رمان بوی گندم جلد دوم پارت سه
تلفن را در دستش جابهجا کرد و همزمان آرش را روی پایش تکان داد
_نمیدونم ریحانه جون اصلا چند شبه خواب نداره یکسره گریه و لجبازی نه خودش میخوابه نه میزاره ما بخوابیم
_شاید دل درد داره بچه، دکتر بردینش
_آره بابا دکتر بهش دارو داد دیگه شکمش درد نمیگیره موندم چیکار کنم
ریحانه خانم آهی کشید
_گفتی شبا بیشتره نه ؟
دستی به موهای یک دست مشکی آرش کشید
_آره امیر بنده خدا شب میاد خونه دیشب انقدر بچه جیغ و داد کرد رفت تو یه اتاق دیگه اصلا نمیدونم دردش چیه
_چی بگم امیرم بچگیهاش اینطوری بود ولی تا شیش ماه اول…آرش الان یکسالشه
حالا اینا رو ول کن بزار من چی میگم…برو از عطاری بگو فلوس میخوام…من واسه دریا و ساحل دادم جواب داد…یه پنج دقیقه بزارش تو آب جوش بهش بده…فقط خدا خدا کن بخوره اینجوری آروم میشه
با دقت به توصیه های ریحانه خانم گوش داد
بعد از کمی صحبت کردن تلفن را قطع کرد و نگاهش را به آرش داد که آرام بهش خیره بود
با اخم تصنعی نگاهش کرد
_چی میشه شبا همینجوری باشی هان فقط بلدی حرص بدی منو
پسرک با تعجب به مادرش چشم دوخته بود
دلش برایش ضعف رفت بوسه نرمی روی صورتش نشاند و میان اسباب بازیهایش گذاشت و خودش هم رفت تا به کارهایش برسد
امیر دیرتر از همیشه از شرکت آمد از چشمهای سرخش و سر و وضعش آشفتگی بیداد میکرد
دمنوشی برایش آماده کرد و کنارش روی مبل نشست
_بخور تا سردرت خوب شه
با صدایش سرش را از روی پشتی مبل برداشت و نگاه کوتاهی به لیوان انداخت
_چیه توش
لبش را بهم فشرد
_زهر هلاهل توش ریختم…الان که میفهمم آرش همه چیش به تو رفته…رفتم امروز از عطاری فلوس خریدم ریختم با آب جوش بهش بدم…با هزار ناز و نوز چند قطره بهش دادم بس که گریه میکرد
چشمانش را تنگ کرد
_فلوس دیگه چیه…این آت و آشغال ها رو به بچه نده حالش بدتر میشه
با حرص نگاهش کرد و از جایش بلند شد
_آشغال نیست یه گیاهه…مامانت گفت واسه گریههاش خوبه آرومش میکنه
ابرویی بالا انداخت و لیوان را به بینیش نزدیک کرد
هوفف خدا انگار توش سم ریختم!
******
تکه های مرغ سرخ شده را درون ظرف گذاشت حالا میماند سیب زمینی ها
امیر زنگ زده بود و امروز قرار بود برای ناهار به خانه بیاید از آشپزخانه حواسش را به آرش داد که توی روروئکش ایستاده بود و حسابی سر و صدا راه انداخته بود
_جانم مامان چی میخوای ؟
پسرک سعی میکرد راه برود دستانش را محکم روی لبه روروئک گذاشته بود و خودش را جلو میکشید
_مامان قربونت بشه پسر قوی من
تازه یک سالگیش را تمام کرده بود ولی حسابی باهوش و زرنگ بود
با صدای زنگ تلفن به خودش آمد زیر گاز را کم کرد و به سمت تلفن رفت
با دیدن شماره اخمهایش توی هم رفت
باز همین ناشناس مزاحمش شده بود نه حرفی میزد و نه سوالش را جواب میداد از جانش چه میخواست !!
تصمیم گرفت این بار جور دیگری با او برخورد کند
تلفن را برداشت و جواب داد
_تو کی هستی…چی از جونم میخوای…چرا مزاحمم میشی هان بگو ؟
صدای نفسهایش از پشت گوشی میامد سکوتش داشت روی مغزش راه میرفت
_ببین چی میگم بهت…یه بار دیگه بخوای مزاحمم بشی مجبور میشم به پلیس زنگ بزنم اینو خوب یادت باشه
این را گفت و تلفن را قطع کرد و سرجایش کوبید
از حرص نفس نفس میزد روی مبل وا رفت حسابی این تماس ها کلافه اش کرده بود چند وقتی بود که شخص ناشناسی هر چند روز یکبار بهش زنگ میزد عجیب بود که نه کاری داشت و نه حرفی میزد فقط سکوت بود و سکوت ، حتی یکبار خواست به امیر این موضوع را بگوید ولی موضوعی پیش آمد و کلا فراموشش شد
حتما امروز بهش میگفت دیگر خودش هم خسته شده بود
آرش را که به نق نق افتاده بود بغل کرد و رفت تا سری به غذایش بزند
کف گیر را روی ظرف گذاشت
دست بر سرش گرفت و روی صندلی نشست
تا حالش کمی بهتر شود چرا یکهو سرش درد گرفت آخ لعنت بهت تو کی هستی که میخوای آرامشم رو ازم بگیری !
صدای چرخش کلید توی در آمد خودش را جمع و جور کرد و از پشت میز بلند شد
امیر با باکس های خرید وارد خانه شد
_به به عجب بویی راه انداختی بانو کجایی ؟
به سمت آشپزخانه رفت با دیدنش تمام خستگیش یکهو پر کشید و رفت
جعبه های خرید را روی میز گذاشت
به طرفش رفت و بوسه عمیقی روی پیشانیش نشاند
_گندم من چرا نیومده استقبالم ؟
دلش ریخت این روزها خودش را زود گم میکرد
لبخند تلخی زد و دستش را روی صورتش کشید
_خسته نباشی عزیزم ببخشید حالا چرا انقدر خرید کردی ؟
آرش را از بغلش گرفت و پشت میز نشست
_یادم رفت بهت بگم…مامان زنگ زد گفت امشب میان اینجا حالا میخواست به تو هم زنگ بزنه
نگاهی به خریدها کرد و سر تکان داد
_کار خوبی کردن خیلی وقته ندیدمشون زنگ میزنم دریا و ساحل اینا هم بیان
ابرویش را بالا برد
_خود دانی هر کاری دلت میخواد انجام بده
یه شربت بهم بده دهنم خشک شد بابا حواست از اول فقط به اون خریداست
با خنده سرش را به چپ و راست تکان داد
مردش حتی به این خریدها هم حسودی میکرد پوف
لیوان آب پرتقالی برایش ریخت و جلویش گذاشت
صدای زنگ پیامش بلند شد رفت تا جواب دهد
دو پیام جدید اولی را باز کرد
《 من برات ضرری ندارم چرا انقدر شاکی هستی ؟ 》
چشمانش گرد شد این دیگر کی بود ؟!
تند پیام دوم را باز کرد
《 فردا جواب تمام سوالاتو میگیری خودمو بهت معرفی میکنم ولی قبلش باید بگم که هیچکس نباید از ملاقاتمون خبر داشته باشه 》
نفس در سینه اش حبس شد
کف دستانش عرق زد نشانی از خودش داده بود این ناشناس که بود ؟
نگاه اجمالی به سمت آشپزخانه انداخت امیر با آرش سرگرم بود
برایش تایپ کرد
_تو کی هستی قصدت از اینکارا چیه؟
قلبش در سینه تند میکوبید باید به امیر میگفت یاد حرف آخر پیامش افتاد کسی نباید خبر داشته باشد ولی آخر چرا !!
انقدر در خودش بود که صدا زدن های امیر را نشنید سرش را بالا گرفت و آب دهانش را قورت داد
اخمهایش در هم بود و با چشمانی ریز شده
خیره اش بود
_چ..چیزی..گف…گفتی؟
آرش را روی روروئکش گذاشت و به سمتش رفت
_چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی کی بود؟
ناخوداگاه گوشیش را محکم در دستش فشرد
دستپاچه نگاه دزدید
_هی.. هیچی…یکی از دوستام بود
صدای زنگ پیامش دوباره بلند شد
دست و پایش را گم کرد حالا باید چکار میکرد
امیر کلافه سر تکان داد و از جایش بلند شد
_جوابشو بده حتما کار مهمی باهات داره
گنگ سرش را بالا گرفت تمام رفتارهایش ضایع بود دستانش میلرزید جلوی چشمان تیزی مثل امیر که با دقت کارهایش را زیر نظر داشت چطور باید پیام را باز میکرد
کنجکاو بود بداند چه چیزی برایش فرستاده است
با دیدن متن پیام حسابی گیج شد
《 نگران نباش قرار نیست آزارت بدم یا اتفاق بدی بیفته فردا قراره یک چیزایی رو بفهمی دختر عاقلی باش و چیزی به کسی نگو قراره فقط تو بفهمی اگه بگی همه چیز بهم میریزه تمام 》
بی توجه به حضور امیر دستش را روی سرش گرفت از پیام حدس میزد که پشت خط یک مرد است ولی آخر که بود که او را میشناخت و میخواست چیز مهمی بهش بگوید چه حرفی داشت کلافه و سردرگم شده بود
امیر با نگاهش او را زیر نظر داشت
_چته گندم حالت خوبه ؟
بی حواس سر تکان داد
_آ…آره…..آره…خوبم
صدای سوختنی به بینیش خورد یکهو یادش آمد وای غذایش سوخت
به سرعت وارد آشپزخانه شد
درب ماهیتابه را برداشت و سراسیمه کناری انداخت با دیدن سیب زمینی های سوخته اشک در چشمانش حلقه زد
همانجا کف آشپزخانه نشست نمیدانست برای سوختن غذایش گریه کند یا سوزش انگشتش که به ماهیتابه برخورد کرده بود
قامت امیر را جلویش دید نگاه کوتاهی به سیب زمینی های سوخته انداخت ازش دود بیرون میزد
کنار پایش زانو زد
_گندم چیشده حالت خوبه ببینمت ؟
با بغض نگاهش کرد
یکه خورد دیدن چشمان اشکیش حالش را دگرگون کرد
اخمی کرد و صورتش را میان دستانش پوشاند
_چته تو گریت واسه چیه دختر…فدای سرت غذات سوخت
گریه اش شدت گرفت همهاش تقصیر آن ناشناس بود که اینطور همه چیز را بهم ریخته بود
با بیقراری سرش را روی سینه اش فشرد
_همه…غذام….سو..سوخت…
بینیش را بالا کشید صدایش چقدر میلرزید
_همین…امروز فقط اومده…بودی…ق..قرار..
_بسه دیگه
لبانش را ورچید
چشمهایش را تنگ کرد
_واس خاطر غذا اینجوری عزا گرفتی تو دیوونه ای دختر
خودش هم نمیفهمید دردش چیست انگار سوزش دستانش بهانه ای بود که بغض این روزهایش بترکد
دستش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت مثل بچه ها مظلوم شده بود
_..دستم..سوخت
دندان هایش را بهم فشرد گریه اش حالش را خراب میکرد این دختر امروز چش شده بود میخواست ناز کند و او برایش ناز بخرد
دلش تنگ همین ها بود ؟
بوسه عمیقی به انگشت قرمز شده اش زد.
_دیگه نمیسوزه…پاشو…پاشو که گریه آرشم در اومد
لبخندی میان آن همه اشک زد
به دستش نگاه کرد واقعا که خوب شده بود و دیگر نمیسوخت
اولین کامنتتتتت
عالی بود لیلا جون
خسته نباشی💜💜
هنوز به منقرض شدن علیرضا ی سلیطه امید دارماااا😂😂
مرسی که خوندی گلم😍🤗
باور میکنی با استرس و تردید میخواستم کامنت رو بخونم گفتم الان با بمب و تفنگ منتظرم نشستین😂😂
شک نکن بلایی سر هرکدومشون بیاری یا زندگیشون رو خراب کنی با تفنگ و دینامیت میام استقبالت
اوه اوه چه خشن🤨🤨🧐🧐
خدا رو شکر همشون سر و مر گندهان😁
خشن چیه ما خیلی لطیفیم🥺😂
این الان لطیفتونه😱😱
آره عزیزم
اون روی سگ مارو کسی ندیدههه😂🔪
این روی خوبمونه تازه هنوز رو خشنه بالا نیومده
داریم مراعات میکنیم😂😂
معلومه که باور میکنم لیلا جون
منتظر این صحنه هم باش عزیزم😂😂😂
کافیه بلایی سرشون بیاد😡
مخصوصا آرش😂💔
🔪💣🔫🧨
وسایلمونم آمادس😂
عالیی👈👈❤❤❤❤👉👉
خسته نباشی💞
میگم این فصل دوم چند پارته؟
مرسی گلی جان😍💛
والا دقیق نمیتونم بگم هنوز معلوم نیست
بمب وتفنگ که منتظرته مطمئن باش بذارستی احضاربشه نشونت میده ولی واقعا عالی بود
یا خدا من دیگه رفتم بچهها منو حلال کنید🏃♀️🏃♀️🏃♀️
حلال نمیکنیم
امکان نداره
منم که سفیر امور خارجه ی جهنم
یه راست میفرستم بری وسط جهنم انتقام تمام حرص خوردنامونو ازت میگیرم سر هر دو جلد😂🔪⛓️💘💣🔫🧨💔
اسمتم خوفناکه😱😱
بابا من آزارم به یه مورچه هم نمیرسه چتونه همه رو سر من ریختین
ستی کجایی بیا منو از دست اینا نجات بده
ببین کار به کجا رسیده که من از ستی که خودش به خونم تشنهست دارم تقاضای کمک میکنم🤦🏻♀️😓🤒
ستی جون خودش همدست منه عزیزم راه فرار نداری
مورچه نه ولی به ما رسیده😂😂🔪🔪
🤢🤢
من خودم به خونت تشنه ام😂😂
نه تنها کمکت نمیکنم بلکه به سفیر هم کمک میکنم😁🤣🤦♀️
بیا بغلمم😂🫂
کسی از الماس خبرنداره دیروزتاحالاپارت نداده؟
فکر کنم واسه کنکور داره میخونه 😂
نگاه توروخداماروگذاشته توخماری حالاداره درس میخونه
راستی نتیجه گرفتم امروز ازخودم یه نازی جدیدبسازم فقط یه امشب میشم اونجوری که امیرعلی دوست داره میخوام خوشحالش کنم بسه دیگه حق باتوئه بایدازیه جاشروع کنم وامشب همون یه جاست واسه من …..الآنم دارم به خودم میرسم یکم دیگه میاددنبالم میخوایم بریم توویلای ماخارج شهر باهم تنهایی جشن بگیریم
خیلی خوشحالم برات گلم چقدر خوب که از پیلهات در اومدی مطمئنا این نازی نسخه واقعیته که مدت ها پیش گمش کرده بودی
امشب جوری باش که اول از همه خودتو دوست داشته باشی😇😇
نمیتونم احساساتمو کنترل کنم😭😭🤒🤒
فدات بشم من اگه حرفای تونبود من هنوز هم همونجوری بودم بخداازوقتی باتو آشناشدم هرروز بقیه روبارفتارام سوپرایزمیکنم بس که عوض شدم یاشایدم به قول تودارم به خوداصلیم برمیگردم
اوه کم نوشابه برام باز کن دختر😂🤣
اگه فضولی نیست لطفا جریانات امشب رو واسمون تعریف کن البته با سانسور😂🤦🏻♀️
چرا سانسور ببخشید همین تووستی منوکشتین واسه انجام این سانسورا…….
خب برای تو بدون فیلترشکنه😂😂
ولی استغفرالله ما که نباید از رابطه خصوصیتون باخبر باشیم که چی گذشته همون بوس و بغل کافیه😂
ببخشیدا مگه قراره بیشتر ازبوس وبغل باشه؟؟؟😱
من چیکارهام بابا😂🤕🤕
ولی زن و شوهرا که پیش همن خوب دست خودشون نیست که یه بار دیدی بیشتر از بوسه بود
خدانکنه
🤣🤣
یعنی چی خدا نکنه؟؟؟؟
نازی یکم از بوس و بغل برین جلو تر دیگه…
بسه این همه درجا زدن🤣🤦♀️
من بی سانسور میخواااام🥺🥺🥺
نوشابه نیست بخداتوعشق منی
💞💞💋💋
گفتم فکر کنم شما چه خبر کارای عروسی رو انجام دادین یا هنوز مونده ؟
خداروشکرهمه ی کارامون تموم شده راستی یه چیزی یادم رفت بگم صبح مهرداد زنگ زده به امیرعلی دعوتش کرده واسه ناهارباهم برن بیرون امیرعلی هم بعدازناهارشون بهم زنگ زدگفت که مهرداد گفته گیفتای عروسیتون رومن میخوام براتون آماده کنم به عنوان کادوعروسی البته اگر قبول کنی امیرعلی هم بهش گفته باشه ممنون میشیم ازت……ولی دیگه چه حرفی بینشون ردوبدل شده رونمیدونم امیرعلی فقط اینوبه من گفت….مهم هم نیست مهم اینه که مهردادسرعقل اومده
خدا رو شکر ایشاالله تو همون عروسی بختش باز شه آقا منو هم دعوت کنید بیام یکم برقصم😂😂💃🏽💃🏽
لیلا نخندی هاولی من بلد نیستم برقصم 🙈
نمیخندم ولی برام جای تعجب داره
من فکر کنم تو بلدی ولی خجالت میکشی
گفته باشما باید برقصی خانوم ناسلامتی شب عروسیته
نه بخدااصلاازبچگی تا الان یه بارم نرقصیدم البته شایددلیلش این باشه که جشن های ماهمیشه مختلطه برعکس من امیرعلی محمدخردادیانی واسه خودش ولی نه رقصش سنگین ومردونست اون روز میگفت همه عروسامیرقصن داماد هاواسشون دست میزنن من وتوبرعکسیم من میرقصم توبرام دست میزنی🤦😉
ای خدا عزیزم رقص هنره گناه نیست که😊
میتونستی بری کلاس رقص ها اگه جاش بود من و ستی همینجا آموزش برات میزاشتیم😂😂
خدایی شما خیلی خاصین
ولی امیرعلی ازم قول گرفته که حداقل باهاش تانگوبرقصم اونم بلدنیستم ولی آقاگفته خودتوبسپاربه من کاریت نباشه
خیلی خوبه ایول به امیرعلی😂
ولی من میخوام امشب باهاش برقصم وسوپرایزش کنم تانگوکه کاری نداره فکرنکنم دیگه اونقدراخنگ باشم فکرکنم امیرامشب سکته کنه 😊🤣
آفرین بهت👌🏻👏🏻
خوشحالم برات😍
خدا نکنه ولی حتما میره رو ابرا🤣
تانگو دیگه کاری نداره که تو بغل همین فوقش دو تا قدم با هم برمیدارین😂😁
من داره حرصم میگیره😤😤
برقص دختر حیف نیست شب به این قشنگی😥😥
هوهو🤣🤣
سلام لیلی جوووون🤣🤣🤣
خوبی🤣
چه خبرا میبینم فصل ۲ رو شروع کردی🤣🤣
سلام خانوووومم
کجا بودی شما🧐
بله غیبت داشتینا😂
من سفر بودم🤣🤣
نت نبود اصلا که بتونم پیام بدم💔🤣
به به همیشه به گردش و خوشی عزیزم😊
دیدم یه چند روزی خبری ازت نبود سلام به لادن برسون
راستی ضحی یه رمان قبلا میزاشتی اینجا اسمش بود گذشته شیرین چرا دیگه ادامهاش ندادی؟
قربانت❤️
حتما.
خوب نبود میدونی…🤣 . حالا شایدم گذاشتمش🤦♀️🤣
ولی من خیلی دوستش داشتم🤕
عالیییی بوودد😘😘🥰🥰
بگید که توی فحش دادن به علیرضا تنها نیستم
سلام🙌🏻🙌🏻😂😂
تنها نیستی عزیزم من تا تهش باهاتم🔪🔪
خیلی ازش بدم میاد😡😡😡
دلم میخواد خودم بکشمش😡😡🪓🪓⚔️
بزار منم شریک جرمت باشم
لطفاااا🥺
خوشبختم منم بدم میاد ازش
پس به خاطر هم احساس بودنمون میفرستمت بهشت😂💜
آره بیا باهم بکشیمش
😅😅😅😅😅😅
بزن بریم
😁😂🔪
😅😅😅
نه عزیزم همه پشتتیم مثل یه کوه
پس اگه لیلا خیلی اذیتشون کرد با هم حمله کنیم😁😁😁⚔️⚔️
👻👻👻👻
خواستم اندازه حرصدرار بودنم رو نشونتون بدم😂😂
بدجنس نباش دلمون میگیره🥺🥺🥲
قلب منو درد آوردی من گوناه دارم🥺💘
با این اسمی که تو گذاشتی تصورم از تو میدونی چیه ؟
اختاچوس تو باباسفنجی 😅🤦🏻♀️
😂😂😂😂😅😅😅
لطف داری😂😂واقعا از لحاظ اخلاقی گاهی شبیهش میشم
ولی حواست باشه که سفیر امور خارجه ی جهنم داره رمانتو میخونه
میتونه یه راست بفرستت وسط جهنم پسسسسسس کمتر حرص بده جان منننننننن😂🥺
ای خدا چی بگم من😂
راستی خبری از یکی از خوانندههام نیست
اسمشم راه پله خونه گندم اینا بود 😂
کجا رفته🤔
چیزی نگو عزیزممم
فقط محافظت کن از گندم و امیر و آرش😂🔪
رفته خونه گندم اینا سر پستش وایسه😂🤦♀️
وای از دست تو🤣🤣
😂😂😂😂
لشکر کشی میکنیم 🔫🧨💣🗡
با تیر و تفنگ😅😅
من دینامیت هم میارم با بمب شاید لازم شد😂💣🧨
😅😂😂😂
خانومااینقدخشونت واقعالازمه؟یعنی ماازجنس لطیف جامعه هستیما😊🤔
من پای علیرضا که میاد وسط اصلا لطیف نیستم😡😡
پای ارسلان بیشعورچی اونوکه باید آتیشششششششش زد اونم زنده زنده
خیلی حرص دارید ازشا😂😂😂😅😅
آره پسره ی روان پریش خود درگیر بیشعور عقده ای اففففففف یکم دلم خنک شد
😂😂😂😂😂😅😅😅
ولی اون بدبخت خودش بعد هر کاری که میکنه مثل سگ پشیمون میشه
مثل همین الان
وایسین وایسین ببینم🧐🧐
مگه ارسلان چیکار کرده خودم خبر ندارم🙄
چیکار نکرده 😂😡
میشه بدونم؟؟؟
مال تو امیره
ارسلان منو میگن🥲😂😅
عه من یکساعته دارم میگم امیر ارسلان که بنده خدا چیزی نگفت کاری نکرد😂
آره یک ساعته دارن اونو فحش میدن😅😅😅😂
😂🤦🏻♀️
اون بدبخت عین سگ پشیمونه ولی باید فحشم بخوره🤦♀️🤦♀️😮💨😮💨😮💨😉😉
بزار خالی شن😄😄
من یکی که خالی نمیشم
عقده هامو میزارم واسه جهنم😂😂🔪🔪
لیلا طبیعیه که از حرص خورنشون خوشم میاد؟😳🙄
چی بگم😂😂
من خودم خنثیام🙄
ولی من میخندم با حرص خوردنشون😅😅
خیلی یزیدی🥺
😅😅😁😁
الان که فکر میکنم میبینم دارع از ارسلانم بدم میاد😂😂😂😂
به به دونه دونه دارین اضافه میشید😮💨🤦♀️🤦♀️🤦♀️
من از دختره بیشتر بدم میاد تا ارسلان
اگه انقدر زر نزنه ارسلانم عصبی نمیشه
مثل یامور تو رمان الماسه😂🤦♀️
😅😅😅😂😂😂
بالاخره ارسلان طرفدار پیدا کرد😁😁😅😅
تا ستی هست نگران هیچ کس نباشید😂😂😂
آره دیگه ارسلان تنها نیست ستی طرفدارشه😅😅
آره😂😂😂
تو کلا زد خانوما تو رمانیا عشقم😂😂😂😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
نه راستش🤦♀️
نمیدونم شخصیت نفس یا سایدا در دیدگاه مخاطب چه شکلیه اما من خودم همیشه خودم رو جای شخصیت ها میذارم و میبینیم اگه جای اونا باشم چی کار میکنم…
من اگه جای آتوسا بودم فرار نمیکردم یا لاقل فرار کردم لج بازی نمیکردم و سعی میکردم ارسلان رو نرم کنم…
اگه جای یامور بودم با اون قوم اعجوج مجوج دهن به دهن نمیذاشتم تا بلایی سرم نیارن…
شاید گندم تنها شخصیتیه که تا اینجا با تصمیم هایی که گرفت اوکی بودم…
وقتی تصمیم هاشون رو قبول ندارم ناخوداگاه ازشون خوشم نمیاد😂🤦♀️
آتوسا که کاری نداشت اشتباهش رو هم قبول کرده بود اما با اون اتفاق حالش بد شده بود و نمیتونست درست تصمیم بگیره
هر چی که میگم کاملا دیدگاه شخصیه منه و میتونه با بقیه فرق داشته باشه…
من خودم رو جای آتوسا میذارم و میگم تو داری با یه دیو زندگی میکنی پس بهتره تا حد امکان عصبیش نکنی…
وقتی میبینی طرف زود عصبی میشه حتی اگه بهت تجاوز کرده باشه و حامله باشی و این داستانا باید تا حد ممکن جلوی عصبی شدنش رو بگیری نه اینکه بهش دامن بزنی…
من معتقدم به اینکه آدما هر کاری میکنن تا سالم بمونن و وقتی تو از طرف متجاوزگرت در خطری باید باهاش راه بیای تا اتفاق بد تری نیافته و این از نظر من یه غریزه است نه تصمیم…
کاملا باهات موافقم
اما توی بعضی از داستان ها نمیشه همه چیز رو اونجوری که خوبه بنویسیم مثلا من برای رفتن آتوسا پیش حاج همایون و بقیه داستان به عصبی شدن ارسلان نیاز داشتم و مجبور بودم که عصبیش کنم
ولی توی رمان جدید میخوام یه شخصیت قوی بنویسم واستون😉😉
اگه من نویسنده داستانت بودم دلیل عصبی شدن ارسلان رو چیز دیگه ای میذاشتم… مثلا یه چیزی مثل همون اتفاقی که تو مهمونی افتاد یا مثلا ارتباط گرفتن آتوسا با داداشش یا صمیمی حرف زدن بهراد با آتوسا…
حالا که فک میکنم دومی رو از همه بیشتر دوست دارم 😂 🤦♀️
اونموقع که آتوسا بدبخت رو میکشت
خیلی یزیدی😂😂😅😅
بعد اونوقت با چه دلیلی آتوسا رو میبرد پیش حاج همایون
تو میخوای آتوسا رو ببری پیش همایون و از نظر من بهترین روشش ارتباط آتوسا و آرتا شاید حتی در حد یه اس ام اس از طرف آرتا که بدون جواب مونده باشه
اینجوری ارسلان نمیکشتش و فقط تحویل همایون میده😁😂
وگرنه یزید تویی😁😂
شاید درست باشه ولی به نظرم منطقی نیست که به خاطر حرف یه آدمی که خودش حاج همایون رو قبول نداره ببردش پیش اون🤔🤔
واقعا خیلی یزیدم؟😅😅
اولا که خیلی یزیدی😂
دوما الان چرا بردش پیش همایون؟؟ چون میخواد ادبش کنه…
طبق سناریو من هم میبردش پیش همایون تا بهش نشون بده که کافیه بخواد حتی به رفتن از پیش ارسلان فک کنه تا ارسلان و همایون هر کدوم به نوعی دخلش رو بیارن این وسط آرتا شاید در حد یه پیام که چمیدونم بگو کجایی تا کمکت کنم و این چیزا داده باشه بهش😁
اولین بار بود در عرض 5 مین یه سناریو ساختم😂🤦♀️
خلع سلاح شدم😅😅😅😅
بله ستی همیشه برنده است😁😎
اصلا زبونت جایی واسه اعتراض نمیزاره😂😂😂😂
چند سالته؟
18😂
خیلی یزیدیییی خیلیییی
من منظورت رو اینطوری متوجه شدم
زندگی با ذلت نه مرگ با عزت
یعنی چی آخه طرف هر بلایی سرت بیاره بعد تو مثل توسریخور باهاش زندگی هم کنی
آخه تو جوابش رو هم بدی کمکی به خلاص شدنت میکنه؟؟؟ نه…
من میگم تاوقتی که یه راهی پیدا شه که خلاص شی باید کنار بیای نه اینکه طرف رو تحریک کنی بر علیه ات… این کار بیشتر به خودت آسیب میزنه تا اون شخص….
اگه راه فراری باشه البته که خوب بتونی نقش بازی کنی و بقیه رو فریب بدی کسی مثل یامور وقتی مجبوره تا پایان عمرش مهران رو تحمل کنه پس حداقل باید از پس خودش بر بیاد وقتی از خودت ضعف نشون بدی بقیه با نیش و کنایه راه ضربه زدن بهت رو یاد میگیرند ولی یه بار محکم جلوشون وایستی میفهمن با کی طرفن
نویسده میگفت یامور تو واقعیت طلاق گرقته…. پس راه نجات بوده….
بعدشم از نظر من مرگ با عزت و اینا شعاری بیشتر نیست و آدم برای زنده موندش جنگ به هر ریسمانی میزنه جه برسه به سکوت در برابر ظلمی که بهش میشه😕
حقارت و له کردن غرور صد برابر از مرگ بدتره بهترین راه دوری کردن از اون آدماست
یه وقتایب نمیشه دور شد….
😂😂😂😂😂😂😂
😂😂😂😂
آره والا
برعکس این علیرضای خر🔪🔥🧨💣🔫🧨
😅😅😂
بابا علیرضا که کاری نکرده آروم باشید دوستان😌😌
قراره بکنه دیگه🥲🥲😡😡
نکردهههههه؟؟؟؟؟
لیلااااا جوننننننننن😡😂
چتونه خیلی بدبین شدینا😤😤
با توجه به کارنامه ی درخشان شما توقع خوشبین بودنو نباید داشته باشی😂
سفیر جان جلد اول رو خوندی آخه هیچوقت اونجا کامنت نزاشته بودی
زیاد خودتو درگیر نکن از رمان باید درس بگیری جانم😌
آره عزیزم تقریبا آخرش بود که شروع کردم ولی حرص خوردم حسابی
آره قبلا تو رمانا کامنت نمیزاشتم
شما مهلت بده کمتر حرص بده عزیز من
بعدشم تازه از شر درس و اینا راحت شدیما ول کننن😂😂
خسته ام خسته
😂😂😂
😂🔥
نمیشه لطیف بود اصلا
آره واقعا
اصلا دیگه رد دادن اینا😂
به لطف شما
بلههه😂😂
من احساس میکنم لازمه🔪😂
اشکال نداره یکم لطیف نباشیم؟؟ 😂
خودم خودمو محو کنم بهتره انگاری
بله هرچه سریع تررر😂
مرسی غزالی جونم😍🤩
🙄🙄
😘😘😘
سلام رمانتون زیباست
فقط ببخشید من ی سوال داشتم
اینجا میشه رمانی رو که میزاریم بعدش پاک کنیم؟
یا این امکان وجود نداره
ممنون از نظر گرمتون🍁🌻
نه نمیشه
لیلا من دارم میرم فعلا بای👋
خوش بگذره عزیزم در پناه حق😊
لیلا بخدا اگه قرار باشه امیر فک کنه گندم داره خیانت میکنه و این داستان تکراری من دیگه لفت میدمااااا😐🤣🤦♀️
انقدر رمان که توش سر سوتفاهم جدا شدن خوندم که دیگه جا براشون ندارم🤣🤦♀️
دلت پرهها😂
نمیتونم چیزی بگم خودتون بخونید بهتره😊
لیلا من خیلی عصبیم نزار چیزی بگم🤦♀️😂
منم میام باهم لفت بدیم
طاقتشو نداریم واقعاااا
سلام من دوروزی هس رمانمو پارت گذاری میکنم ولی نمایش داده نمیشه چرا؟
سلام چون پارتتون خیلی کوتاهه
بچه ها تا من هستم نگران هیچی نباشین✋🏻💜
انتقام تک تک نویسنده هایی که با رمانشون حرص خوردیم مخصوصا لیلا رو میگیرم تو جهنم به نمایندگی همتون😂😂
تو رو خدا اسمت رو بگووو😂🤦♀️
سفیرشونم😂✋🏻
ولی جدا از شوخی اسمم ارغوان عزیزم💜🫂
اسمت خیلی قشنگه 💖
من بچه که بودم اسم عروسکام یا ارغوان بود یا ساغر 😂 🤦♀️
چند سالتع؟؟
مرسی عزیزم لطف داری💜🫂
من خودم مامانم یه عروسک داشت اسمش ارغوان بود😂
سنم خیلی کمه
ازشما کوچیک ترم😂🙈
حالا چند سالته بگو دیگه😁
من انقدر فضولم که نفهمم خوابم نمیبره😂🤦♀️
یاد یکی از دوستام امیر افتادم
داشتیم تو گروه چت میکردیم بعد این کلاس داشت برگشت گفتش میشه برید؟؟
من فضولم تا نرید نمیرم😂😂😂
باشه
میگم
خب به نام خدا
شاید بگین با این سن کم چرا رمان میخونی بگم؟؟؟
بگو بابا من خودم از 12 سالگی میخونم😁
خوشبختم
12 سالمه🙈
از آشنایی باهات خوشبختم 😍
بعد تو با این سن با پسرا چت میکنی؟؟؟ 😂
نچ نچ… من همسن تو بودم نمیدونستم فرق دختر و پسر چیه 😂 🤦♀️ 🤦♀️
هیییییی😮💨😮💨😮💨😅😅
منم همینطور عزیزم💜🥹
آره خب، خانوادمم میدونن و مشکلی ندارن
خوش به حالت😮💨
خانوادتون اجازه نمیدن ینی؟
قربونت عزیزم مرسی💜🥹
ترجیح میدم اینجا این مسئله رو باز نکنم😒
هوم:) 🥲
واقعااااااا😳😳😳
اعتماد به نفسم رفت بالا
منم😁😁😁
اینو با کدوم قسمتش بود؟؟ 😂 🤦♀️
هیچ کدوم با از ۱۲ سالگی رمان خوندنه😁😁
اها😂🤦♀️
آره فک کنم این سن،سن تباهیه
آره، واقعا قبول دارم خیلی تباهیم
خیلییییییی
من که تو دیوارم قشنگ🤦♀️🤦♀️
😂🤦🏻♀️
😂😂😂
چرا؟؟
اتفاقا رمان خوندن خیلی بهتره حتی تو سن های کم
به به خوش اومدی عروس خانم😉
ممنون
😂😂😂
لیلا جونی پی ویت رو چک میکنی لطفا