رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و هفت
اصفهان یک جور دیگر قشنگ بود حس میکردی خودت را در جایی از گذشته جا گذاشتی…با آن وضعش کوچههای باریک و قدیمی محله جلفا را پا میگذاشت و با دوربین عکاسیش از هر چیزی که خوشش میامد عکس مینداخت
چند تا عکس سه نفره هم گرفتن که تصمیم گرفت به محص رسیدن به تهران حتما چاپشان کنند
عمارت عالی قاپو هم رفتند آخ که هر چه از زیباییش میگفت کم بود ، امیر برای هر سه بستنی خرید و با هم کنار حوض نشستن و مشغول خوردن شدن البته آرش خوردنش به هر چی شبیه بود جز آدمیزاد !!
تمام پیشبندش پر از کاکائو بود
_وای امیر دور دهنش رو پاک کن…ببین چه رسوایی کرده خودشو
پسرک حس میکرد کار بزرگی انجام داده دستانش را در هوا تکان میداد و برای خودش حرف میزد
امیر با دستمال صورتش را پاک کرد و با اخم دستهایش را گرفت
_بده به من ببینم…فقط کافیه لباسمو کثیف کنی اونوقت من و میدونم و تو
با خنده به حساسیتهای مردش چشم دوخت و بوسهای از لپهای پسرک گرفت، وروجک شیطان در همه عکسها هم میخندید دوست داشت سفت بغلش کند و به خودش فشارش دهد اما حیف که امیر یک لحظه هم نمیگذاشت بغلش کند و غدقن کرده بود
حالا خوبه شش ماهمه ماههای اخر میخواد چیکار کنه !!
تا خود شب اصفهان زیبا را گشتن
سی و سه پل، کاخ چهارباغ….
در آخر سری به بازار قیصریه هم زدن یک بازار قدیمی و سنتی که حسابی هم شلوغ بود تصمیم گرفت چیزی برای خانواده خودش و امیر هم بخرد که حداقل بی سوغاتی نروند
برای آرش یک دست سرهمی آبی و طوسی و برای خودش هم یک چادر گلدار خرید خیلی ازش خوشش آمده بود آنقدر که همان جا چادر بر سرش گذاشت، دمِ دری بود و گلهای درشت سبز و صورتی داشت
مغازه دار با لبخند تحسینآمیزی نگاهش میکرد
_مبارکت باشه باباجان…ماشالا بهتم میاد
لبخندی زد و ازش تشکر کرد
متوجه سنگینی نگاهی شد سرش را بالا گرفت امیر خیره با نگاهی داغ و تب دار بهش زل زده بود از آن نگاههای عجیبش که دست و پایش را گم میکرد
نزدیکش شد و گفت
_بریم دیگه..
به محض بیرون رفتن دستش را گرفت که مجبور شد بایستد
تعجب کرد
_چیشده ؟
یک طور خاصی نگاهش کرد یا خدا چشاش چپ نشه وسط بازار !!
لب گزید و بازویش را گرفت
_بریم همه خیرهمون شدن
کلافه نگاهش را ازش گرفت و مچ دستش را محکم فشرد زیر لب شنید که گفت
_لعنتی همه چی بهش میاد
چشمانش گرد شد این الان با من بود ؟
خودش را زد به آن راه ، وارد سفرهخانه شدن و شام سفارش دادن
آرش خوابش برده بود بعد از خوردن غذا که یک آبگوشت خوشمزه بود به خاطر خستگی و کمردردش به سمت خانه حرکت کردن امروز بیش از اندازه انرژی از دست داده بود اما خب میارزید اصلا پشیمان نبود روزی همینها خاطره میشد و شاید هیچوقت تکرار نمیشد !
در راه متوجه شد که به سمت خانه عمه حرکت نمیکردن
سوالی نگاهش کرد که جدی در حال رانندگی بود
_فکر کنم داریم اشتباه میریما ؟
نیم نگاهی بهش کرد و سر تکان داد
_نه میریم خونه خودمون به عمه خبر دادم قراره فردا بیاد پیشمون
چیزی نگفت و نگاهش را به جاده داد آرش در خواب آرام ناله میکرد
موهایش را نوازش کرد و زیر گوشش آهسته لب زد
_جونم پسرم لالا کن
با رسیدن به خانه امیر از ماشین پیاده شد و اول آرش را از آغوشش جدا کرد با کمکش وارد خانه شد نای رفتن به طبقه بالا را نداشت
دست بر کمرش گرفت و روی مبل جا گرفت
_میشه همینجا بخوابیم…نمیتونم اون همه پله رو بالا بیام
به وضوح نگرانی را در چشمانش دید راه رفته را برگشت و آرش را روی کاناپه خواباند
_حالت خوبه….کجات درد میکنه ؟…
لبخندی زد و چادرش را از سرش برداشت
_وای امیر چیزی نیست…فقط یکم پام درد میکنه همین
مردش پایین مبل جلوی پایش زانو زد و مشغول ماساژ دادنش شد
قلبش ریخت این مدت حس میکرد که چقدر مردش عاشقتر از قبل شده بود و بیش از پیش داشت او را هم عاشق و فریفته خود میکرد
با محبت بی ادعا زن و زندگیش را دوست داشت و تمام وجودش را برایشان میگذاشت
اشک در چشمانش جمع شد و زیرلب خدا را شکر کرد
آن شب هر سه درون هال روی زمین خوابیدن
امیر دقیقا وسط رختخواب را اشغال کرده بود انگار اینطور میخواست از وجود هردویشان بهره ببرد
در آغوشش با زمزمه و نوازشهای آرامش به خواب شیرینی رفت
نفهمید چه موقع از شب بود با احساس دلضعفه شدیدی از خواب پرید
نگاهی به دور و برش انداخت هوا هنوز تاریک بود دست امیر را از روی شکمش برداشت و به سمت آشپزخانه رفت دلش یک چیز شیرین میخواست رفت سر وقت یخچال
چشم گرداند جوری که نصف تنش در یخچال بود این دوقلو باردار بودن هم مکافاتی داشت گاهی هوس ترشی میکرد گاهی هوس چیز شیرین، حالا مانده بود چه بخورد دلش قیلی ویلی میرفت
دستی به شکمش کشید و ناامید در یخچال را بست تا یک خوراکی خوشمزه نمیخورد آرام نمیگرفت که. آن چیزی که میخواست پیدا نبود
وارفته توی رختخوابش نشست
ناگاه فکری به سرش زد شاید کمی بدجنسانه بود اما دوست داشت شوهرش را آزمایش کند به یاد حرف عمه افتاد یعنی امیر هم مثل آقا اتابک تمام شهر را زیر و رو میکرد ؟
فکرش را پس زد و دستش را به طرفش دراز کرد
هعی گندم ببین چه مظلوم خوابیده بی رحم نباش
هوف اگه گذاشتی به کارم برسم
آرام تکانش داد
_امیر…امیری بیدار شو
《 وویی یکم بلندتر گندم مگه داری بچه خواب میکنی ؟ 》
این بار کمی بلندتر صدایش زد
_امیر بیدار شو
هوم کوتاهی گفت و در جایش غلت زد
وای بیدار کردنش کار حضرت فیله
بازویش را آرام نیشگون گرفت که اخمهایش درهم رفت
_ ناناز میخورمتا
چشمانش چهارتا شد، ناناز کی باشند ؟؟!!
هورمونهای زنانهاش جلسهای در درونش برپا کرده بودن
با حرص محکم تکانش داد
_با توام اوف…بیدار شو دیگه
بالاخره چشمانش را باز کرد با یه من اخم و نگاه شاکی بهش زل زد
_ نصف شبه بگیر بخواب
اصلا ویارش یادش رفته بود با نگاهی سلیطه دست به سینه شد و گفت
_اول بگو ناناز کیه بعد میخوابی
بالش را زیر سرش مرتب کرده بود که با این حرفش با تعجب به طرفش برگشت
_جان ؟
_جان و مرض…داشتی تو خواب حرف میزدی خودم با این دو تا گوشام شنیدم…گفتی ناناز میخورمتا
با چشمانی گرد شده سرجایش نیمخیز شد
انتظار شنیدن این حرف را از زبان گندم نداشت
تازه فهمید چی گفته نگاه دزدید و تشری به خودش رفت … حواست کجاست دختر !
صدایش که در اثر خواب کمی گرفته شده بود حالا خندهای را هم چاشنیش کرده بود
با حرص زیرزیرکی نگاهش کرد
به من میخنده ؟ ابله معلوم نیست داشت چه خوابی میدید اینجوری میگفت، دارم برات آقا
خوب که خندهاش را کرد دستی به لبش کشید و طاق باز دراز کشید
_وای دختر نصفه شبی منو خندوندی…بیا بغل عمو ببینم
حرصی بالش را از کنارش برداشت و محکم به شکمش کوبید که آخش بلند شد
_به من میخندی…من جدیم آقا
یا خدا چه اخمی کرده مثل اینکه بد زدمش
خودش را جمع و جور کرد و بدون اینکه از تک و تا بیفتد یک ابرویش را بالا زد و گفت
_خب…خب…تقصیر خودته…مگه من شوخی دارم این موقع شب ؟
شاکی اسمش را صدا زد
_گندم….اون رومو بالا نیارا…چی واسه خودت میگی…میگن زن حامله جنی میشه من باور نمیکردم…یه نمونهاش جلو چشممه
با غیض لحاف را دورش گرفت و حق به جانب گفت
_من جنی شدم ؟ خوشم باشه…معلوم نیست داشتی چه خوابی میدیدی که اون حرف رو زدی…وگرنه منو که تا حالا ناناز صدا نزدی
با ابروی بالا رفته به صورتش که از حرص قرمز شده بود خیره شد، دلش برایش ضعف رفت. میخواست تمامش را یک لقمه چپ کند اما کمی اذیت کردنش هم بد نبود
حالت جدی به خود گرفت و بدون اینکه نگاهی بهش بیندازد سرجایش درازکشید و بالش را در بغل گرفت
_مطمئنی چیز دیگهای نگفتم ؟
تند جوابش را داد
_نخیر، مگه قرار بود چیز دیگهای هم بگی ؟
لبخند موذیانهای زد و زیر چشمی نگاهش کرد
_نه آخه…الان که یادم میاد اسم دختره نازنین بود
الحق که بازیگر خوبی بود.
دخترک رنگش پرید و با تعجب نگاهش کرد
_اسم کی نازنین بود ؟
خدایا چرا نصفه شبی به شوهرش شک کرده بود ؟
اصلا همهاش تقصیر این بارداری بود او که انقدر حساس نبود، ولی آخه هیچ شوخی تو صورتش پیدا نیست چه پررو هم زل زده به صورتم بیشعور
محکم تکانش داد
_با توام میگم کی اسمش نازنینه ؟
خودش را به زور نگهداشته بود ولی به جایش اخمی کرد و دستش را پس زد
_بخواب ببینم…مگه نمیگفتی خواب دیدم الان یادم اومد…حیف که نذاشتی تا آخرشو ببینم
چشمانش گرد شد
_چی داری میگی امیر…شوخی میکنی ؟
لبخند بدجنسی زد و لحاف را تا گردنش بالا کشید…چشمانش را بست
_موهاش کوتاه و مصری بود، چشاشم آبی.. قد و هیکلش که اصلا نگم باربی بود برای خودش…بهت گفته..
حرفش با ضربهای که به سینهاش خورد نصفه ماند
_تو غلط میکنی بیشعور خجالتم خوب چیزیه
نتوانست خودش را نگه دارد ولی به خاطر اینکه آرش بیدار نشود لبخند عمیقی زد و جایش را با دخترک عوض کرد
حالا گندم سر بر بالش گذاشته بود و خودش هم نصف وزنش رویش بود جوری که فشاری به شکمش وارد نمیشد
_جون….حسود زشت من
با حیرت دست بر دهان گذاشت و جیغش را خفه کرد، این مرد چی پیش خودش داره میگه !
با عصبانیت تقلا کرد ازش جدا شود
_ولم کن برو عقب…برو پیش همون ناناز خانمت
صدایش از حرص میلرزید
مرد مقابلش اختیار از کف داد و با کمی خشونت که همیشه چاشنی عشق بازیهایش بود نیشگونی از بازوی لختش گرفت
_کجا برم گندمی…نمیترسی شوهرتو از دست بدی ؟
لبش را بهم فشرد و رو برگرداند
_به جهنم که از دستش بدم…هه، باربی دوست داشتی که ؟
با وجود تقلاهایش لبش را به گردنش رساند و پوست مخملی و نرمش را به دندان گرفت
آخ ریزی از دهانش خارج شد. گاز گرفتنش تبدیل به بوسه شد هیچ دوست نداشت نگاهش کند با حرفهایش دلش بدجور شکسته بود
لبش را روی گردنش چند بار به حالت دورانی کشید
_آخ…گندم…آخ از دست تو….مگه نمیدونی تموم دنیای من تو موهای بلندت خلاصه شده
چیزی در دلش روان شد خودش هم نمیدانست اما تشنه ناز کردن بود و مردش هم خوب بلد بود نازش را بخرد
سرش را کج کرد و با تخسی چشمانش را بهم فشرد
_گفتی موهاش کوتاه و مصری بود…
خنده کوتاه مردانهاش ضربان قلبش را به اوج رساند
میدانست تمام حالاتش از صورتش پیدا بود و این از بدشانسیش بود که بازیگر خوبی نبود
لبش را به گوشش چسباند
_ من به قبر خودم بخندم مدل موی مصری دوست داشته باشم…شوخی کردم ناناز، فکر کردم تو خواب داشتی صدام میزدی
لبخند محوی بر لبش نشست جدیداً خوب بلد بود با این شوخیهایش حرصش را در بیاورد
مثل یک گربه بینیش را به گردنش مالید و بوسه ریزی به پوست زبرش زد
_پس یعنی هیکل باربی و چشم آبی همش کشک بود ؟
صورتهایشان چسبیده بهم و تنشان هم قفل هم بود
دست گرم و قویش برجستگیهای بدنش را فتح میکرد
_من خانم مهربون و تپل خودمو به صد تا باربی هم نمیدم…نمیدونی وقتی امشب تو اون چادر دیدمت چه حالی شدم…هوس کردم تو خونه هم برام چادر بزاری بس که دل میبری
تعریفش بدجور به دلش نشست اما برای حفظ ظاهر به زدن یک لبخند کوتاه بسنده کرد
_خب حالا کم زبون بریز…اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم
با اخم شیرینی ازش جدا شد اما حلقه دستش را برنداشت و سرش هم هنوز روی بالشش بود
_چی خانم منو نصفه شبی بیدار کرده نه میزاره من بخوابم نه خودش ؟… آرش بیدار نشه شانس آوردیم
سرش را کمی بالا آورد و نگاهی به پسرک کرد غرق خواب بود و شکم برآمدهاش از تیشرت کنار رفتهاش به خوبی معلوم بود مامان قربونت بشه تو خوابم دستاشو مشت کرده
نگاهش را به مرد اخموی مقابلش داد با چشمانی ریز شده منتظر بهش چشم دوخته بود
لبخند شیرینی زد و دستی به شکمش کشید
_هوس شیرینی کردم…اونم از نوع خامهایش تو یخچال نبود
آنقدر مظلوم این جمله را گفت که خودش دلش به حالش سوخت چه برسد به امیر
یک تای ابرویش بالا رفت ….لحاف را روی هردویشان کشید و دوباره در آغوشش گرفت
_بخواب فردا برات میخرم…الان که هیچ جا باز نیست
لبهایش آویزان شد؛ آقا اتابک چطوری لبو گیر آورده بود شوهر من که سریع بهونه آورد !
شاید کارش بچگانه به نظر میامد ولی دور از سنجیدن عشق همسرش او شدیدا هوس خوردن نون خامهای به سرش زده بود و اصلا خوابش نمیبرد
آرام تکانش داد و با ناز صدایش زد
_ارسلان ؟
متفاوت صدایش زده بود و دید که لبخند محوی بر لب مردش نشست….
فشار ریزی به پهلویش داد و بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت
_جون ارسلان…خوابت نمیگیره تو ؟
نچ آرامی گفت و پوفی کشید
_دلم شیرینی میخواد…تو یخچالم نبود
مثل اینکه خیلی خوابش میامد و از این حرفها حوصلهاش کم شده بود
اخمی کرد
_بگیر بخواب…یه بار هم گفتی منم گفتم فردا میگیرم
در دل آهی کشید مثل اینکه مقایسه کردنش با آقا اتابک مرحوم کار اشتباهی بود.
******
سفر اصفهانشان با همه شیرینی و خاطرههای قشنگش به پایان رسید دلش برای عمه راضیه تنگ میشد برای خانه باصفایش حتی برای آن کلوچههای خوشمزهاش، البته دم رفتن از عمه قول گرفتن که بعد از به دنیا آمدن دوقلوها حتما به تهران بیاید
حالا از این پس زندگیشان به روال قبلیش برمیگشت امیر روزها به سرکار میرفت و شب برمیگشت ، خودش هم در خانه به کارهای موسسه میرسید نمیخواست کارش عقب بیفتد اینطوری روزهایش هم به بطالت نمیگذشت…
بچه ها ساعت سه صبحه چرا من خوابم نمیاد
الان تا ۴ رو ۵ صبح بیدارم چیکار کنم خوابم ببره دیونه شدم اینقدر به دیوارای اتاقم زل زدم و فکر کردم و اومدم کامنت خوندم🥺
بخواب دختر بیخوابی مرضه🙄
ممنون لیلا خیلی باحال بود😂😂😂
وای مردم از خندههه🤣
چرا😂
لیلا امروز فاز گرفتم بات قهر کنم ولی دلم نمیاد بخاطر رفتنم گریه کنی🙂🤣🤣🤪🤪🤪
وا چرا با من حالا؟؟
شاید چون زیاد دوست دارم 🤣🤪🧡
تو عشق منی😂🤗
راستی تو رماندونی ثبتنام کردم شاید رمان بعدیم رو اونجا گذاشتم😊
واقعا به شدت منتظرم😍😍😍
سلام لیلا خانم منم همشهری تون هستم فقط با یکم فاصله از قاسم اباد عالیه رمانت قلمت فوقوالعاده هست موفق باشی عزیزم❤️❤️❤️ اولین باره کامنت میزارم 🤭
عه وا سلام چه عالی خیلی خوشحالم که رمانمو دوست داشتی نیکا جان اهل رودسری دیگه درسته؟
منتظر پارت بعدم.بگزار فرزندم.یه کم تن ما رو هم کمتر بلرزون.با فرمان لطیف تری جلو برو عزیزم🤗😍.دیگه تهمت و خیانت و طلاق و کوفت و زهر ما رو پشت سر گزاشتن.عزیز من دیگه بلانداری سر این گندم بیاری?!احیانا پدر کشتگی باهاش که نداری جانم.😉
کجا بودی کاملیا جونم ؟🤗💛
تازه اتفاقات داره شروع میشه ، ولی قول میدم متفاوت باشه و اصلا به فکرت هم خطور نکنه
پس کمربندها رو ببندین😁
همین اطراف.قوربونت😍😘.سر کار بودم,خیلی سرمون شلوغ بود,وقت نفس کشیدن نداشتیم,به فنا رفتیم😥😣
بستیم,بپر بریم.😅🤗
فردا صبح میذارم منتظر باشید
مرررسیییی.❤
اولین بازدید کننده
اولیم کامنت
اولین امتیاز
کلا ۲۷ ثانیه است رمان اومده🤣🤣🤣
مدال طلا تقدیم به تارا😂
🎖🎖
خیلی اصفهان رو خوب توصیف کردی 😍
واقعا یه شهر خاصیه …
خسته نباشی لیلا جون ، مثل همیشه عالی ♥️
مرسی گلم ممنون از نظر قشنگت😍🤗
منم شیرینی میخواااااااممم😭😂
عالییی بود عزیزم😍
بیا😂👈🏻…🍰🍰🍪🍩
به بهههه😍😍😂🤣🤣
بیا پارت جدید رو بخون به قول بچه ها تو اتاقی گذاشتم🤣🤣🤣
منم💘🤣
بیا اصلا کیک تقدیم شما…🎂
بستنی و شکلات هم رد کن بیا دیگه🤣🤣😎
نه دیگه پررو نشو شما چون باید تنبیه بشی همون شیرینی رو هم از دماغت درمیارم
برگشتن خونشون
خب حالا دیگه فکر کنم ماجرا ها قراره شروع شه
عاااالی بود بانو😊
به نکته مهمی اشاره کردی مهساجان😉👌🏻
این یک
البته آرش خوردنش به هر چی شبیه بود جز آدمیزاد !!
این دو هورمونهای زنانهاش جلسهای در درونش برپا کرده بودن
جررررر خوردم سر این دو تیکه از خنده اولی بیشتر خنده دار بود منم همیشه مثل آرش بستنی میخورم وای به حال وقتی که شکلاتی باشه یه جوری با ولع میخورم دور دهنم گونه هام کثیف میشه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
مرسی از نظرهای قشنگت اینکه انقدر خوب متنهای رمان رو برام این زیر مینویسی دلم روشن میشه که هستند کسایی که رمان رو کامل میخونند و این باعث دلگرمی منه💖
واقعااا🥺
منم از این به بعد مثل تارا برات کامنت میزارم بیشتر 😊
🍒الهی من قربونت بشم مرسی که هستین🍒
بچهها من رو هر کدومتون یه اسم میوه میخوام بذارم الان مثلا تو مهساجان گیلاسی
گیلاس قشنگم ممنون از نظرت😘
ببینید چقدر خوبم من برعکس ضحی که لقب حیوون بهتون میده🤣🤭
خدانکنه🥺😄
🤦🏻♀️ باشه خوب گیلاس🤣
خودت چه میوه ای هستی😂
من سیبم چون خیلی خیلی دوست دارم و حتی فکرم اینه شوهر آیندهام شب خواستگاری به جای شیرینی برام سیب بخره😁
جدی چه جالب😄🥺🥺
حالا شوخی کردم بعد بهم میگن خله عروس ولی خب به نظرم متفاوته منم رژیم دارم شیرینیخور نیستم
باشه خربزه جونم بهم میرسیم🤣🤣🤣
فدات شم مگه میشه رمان تو رو کامل نخوند 😍😍🤪
عالی بود لیلای خوشگل من🧡🧡🧡😍
ممنون از نگاه قشنگت زنده باشی گلم💛
بوس بهت😘
عالی بود لیلا جونم😍♥️
ممنون پرتقالی جونم😘🤗
عالی بود لیلایی👏👏
اون لحظه امیر گفت ناناز خانم منم شک کردم نکنه داره به گندم خیانت میکنه😂
داشتم میرفتم شمشیر رو دربیارم که بقیه اش هم خوندم فهمیدم ناناز رو به گندم گفته ، دیکه از کشتنش دست کشیدم🙂🗡
دقیقا😂😂😂
خیلی وقت بود دست به کشت و کشتار نزده بودی تانسو جان اصلا اسمتم به جنگجوها میخوره شبیه کرهایهاست😂
با وجود تو امیر غلط میکنه هرز میره
😂😂😂
آره اگه کاری بکنه با شمشیرم میام بالا سرش🗡
عالی بود لیلا بانو
قربونت برم 🧡❣
لیلللااا میشه من توت فرنگی باشمممم🥺🥺🥺🥺
اتفاقا بهتم میاد😂
انگوری من کو؟ ستی رو میگم🤦♀️
واقعا توت فرنگی بهم میاد؟میوه مورد علاقمه🤣🤣
به ستی هم انگوری میاد از اون انگور قرمزا که دونه ندارن😁
لیللااا بیا قلب بنفش این ضحی داره درخواستای عجیبی در مورد رمان میکنهههه بیا جمعش کنیم من نمیتونمم😭😭😭😨😨😨
توت فرنگی حرف نزن بابا🤣🤣
بچه پررو رو ببیناااا😡😡😡
😂🤣
عالی بود ممنون💋
قربون نگاه قشنگت🤗😘
عالی مثل همیشه نویسنده ی کی بودی تو😂😂😂
من در مقابل این لطف چی میتونم بگم❤🤒
عشق منی بخدا وای کاش من خیلی پیش ترتورومیشناختم
نمنه👀😂
چیشده مگه؟
هیچی بس که باهات حالم خوبه صبح بهت پیام میدم
خب خدا رو شکر همیشه به خوبی عزیزم😊
میشه امشب بگی تو میدونی که چقدر فضولم👀🤒
نگاه توروخدا چیز خاصی نیست بخداهمینطوری میخواستم باهات حرف بزنم
آهان باشه🤣
جووون امیر رو نگا کننن🤤🤤🤣🤦♀️
مرتیکه جا شیرینی خریدن کارای خاک بر سری میکنه🤣🤣🤣🤦♀️
توهم که بدت میاد
😁🤣
سلام انگوری قشنگم😍🍇
آره والا ببینش تو رو خدا گندم طفلی حاملهست😬
انگوری چیه یاد گوریل انگور میافتم🤣😁
اتفاقا،میگن زنا تو حاملگی میلشون بیشتر میشه🤣😁
یعنی توشوهرکنی کمرواسش نمیذاری بس که….
نازی متاهل شدی بی ادب شدیاااا
ما مجردیم😁🤣🤦♀️
والا توازمنم متاهلم بیشترحالیته
🤦🤦🤦
وایی نگو😂🙈
😂😂😂😂😂
تو انگوری خودمی همینه که هست😂😁
همه اینجوری نیستن عزیزم بعضیها کلا سرد میشن بعضیهام میلشون زیاد میشه
اطلاعاتت زیاده خواهرم😁🤣🤦♀️
آره کتاب و مطلب زیاد میخونم😁
🤐
چیشد ذهن منحرفت کار اومده؟؟
ذهن منحرفه من همیشه کار میکنه🤣🤣🤣
خدا بگم چیکارت نکنه ولی وقتی ازدواج کردی پشیمون میشی از داشتن شوهری مثل امیر ارسلان مثل روز برام روشنه😂
شاید منم هات بودم خو😁🤦♀️
ای خاااک😱😱
ولی دور از شوخی البته این به طبع آدمها بستگی داره من گرمم
گرمی یعنی هاتی؟؟؟🤣🤣
خب طبیعتا آره هر چی میدونم سرد نیستم اینو مطمئنم🤭🤧
درمورد چی حرف میزنیددددد😨
بسههههه دیگه🤣🤣
تو طبعت چیه برادر؟؟؟🤣🤣🤣
چی میگیییی ستیییی😰
خجالت کشیدممم🤣
الهییی🤒
ستی تمامش کنیم😂😁
والا 🤣
بلهههه تموم کنید
خجالت چی؟؟😁🤣
خجاااالت از سوالات😰🥺🤣
بحث طبع سرد یا گرم😁
بله
اول ضحی شروع کرد و حالا شما🤦🏻♀️🤣🤣
ولی از اونام که فقط فرار میکنند 🤣😂
خو نباید فرار کنی خواهرم😁🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️
نمیشه کاریش کرد کرم وجودمه بدبخت شوهر آینده🤦♀️
کسی اومد خواستگاریت خودم بهش میگم لیلا دیوونه اس فرار کن🤣🤣🤣
تو غلط میکنی 🤬
ستی بدجنس میشود
من که سردم اصلایخم
خوبه امیرعلی فضول بیاد بخونه😂😂😂
چقدر قشنگ اصفهان رو توصیف کردی😍
خدایی شهر خیلی قشنگیه😍😍
حس میکنم قراره یه بلایی سر بچههای گندم بیاد🥺🤕
عالی بود لیلایی🥰😘
با اینکه تا حالا نرفتم ولی خب معلومه که قشنگه و توصیفش هم راحت بود برام
دوست دارم بدونم چه جوری حس میگیرید از رمان چون من هیچ حس خاصی نسبت به قلم خودم ندارم
خوبه تو بین بقیه یکم جدی حرف زدی تازه ماجرای داستان داره شروع میشه
توصیفاتی که به کار میبری خیلی قشنگه و توی صحنههای احساسی به بهترین شکل احساس رو انتقال میدی
وای که اگه بلایی سر بچههاش بیاد🤕🤦♀️
گندم نابود میشه🤦♀️🤕🥺🥺
عه خب خدا رو شکر😊
پیچیدهتر از این حرفهاست
وای لیلا ول کن جان من
به بچه هم رحم نمیکنی تو🙄💔
اصلا امیر و گندم به جهنم
حالا من نگفتم که حتما بچهها چیزیشون میشه…گفتم پیچیدهست…وا چرا حرف تو دهنم میذارین🙄
بسیار عالی 👌🏾
بی صبرانه منتظرِ شروعِ ماجراهایِ جدید ، برایِ این زوجِ پر ماجرا هستم❤️🙌🏾دمتون گرم:)
مرسی که وقت گذاشتی خوندی💛💜
عالی بود خواهرجون🥰💜
علیرضا اومده توی سایت…🤣
داره رمان بوی گندم رو میخونه، اصلا اخلاقاش عوض شده یه جوری نگام میکنه …لیلا خدا بگم چیکارت کنه اینجوری ننویس زندگی من نابود نکن تروخدااااااا🤣🤣🤣🤣
ای بابا شوهرتونو جمع کنین از تو سایت اه اه🤦♀️
دیگه نمیتونم راحت راجب طبعم حرف بزنم😂🤦♀️
از دست تو 🤦🏻♀️🤣🤣
ادمین چرا دیگه تایید نکرد آخر شب😞🥺
لیلااااا پس من چیم
لقب میوه ایم رو میگم🥺
بات گهرم به من لقب ندادی
لقب خوشگلات و دادی رفت هق هق هق😭😭تو قلب من نشستی قلب منو💔 (شکستی )تو ای که راستی راستی گفتی منو میخواستی با من از اسم های عشقت حرف نزن نزن نزن میوه های خوشمزه رو پس نزن نزن نزن به قلب خستم دست نزن نزن نزن آهای لیلاااا نزززن(انگار داری میزنیم میگم نزنم🤣🤣🤣)
دیه ادامه نداشت تموم شد😐🙂
یا خدا تو غذات چی بود خوردی خل شدی رفا🤦♀️
تو هلویی هلو خوب بید😂
هلو هم بد نيست حالا
میبخشمت ولی انتظار داشتم آناناس بگی ولی هلو هم بد نیست🙂🤣
😂🫠
مرسی گلم 😍
شوهرتم رمانخونه مگه ؟😂
مقصر من نیستم یقه امیر و گندم رو بگیر😁
خب رمان دوست داره…. توی اتاقش پره رمان های عاشقانه و غمگین و جدایی و مرگ و……….😑🫠
مثلا الان داره با من رمان من پیش از تو رو میخونه😑💔
چه جالب…پس کلا خانوادگی رماندوستین
اره🤣
من پیش از تو جوجو مویز؟
اره عزیزم
لیلااا لیلالیلاکجایی
اینجام😂
میگم لیلا چرا وقتی من سرم یه جایی گرمه همه تون آنلاینید بعد یه دفعه میام میبینم یه عالمه کامنت اومده همتون آف شدین🤣🤦🏽♀️
برنامهریزیت رو تغییر بده😂
من بیشتر اوقات آنلاینم شبا یازده دیگه میخوابم
با مرغا میخوابی باهاشونم بیدار میشی باو حداقل ۲ بخواب
(دارم منحرفت میکنم بری جهنم😈🤣🤣🤣)
شوخی کردما زود بخواب خوش به حالت کاش منم میتونستم مثل تو باشم 🙂🤣🤣
من چی میدونم شما کی آت میشین😞🤣🤣🤣
آن
اگ لیلامرغه من چیم ده شب میخوابیم
حرفی ندارم خواهرم آخه این چه وعضشه🤣🤣🤣
تانصف شب چکارمیکنیدخوابتون نمیگیره یعنی خیلی زوربزنم تلاش کنم نهایت تایازده دیگه آخرشه
آهنگ گوش میدیم 😂
دقیقا منم همین کارمه تا میبینم هوا روشن شده دیگه خود به خود چشام بسته میشه🤣🤣
خب دلیل اینکه شما زودمیخوابی اینه که خانه داری عزیزم
فکر کنم گفته بودی بچه هم داری خب دیگه خسته میشی
و یه چیز دیگه,انصافا حس رو خیلی خوب و واقعی به خواننده منتقل می کنید.😍تمامی اتفاقات و دکوراسیون خونه و هممممه چیز 🙈رو قشنگ تو ذهن خواننده شکل میگیره.
خوشحالم واقعا این نظر رو ازت میخونم به لطف شما و انگیزههاتون تونستم تا اینجا پیش برم مرسی که هستین🦋
😍😘😘😘فدای تو.❤