رمان ارباب عمارت پارت ۲۵
دوست داشت این مرد را خفه کند! از همان اول هم از این مرد خوشش نمی امد….
دستش را مشت کرد و کوبید در دهن مرد!
مرد با شِدَت بدی روی زمین اوفتاد…مادره مژگان سمتش هجوم برد و جیغی بلند کشید…
از دماغ و لب مرد خون میبارید…
ولی مژگان هیچ تکونی نخورد… روی مبل نشسته بودو به یک جا خیره بود!
ارسلان سمتش رفت…
موهایش را از زیره روسری بیرون کشید و مژگان را همراه خود کشید….
صدای جیغ ها و ناله های مژگان بلند شد….
ارسلان بی توجه به صدا های او، کارش را ادامه داد…
هیچ کس نمیتوانست جلویش را بگیرد…
ارسلان مژگان را از پله ها میکشید… رد خون روی پله ها بود…
در اخر او را برد در یک اتاق و در را از پشت قفل کرد، صدای زدن کمربند به بدن مژگان و صدای جیغ هایش می امد!
مادره مژگان سراسیمه به سمت در رفت و در را میکوبید….
مادرِ مژگان_تروخدا..ارباب…ارباب تروخدا ول کنین…وای خداایا… ارباببب ترو به امام حسین ولش کنید…گوه خورد…ارباب…
ارسلان در را باز کرد…
چشمایش انگار قرمز بود!
ویولت از این همه سروصدا شروع کرد به گریه کردن…ضحا سمتش رفت و کودکش را بغل کرد و سمت اتاقش رفت…
دوست نداشت شاهد این ماجرا باشد! دیگر واسش چیزی مهم نبود…به او چه ربطی دارد که زن اول شوهرش به شوهرش خیانت کرده است؟!
به خودش قول داده بود که در این دنیا…بجز ویولت چیز دیگری برایش مهم نباشد….
از بس سروصدا زیاد بود، ویولت لحظه ای ارام نمیگرفت و گریه میکرد…
ضحا_ای خدا…خودت بهم صبر بده!
جانم مامان…
اروم باش دردت به جونم…
اروم باش…
قشنگ مامان…
عمرِ من…
دخترِ ناز من…
همین طور میگفت و راه میرفت در اتاق، که شاید کودکش ارام بگیرد!
کم کم سروصدا ها ارام شد و ویولت به خواب رفت…
ضحا اروم کودکش را روی تخت گذاشت و پتو را رویش کشید…
نفسی بیرون داد…
کمرش حسابی درد میکرد…
با توجه به این که وضعیتش قرمز بود، نباید همش راه میرفت…
برای خوردن مسکن به پایین رفت…
درِ اتاق ارسلان باز بود و صدای گریه های خاتون می امد!
به سمت اتاق رفت…
دم در وایساد و چشم دوخت به ارسلان که روی تخت بود و چشمانش بسته بود!
( نترسین…ارسلان زنده اس😂🤌🏻 )
سالار_ حالش چطوره دکتر؟!
دکتر_اوم…چطوری بهتون بگم!
سالار_چیشده دکتر؟!
خاتون_یا امام حسین….
دکتر_متاسفانه…این غش کردن ها بی دلیل نیست…البته من الان نمیتونم نظر قطعی روبدم! ولی احتمالا ایشون تومر دارن….باید ازمایش بدن تا مشخص بشه..
انگار دیگه صدای دکتر را نمیشنید!
ارسلان چش شده بود؟! تومر داشت؟؟؟ شوهرش مبتلا به تومر شده بود؟؟؟
نه…امکان نداره…
ارسلان که حالش خوب بود! او که سالم بود…
سرش گیج رفت و چشمانش سیاهی….
( متاسفانه داریم ارسلان جان را از دست میدهیم💔🥺دعا کنید براش! )
______________________________
چشمانش را باز کرد…
به سقف خیره شد… او در اتاق ارسلان بود…
سرش را برگرداند…
به ارسلان خیره شد که داشت به او نگاه میکرد!
اشک در چشمانش حلقه زد…
یک روز از ارسلان بدش می امد… یک روز دلش برایش پر میکشید…
حال خودش را نمیفهمید!
ولی مطمئن بود در دل ارسلان را دوست دارد!
بالاخره ارسلان پدرِ کودکش بود…
ارسلان_خوبی دردت به جونم…
سرش را بالا و پایین اورد(یعنی اره)
که اشک برگونه اش اوفتاد…
ارسلان_واسه چی گریه میکنی؟!
ضحا_برای تو!
ارسلان لبخند بی جونی زد…
ارسلان_بالاخره هر کسی یه عمری داره دیگه…یه روزی بدنیا میاد… یه روزی میمیره!
ضحا_نگو…
من نمیخوام تو از پیشم بری!
تو شوهرمی…
تو پدرِ بچمی…
ارسلان_فقط شوهر و پدرِ بچتم؟!
سرش را برگرداند و دوباره به سقف خیره شد…
ضحا_نه!
تو عشقمی…
نفسمی…
عمرمی…
ارسلان_راستشو بگو…
ضحا_راستشو گفتم!
ارسلان_یعنی ازم متنفر نیستی؟
نفسی بیرون داد
ضحا_اگرم بودم…دیگه گذشت!
لبخند روی لب های هردوی شان نشست…
( میمیرم براشون🥹🤍💜 )
ضحا_پس بخاطر عشقمون هم که شده…بیا خوب شی….
قربونت برم..دیگه قول میدم همش هواسم بهت باشه…پشتت میمونم، وقتی که خوب شدی…یه زندگی عالی میسازیم، سه تایی زندگی میکنیم
دیگه نمیزارم کسی بینمون رو خراب کنه!
ارسلان_هنوز باورم نمیشه که منو بخشیدی!
ضحا_ ادم کینه ای نیستم!
زود میبخشم…
دستش را روی کمرِ ارسلان گذاشت و به او نزدیک تر شد و بغلش کرد!
لبخند شیطانی روی لب های ارسلان نشست…
ارسلان_حتما باید مریض شم تا بغلم کنی؟
ضحا خندید…
ضحا_از این به بعد قول میدم بغلت کنم…
ارسلان_فقط بغل؟!!؟؟!؟!؟
ضحا_باز دیگه چیکار کنم؟
ارسلان_نمیخوای یکم بهم….بدی؟!
ضحا_الان؟؟؟ توی این شرایط؟؟؟
ارسلان_کلا میگم
ضحا_خب…باشه
ارسلان بوسه ای بر لب ضحا زد…
ضحا_میخوای با مژگان چیکار کنی؟
ارسلان_هیچی…
طلاقش میدم
گم میشه میره خونه ی باباش…
دختره ی جن*ده ی کثافت…
خاک تو سره من که متوجه نقشش نشدم…
ضحا_ول کن…
اصلا بهش فکر نکن…
فعلا باید به درمان فکر کنی…
صدای ویولت بلند شد….
ضحا_ای وای… بیدار شد…
ارسلان_خودم میرم!
ضحا_عه نه ارسلان
ولی ارسلان بی توجه به حرفِ ضحا به راه خود ادامه داد…
ویولت را بغل کرد…
ارسلان_جون دلم عشقِ بابا…
بیا بریم پیشه مامانی…
به سمت اتاق رفت…
ارسلان_بفرمایید…اینم دختره گلمون!
ضحا_قربونت برم…
بیارش بهش شیر بدم، خیلی وقته ندادم گشنشه
ویولت را بغل کرد و لباسش را بالا زد و به ویولت شیر داد…
به ارسلان نگاه کرد که چشمانش روی سی*نه ی ضحا بود!
ضحا_هوی….کجارو نگاه میکنی؟
ارسلان_خب چیه؟ زنمه دوست دارم نگاش کنم…
ضحا_الله اکبر…
ارسلان_بخور بابایی…به جای منم بخور…
ضحا_ارسلاننننن
ارسلان_جونِ ارسلانننننننننن
ضحا_وای…ادم اینقدر خونسرد ندیده بودم توی زندگیم!
( پارت بعدی سه شنبه میدم🙂💙 )
یه توضیحی بدم بهتون…
اگه دقت کرده باشید من موقعه خاک کردن مهرایین و مراسماتش رو ننوشتم، چون چهار پنج پارت طول میکشید… من برای اینکه خسته نشین، خلاصه کردمو زدم ۴ روزه بعد…
ارسلان توی اون چهار رو حالش بعد میشدو غش میکردکه بقیه فکر میکردن بخاطر مرگ پسرش بوده…ولی ارسلان تومر داشته…
الانم میخوام زودتر تموم کنم که یه رمان دیگه رو بزارم اینجا….
اون طولانی تر از این رمان هست و پارت های زیادی داره…برای همین میخوام زودتر اینو تمومش کنم…سعی میکنم زود به زود بزارم براتون تا تموم شه🙂
سلام ممنون از لطفتون خیلی قشنگه ولی امیدوارم ارسلان اتفاقی براش نیوفته
قربونت عزیزم😘
دعا کنید سالم بمونه😂
تومور یک جا واکنش نشون نمیده مثلا تو ی هفته اینطور نیست حدودا تو یک ماه و چند هفته ای بیمار این حالت هارو داره و فقط حالت غش و ضعف نیست حالت تهوع و سر گیجه و سردرد و … ولی رمان ی جورایی کپی بود و ی جزییاتی تغییر کرد به هرحال خسته نباشید میگم خدمتت چون وقت گذاشتی پاش.💜
نمیره ارسلان🙄😬
دوستش داری؟؟؟ 🥹
دیونشم:))))))))))
ن بابا😲
جان تو😌🤤
عجب…..
واقعا که آخه چرا سه شنبه پارتا هم کمه دیر ب دیرم پارت میدی
رمانت عالیه عزيزم فقط زود زود پارت بده
وی ضحا و ارسلان دباره صحنه های عاشقانه خدارو شکر که از دست مژگان خلاس شودیم
گلم من تا دوشنبه سرم خیلی شلوغه نمیتونم بزارم…
از کجا میدونی مژگان ارسلان رو ول میکنه😌
بیا ی لطفی بکن در حقمون ارسلانو نکش مژگانم موندگار نکن
😂😂😂😂
نه دیگه شر مژگان کم کن این خوبه اگه بمونه این طوری رومان بد میشه ببخشید اینو میگم عزیزم
شما که دیر میخوای پارت بزاری بی زحمت طولانیش کن خب🥲💔
چشمممم
ی چی ارسلان دائم که غش و ضعف نداشت فقط ی بار بود اونم بنظرم از فشار روحی و عصبی بود چطور شد بیمار تومور مغزی ؟
حقققققق
پر از تناقضه این رمان..
شخصیت ها تکلیف خودشون با خودشون رو نمیدونم..
یا از هم متنفرید یا همو دوست دارید
نمیشه یه جا کاملا متنفر باشی بعد یه دفعه تو پارت جدید بیای بگی عشقمی
نویسنده جان نمیخوام بگم رمانت بده ولی در کل خیلی بچگانه اس مشخص نیست چی به چیه آدم حتی اگه یکی خیلی دوست هم داره با این همه بدی انقدر زود خوب نمیشند😕.
تو همون ارباب ارسلان نبودی آیا 🤔
نه
پارت ۲۴ رو دیدین رفت تو پربازیدا🥲💜
نویسنده جونی قلمت خوبه پاینده باشی
ممنونم عزیزم