رمان بامداد عاشقی پارت ۳۰
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم
آریا و آرش سر موضوعی درحال بحث بودن..گزارش کار ها رو گذاشتم روی میز آریا و گوشه ای وایستادم تا نگاهی بهشون بندازه ولی حواسش پی آرش و حرفاش بود
آریا: خودت که میدونی من تنهایی از پس کارا بر نمیام..باید بیایی و کمک کنی،نظر تو هم مهمه مثلا سهام دار شرکتی آرش
آرش سرش رو خاروند و گفت
_باور کن گیرم آریا وگرنه حتما باهات میومدم،جایی دعوتم و حتما باید حضور داشته باشم
آریا برای چند لحظه سکوت کرد..آرش نگاهش بهم افتاد و بعد از چند دقیقه گفت
_چطوره آنا رو عوض من ببری کارشم عالیه..جای من ببرش
و با التماس بهم خیره شد.من که از هیچی خبر نداشتم ساکت موندم
آرش:آریا چند ساعت دیگه قراره بره شرکت اشکانی،سهام دار شرکت که جفتمون هستیم باید باشه ولی من نمیتونم برم میشه تو به جای من بری
کمی دیگه در موردش توضیح داد..شرکت بابای دنیز بود به ناچار قبول کردم که باهاش برم .. آرش هم گفت این چند ساعت کارای منو خودش انجام میده برم خونه استراحت کنم و آماده باشم..
ساعت نزدیکای هشت شب بود دوباره برگشتم شرکت..
آتوسا و آریا بودن فقط..آتوسا وسایلاشو جمع کرد و اونم خودش رفت خونه
آریا با کلیداش از شرکت بیرون اومد
_ساعت چند کارا تموم میشه
درارو قفل کرد و برگشت طرفم
_ممکنه ی خورده طول بکشه،مشکلی نداری که؟
_نه مشکلی نیس،تنها نیستم که
در طول مسیر دیگه هیچ حرفی نزدیم تا رسیدن به شرکت…که خیلی هم جای قشنگی بود
بر خلاف شرکت آریا اینا اون جا همه هنوز مشغول کار بودن
با منشی حرف زدیم و به طرف اتاقی هدایتمون کرد
با وارد شدنمون از جاشون بلند شدن..مردی با موهای مشکی که حدود ۵۰ ساله اینا بود و…کسری!!
کسری هم انگاری سهام دار شرکت بود…کسری با تعجب نگاهم میکرد که چرا جایی آرش من بودم.
هر دو منتظر بودن چند تا قرارداد بود که باید بسته میشد؛ تقریبا یک ساعت طول کشید و بعدش آقای اشکانی روبه من و کسری کرد و گفت
_ کارم با شما تموم شد..اگه میشه چند دقیقه ای بیرون باشید تا کارای ما تموم بشه.
ایش..خب بگو بعد این دیگه به شما مربوط نیست خب, کیفم رو از روی میز برداشتم و به همراه کسری از اتاق بیرون رفتم
جلوی در روی صندلی نشستیم..حس خوبی بهش نداشتم و هیچ دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم..ولی خودش شروع کرد
_از دست من ناراحت نباشید..مجبور شدم این کار رو بکنم
با اخم به طرفش برگشتم
_هه..مجبور شدین! آقا کسری من کاری نکرده بودم آریا دوستانه پالتوش رو بهم قرض داد همین..کار شما خیلی اشتباه بود
_باور کن به نفع خودته که زودتر همه چیز رو بفهمی
صداش رو پایین تر آورد و گفت
_آریا به خاطر شرکت هم که شده مجبوره با دنیز ازدواج کنه..به خاطر دوستی با شرکت پدرش..من نمیخواستم دیر بفهمی و قلبت بشکنه
ی جوری حرف میزد انگاری صلاح من رو میخواست..
با اومدن آریا حرفامون نیمه تموم موند..کسری هم از جاش بلند شد و با آریا دست داد،لبخندی در آخر بهم زد و با علامت دست خدافظی کرد
از شرکت زدیم بیرون..دونه های برف آروم آروم درحال باریدن بودن تازه اول زمستون بود..آریا به طرف بالا اشاره کرد
_ اونجا ی مغازه هست..بریم ی چیزی بخوریم
موافقت کردم و از روی سنگ فرش های پله ای به طرف بالا رفتیم..
جای صاف و همواری بود..ی مغازه کوچیک با چراغ های رنگی اطرافش
چند تا هم صندلی آهنی گذاشته بودن..
آریا: چی میخوری
_چایی بگیر لطفا
_دیگه چیزی نمیخوای؟
با علامت سر گفتم نه..دو تا لیوان چایی به همراه نبات و چند تا شکلات داخل سینی برگشت.
روی صندلی نشستیم و به منظره ی زیبای برفی خیره شدیم
_چقدر اینجا قشنگه..به خصوص که برفم میباره
با لپ های قرمز شده نگاهم کرد و لبخند زد
_آره..اینجا کلا قشنگه،من همیشه میام
یعنی با دنیزم میاد؟!
دستام حسابی یخ کرده بود..بعد خوردن چایی لیوان ها رو گذاشتم زمین و حواسم معطوف اطراف بود که یهو دستام گرم شد.. برگشتم دیدم..بله آریا دستم رو گرفته
_دستام گرمه..بزار ی خورده گرم بشن
هیچ حرفی نتونستم بزنم و با خجالت سکوت کردم..نزدیکای ساعت ۱۲ بود که خمیازه های پی در پی من باعث شد برگردیم خونه.
وگرنه کنار آریا بودن و برف زیبای زمستون دل کندنی نبود.
( منتظر نظرات تک تک تون هستم ✨)
واااییی زمستون و برف و چایی داغ😭😍کاش تو رمانا می شد زندگی کرد🥺🥺🥺
اره واقعا 🥺🙂
ممنونم از نظرت نیوشا جان 🌷
اونجا بودم و یه عکس برا دنیز میفرستادم آی حرص میخورد دلم خنک میشد
حسااابی حرص میخورد 😂
میشه سایتایی که رمان میزارن بگی بهم نویسنده جان
والا من فقط سایت رمان وان و با مد وان میشناسم که رمان میشه گذاشت..
سایت های دیگه نمیدونم کدوما هستن😊
مرسی نویسنده جان
💐
انقدر هستند که
رمان بوک
انجمن نودهشتیا
تو بزن انجمن رمان کلی برات میاره ولی خب اونجا یه محدودیتهایی داره مثلا تو رمان نباید اسمی از بوسه و … بیاری و یه چیزایی رو هم خودشون ویرایش میکنند بین اینا رمان عاشقانه و همین مدوان بهترن به نظرم
چون حمایت مدوان بهتره و جو گرمتری داره
ممنون لیلا جان
فدای تو❤
من عاشق توصیفات مکانیتم…یعنی جوری مینویسی که خودم رو تو اون منظره احساس میکنم کاش الان زمستون بود🙄
آریا عاشق آناست ولی باید دید چی میشه اصلا حس خوبی به دنیز ندارم حتی موقعی که تو رمان نیست و فقط اسمش میاد😑
جدی پس خداروشکرر😊
اره کاش زمستون بشه زود
اره ،باید دید در ادامه چی میشه 😄
اگه یه روز با کسی که عاشقشم تو برف چایی نخورم چییی
خیلی قشنگ بود بانوو
😄
ممنون فاطمه جان🌷
این دنیای لعنتی ب من چایی خوردن تو زمستون تو همچین مکانی با عشق نداشتم بدهکارهههه🙂
هعی ولی جدی این دنیز حرص دراره
😊
خیلی زیاد حرص دراره 🤣
ممنون از نظرت ترنم جان 🌷
سعید به جز چایی خوردن تو زمستون ، چایی خوردن تو تابستون هم بنویس فکر کن
داری از گرما میپزی کولر تمام تلاشش رو میکنه خونه رو خنک کنه و تو میری یک چایی آتشین میاری جلوی کولر میخوری و کولر میسوزه
🤣🤣🤣
وااای🤣🤣🤣
حتما تابستون شد مینویسم..بزار زمستون تموم بشه🤣