♡♡♡♡♡♡
بعد گذشت دقایقی کیوان با سینی سفارشات ما اومد
توی یه ظرف چنتا دونه قرص تقریبا بزرگ بود باتعجب به قرص ها نگاه میکردم که دیدم آرشا اونا رو توی کاسه ی آبی که کنارمون بود انداخت و بعد کم کم تبدیل به دستمال شد با تعجب به این صحنه نگاه میکردم آرشا سرشو بالا اورد و به منی که با تعجب نگاهم بین دستاش و کاسه ای که توش اون قرصهارو انداخت نگاه میکرد و بمن گفت نمیخوای دستاتو پاک کنی سری تکون دادم و یدونه از اون دستمال ها رو برداشتم و دستمو پاک کردم بعد خوردن یک صبحانه ی خوب سها دستشو روی شکمش گذاشت و گفت وای ترکیدم بسکه خوردم
آرشا همونطور که لقمه ی آخر رو توی دهنش میزاشت رو کرد به سها و گفت همینطوری کسی نمیاد بگیرتت وای به روزی که چاق بشی و بعدش هرهر به حرف خودش خندید سها از عصبانیت قرمز شد و به سمت بازوی آرشا حمله ور شد و گاز محکمی گرفت من بجای اون دردم گرفت و مگه سها ولکن ماجرا بود آرشا به سرفه افتاد و از اون طرف از درد بال بال میزد صورت آرشا از خفگی قرمز شد سها دست برادرشو ول کرد و با تمام توانی که داشت به پشت آرشا زد از یه طرف قیافه ی سها که دستشو تکون میداد و زیر لب غر میزد خنده دار بود از یه طرف قیافه ی عبوس و متعجب آرشا…
مشتریایی که اونجا بودن به میز ما هر از گاهی نگاه میکردن و ریز ریز میخندیدن آرشا پشت چشمی برای سها نازک کرد از اینکار آرشا لبخندی روی لبام نشست برام جالب بود یه همچین مردی عین خانمها پشت چشم نازک کنه
آرشا بعد پوشیدن کفشها به سمت جایی که کیوان نشسته بود رفت و بعد خوش وبش کوتاهی که بینشون بود بسمت ما اومد و باهم از اون سفره خونه خارج شدیم
بعد گشت وگذاری طولانی و خرید از فروشگاه بزرگ راهی خونه شدیم و چه خوب شد ناهارمون رو تو مسیر سفارش دادیم و خوردیم
…………………….
بعد مرتب کردن وسایل همراه سها باهم به سمت بالا رفتیم از اونجایی که من اتاق سها رو داشتم اون به اتاق پدر و مادرش رفت تا استراحت کنه همین که سرمو رو بالش گذاشتم توی عالم بیخبری رفتم نمیدونم چقدر خوابیدم که با تکون دادن سها از خواب بیدار شدم
سها●ببخشید که بیدارت کردم عزیزم هم شام حاضره و طبق گفته داداشم باید قرصتو بخوری تا زودتر حالت خوب بشه
