رمان بامداد عاشقی پارت ۸
یک ماه بعد..
وارد اتاقش شد؛نگاهش خیره برگه ای بود که روی میز خودنمایی میکرد،بعد یک ماه کاری فراوان و خسته کننده بالاخره کارهاشون مورد تایید قرار گرفته شد و قرار داد رو بستن..حالا آریا تاجیک قصد داشت به خاطر این پیشرفت مهمونی بگیره،قصد داشت خاری باشد در چشم رقیب ما که میدانستیم…آنا به نوشته های دعوت نامه که روی میز بود خیره شد برای فردا شب خونه ی تاجیک..به درخواست آتوسا که این مدت حسابی با پروانه دوست شده بود اونم دعوت بود آخرای تابستون بود هوا کم کم خنک میشد با برداشتن کیف و موبایل از اتاق زد بیرون..نگاهش به آرش و آتوسا افتاد که طبق معمول کرکر خنده اشون به پا بود ناخودآگاه لبخندی زد و گفت
-چه خبره کل اینجا رو گذاشتین روسرتون
هر دو نگاهی به آنا انداختن
آرش:حسودی نمیکردی قبلا..ولی بیا توام شریکی با ما بخند
آنا:هه هه نمکدون.
آتوسا خندشو قورت داد و گفت
-ایشالا فردا میاین دیگه؟
شب بود مطمئن نبود پدرش اجازه میده ولی به هر حال با پروانه بود میتونست ی جوری راضیش کنه
به علامت اره سرشو تمون داد و شرکت خارج شد..این مدت مثل آریا براش سخت بود انگاری با زبون حرف بزنه
فردا که تعطیل بود شرکت خوشی حساب میشد دیگه مگه نه..!
———–
ساعت ۹ صبح بود که به سختی وارد حمام شد قطره های آب بالاخره خواب رو از سرش پروند. ی دوش حسابی گرفت و بعد دوشیدن لباس راحتی با موهای خیس رفت بیرون
نگاهش که به نرده افتاد مثل قبلنا شیطونیش گل کرد آویزون شد و سر خورد ولی خب با کله خورد وسط پذیرایی شکر خدا پدر و مادرش مشغول حرف زد با تلفن بودن وگرنه توبیخ میشد حتما
همین که کلمه ی امین از دهن پدرش خارج شد خودش رو با شوق وصف نشدنی به تلفن رسوند
نگفته بودم که امین برادر آنا هستش ۲۹ سالشه و کانادا رشته داروسازی میخونه
بعد از چند مین پدرش گوشی رو به طرفش گرفت
با خوشی آشکار گفت
-سلااااام خره چطوری
همیشه دختر با ادبی بود ولی بیشتر از یک برادر که نداشت
امین خندید
-کوفت،تو عوض نمیشی دختر
-خیلی هم دلت بخواد..
بلافاصله گفت
-کی میایی..دلم برات تنگ شده
لحنش غمگین شد
امین لبخندی زد خواهر کوچیکه همیشه همین حرف رو میزد
-چقدرم تو قدر منو میدونی..۲ سال مونده آبجی فعلا
کمی دیگه حرف زدن و قطع کردن
ساعت ۱۱ بود قرار بود ساعت ۷ برن پس بعد از خوردن چایی به اتاقش برگشت وسایل هاش رو آماده کنه
(امتیاز و کامنت نظرات فراموش نشه)
عالی✨
🌹