس ازدواج رو یافتی؟؟😁😁😁
ستی خفت میکنم مگه دستگاه بچهسازم فوق عوقش یه دونه بعدشم ماشاالله الان هزار جور جلوگیری میکنند
لیلا شوهرت از امیرم بد تر میشه
جای دو تا چهار تا میکاره تو شیکمت🤣🤣🤣
خفهخون بگیر عفریته🤢
جااااااااان🤤💋
سحر از دست رفتیاااا
اره میدونم😂
همشم تقصیر لیلاست با اون رمان نوشتنش علیرضا رو هم منحرف کرد
به خدا یه جور میگی انگار پورن مینویسم فقط اون صحنهها رو جوری توصیف میکنم که مخاطب بتونه ارتباط برقرار کنه
🤣🤣🤣🤣
خب دیگع
الان ما ارتباط گرفتیم اینجوری شدیم😂🫣
ولی مت همه رو سانسور میکنم😁🤦♀️
اونروز دوستم میگفت چرا یکی سریع این صحنه ها رو تموم میکنی گفتم چون خجالت میکشم🥺🥺🥺🤦♀️
من که فعلا به اون صحنه ها نرسیدم
و فکر نکنم هم که برسیم😊..
من واقعا خجالت میکشم بنویسم
توی ذهنم بهش فکر میکنما اما واسه نوشتنش نمیدونم چرا خجالت میکشم🥺🥺
منم قصدش و ندارم که بنویسمش اگه رسیدیم بهش هم🤣
تو که حیا میا نداری تو چرا؟😅
من قصدش رو دارم اما خجالت میکشم🥺🤦♀️
شاید بگم ولی قصد ندارم توی اثر چیزی اینجوری بنویسم
نهایتا بوسه ی لب🤣
من که اونو تا دلت بخواد نوشتم اما بقیش رو نمیتونم😅😅
من رفتم قرص خوردم اومدم تو این فاصله لیلا قضیه یکی از خواستگار هاش و تعریف کرد🤣🤣🤣
من که پیدا کردم
شکلات کیت کت
مطمئن هست خیلیم خوشمزست 😍😍
لیلا میخوای باراکا رو برات جور کنم؟🤣
باراکا چی هست اصلا🧐
مارک شکلات🤣🤦♀️
شکلات باراکا دیگه😱🤣
والا من به مارکش نمیرسم چیزی رو خوشم میاد باز میکنم میخورم😂
چطور دلت میاد
باراکا عشق بچگی های منه🤫🤣
ژوووون🤤🤤🤤🤤
والا از خدا که پنهون نیست از شماها چه پنهون همین چند روز قبل دیدم یکی بهم پیام داده بابا اول نمیشناختمش بعد بفهمیدم یارو رفیق قدیمی داداشمه اصلا یه وضعی شد😂
دیگم یکم آشنا شدیم دیدم بهم نمیخوردیم تمومش کردم
چه خانواده روشن فکری🤣🤦♀️
از چه نظر؟
از هیچ نظر دلم خواست فقط اینو بگم🤣🤦♀️
جووون🤣
عه چرا پروندیش
میدادی به ستی یا ضحی یا سعید
سعید مگه گ**ی عه؟؟؟🤣🤣🤣
استغفرالله💀💀💀💀💀
میدونستی به یه نخبه کامپیوتر نوبل ندادن چون گ***ی بوده؟؟😁🤦♀️
بسه بسه😱🤣
تا تو باشی رو مخ من اسکی نری بز عزیز😁😁😁
عزیزم🤣
😂😂🤣
گمشو من و شکلات فعلا رفتیم ماه عسل🤣🤣🤣
نه دیگه طرف به من علاقه داشت مگه لباسه😂 بعد ستیاینا راه دورن نمیشد
پسرخوشگل و خوشتیپ و پولدار پیدا کردی تو بگو خودم میام اونجا🤣🤦♀️
دیگه نمیدمش مگه خودم مردم😂
بچهها من برم فعلا
خوب برا تو تفاهم مهمه برا من بقیه چیزا🤣🤣
خدایی اصل تفاهمه ظاهر مهمه ولی چند درصد قراره یه عمر با اخلاقش سر کنی پس مراقب باش و سریع تصمیم نگیر
آره زیر شکم و که همه دارن
البته جز مونث ها🤣
برای تو زیر شکم مهمه🤣🤣🤣😱
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ستی اگه نزدیک بودی الان باید میومدیم عروسی تو🤣
🫠🫠
اسمش چی بود حالا
جوون با اسمش چیکار داری🤔🤣
همینجوری…
خورشید میگفت اگه یه دختر و پسر اسماشون بهم بخوره زندگی خوبی دارن
خب منم الان همینجوری نوشتم🤣🤣
اسمش میلاد
خب
لیلا و میلاد نه بهم نمیان
ستی عزیزم و میلاد بد نیستن
سحر و میلاد یه چی دیگست🤣🤣🤣🤣😱😱😱😱😱
وا سحر نامزد داره 😱
به قول خورشید جون مهم اسمشونه که بهم بیاد🤣🤣🤣🤣🤣🤣
الان شد جون؟ تموم جونشو با فحش تو قبر لرزوندیم که😂
حالا دیگه دیگه🤣
وای لیلا من و دویتام و مدرسه انتخاب کرده بود برای انتظامات شب قدر
اونایی که شیرازن اکثرا میدونن که مدرسه ما موقع شب قدر مراسم میگیره
بعد حالا من و دوستم مسئول قسمت نمازخونه بودیم . بعد یه خانمی هم هی به من زل زده بود دوستم میگفت نکنه واسه پسرش میخوادت🤣🤣
کلا هی میومد سمت من میگفت
به به دخترم چقدر شما چادرت قشنگه
چه قدر خوشگلی
اسمت چیه
چند سالته🤣🤣
جاااااااان🤤
مرض 🤣🤣
تا آخرش زل زده بود به من
بعد حالا خانمه فکر کرده بود من خیلی مذهبیم 🤣🤣🤣
یه جا رسید بعد ما باید لیوان های چاییشون و جمع می کردم بعد یکی از خانما به دوستم گفت ایشالله دفعه بعد خودت چایی بیاری🤣🤣
اون خانمه هم که کلا رو من زوم بود موقعی که مبخواستم لیوانش و بگیرم گفت بیا دخترم قشنگم
دوستم هر و هر میخندید💀🤣
خورشید رو خدا لعنتت کنه😂😂🫠
🤣🤣
بیشعور 😂😂😂😂
علیرضا و سحر یه چیز دیگن🤤
ضحا یه چیزی واست تعریف کنم؟
🤣🤣🤣🤣
ها بگو 🤣🤣🤣
دیشب با علیرضا بیرون بودیم
شام رفتیم بیرون
بعد منو رسوند خونه، دم در بودیم داشتم ازش خداحافظی میکردم یهو گفت سحر گفتم جانم
اومد جلو لبامو بوسید🫣
یعنی من مثل یه بستنی داشتم اب میشدم..چون اگرم همو بوس میکردیم صورت بود یا علیرضا مثلا پیشونیمو بوس میکرد ولی دیشب….🫠
اوه جوون
پس واقعا رمان لیلا روی شوهرت اثر داشته🤣🤣🤣
اره خیلی اثر گذاشت😂
ای جونم🥺🥺
منم یدونه علیرضا میخواممممممم😭😭😭
الهی…
ببخشید دیگه شوهرم تک فرزنده🤣🤣
هی😮💨
من شانس ندارم اخرش هم یه کچل و بیریخت نصیبم میشه😭🤦♀️
البته کاش میتونستم عشم روربه واقعیت تبدیل کنم🥺
سحرچن وقته ازدواج کردی
چی میگین لعنتیا دو دقیقه نبودم😂😑
دارن درباره شوهراشون مینویسن🤣🤫
عههه پس جای من خالی بود شوهرمو شوآف کنم😑
خیلی عالی عزیزم بین کلاس دارم میخونم🤣😍❤
قربونت😍🤣
مرسی ضحی جونی زودزودپارت بده آدم یادش میره
چشم آیلینی🥰😘
واه واه خجالت بکشید خواهران به قول نیوش دو دقیقه نبودم اگه میزاشتنتون تا شب حجله میرفتین حیا رو قورت دادین رفت این چادر من کجاست🤣🤣
(حالا نه خیلی خودم حیا دارم)🤣🤣🤣🤣
من تازه اومدم هنوز نفهمیدم جریانو😂🤦🏻♀️اگه میدونستمممم
منم هنگیدم کلا🤣🤣🤦🏽♀️🤦🏽♀️
من که نمیدونم چی میگفتن ولی به هر حال شوهر من از شوهر های همه تون بهتره😒
نخیر مال من بهتره😒😁
🤦🏽♀️🤦🏽♀️
دوروغ میگم مگه؟🥺😝😅
عشقم به اون خوبییی😁😍
با دوستم یه بار سرش داشتیم دعوا میکردیم😂😂
😅😂😂🤦🏽♀️
واقعی میگی😂😂
😂😂
هااااا😯
بابا بخدا همتون رد دادین😱
😂😂😂😂😂🤣شوخی کردممم
😂😂😂
خیلی قشنگ بود ضحی ژون
قلمت هم زیباست..
خسته نباشی..#حماااایت
ممنون پسرم😍😘
اگه شد داستان کوتاه هم بنویس
اگه برسم حتما 😂
عالی بود عشقم❤️
مرسی فاطی ژون🥰
قشنگ بود👏👏👏
دیگه داستان کوتاه ترسناک نمیزاری؟