رمان بوی گندم جلد دوم پارت نه
گوشه اتاق دراز کشید و در خود جمع شد دستش را زیر سرش گذاشت و به دیوار روبرویش خیره شد
با شنیدن صدای یک غریبه از فکر بیرون آمد
صدا صدای یک زن بود
قلبش فرو ریخت
خودش را به در رساند و سرش را بهش چسباند تا بهتر بشنود
_نگران نباشید آرش رو با خیال راحت به من بسپارید
این زن کی بود ، چرا اسم از بچه اش میاورد !
با صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک میشد
خودش را جمع و جور کرد و از جلوی در کنار رفت
یک جفت کفش مشکی جلوی چشمش قرار گرفت
نگاهش را بالا آورد با دیدنش آب دهانش را قورت داد
سرش را پایین انداخت و لبش را بهم فشرد
جلویش خم شد
دستش را زیر چانه اش زد و صورتش را بالا آورد
نیشخندی به صورت زرد و نزار دخترک زد
گندم ترسیده بهش نگاه میکرد
لب از لب باز نمیکرد
با پوزخند به ضرب چانه اش را ول کرد
جوری که سرش به دیوار پشت سرش برخورد کرد و ناله اش بلند شد
باز آمده بود که عذابش دهد
پنج روز گذشته بود و انگار سالها پیرشده بود
چرا تمام نمیشد دیگر طاقتش طاق شده بود
ظرف غذا را جلو کشید و لقمهای جلوی دهانش گرفت
با تردید نگاهش کرد داشت چکار میکرد
مگر نمیدانست که او در این چند روز لب به غذایش نمیزد فقط برای زنده ماندن تکه ای نان و آب میخورد
آدم ها به امید زنده بودن دیگر ، او هم با خود میگفت روزی همه چیز درست میشود باز هم میتواند پسرکش را در آغوش بگیرد باز هم میتوانند مثل قبل یک خانواده سه نفره شوند
_نمیخورم..آرش..آرش کجاست؟
عصبی لقمه را توی ظرف رها کرد و چانه اش را محکم در دستش فشرد
_من نمیومدم واسه نازکشی…مجبوری بخوری حوصله نعش کشی ندارم
چیزی در قلبش افتاد و شکست
دلگیر نگاهش کرد به مرد روبرویش
چرا آنقدر لحنش سرد و تلخ شده بود !
به ناچار لقمه را برداشت
بغض عین یک تکه سنگ وسط گلویش مانده بود و جلوی نفس کشیدن را هم ازش میگرفت چه برسد به غذا
مرد مقابلش بی توجه به حالش پوزخندی زد و از جایش بلند شد
دخترک از درون پژمرده شده بود و این از چشمانش به وضوح معلوم بود
دیگر خبری از آن گندم که لبخند از لبش کنار نمیرفت نبود
دستش را روی دستگیره گذاشت قبل از اینکه برود زهرش را ریخت
_آرش جاش خوبه ، خوبه…به مادری مثل تو هم نیازی نداره…از حالا زیر نظر یه پرستار خوب تربیت میشه….فکرشو از سرت بیرون میکنی..تو فقط به دنیا آوردیش
تیکه آخر حرفش در مغزش اکو شد
لیوان آب از دستش رها شد
مات ماند حس کرد دارد خفه میشود
دست بر گلویش گرفت و خم شد تا راه نفسش باز شود
با بسته شدن در اشکش فرو ریخت
همانجا روی زمین افتاد و گریه اش را از سر گرفت ، چه بی رحمانه زیر تازیانه هایش داشت جان میداد ، چه مرگ سختی
امیر آخرین راه امیدش را هم بسته بود
آخ پسرکش دلش برای او تنگ بود
لباسش پر از لکه های شیر بود
هق هقش اوج گرفت
محکم به در کوبید
_در و باز کنید تو رو به خدا…این در و باز کنید…آرشم….
کسی صدایش را نمیشنید
میبینی خدا میشنوی مگه نه ؟
تو صدای بنده هاتو میشنوی…. من چی؟
من چیکار کردم چرا این عذاب تموم نمیشه !
سینه هایش از حجم شیر تیر میکشید پنج روز بود پسرکش را نداشت پنج روز او را در آغوش نگرفته بود از این دنیا بریده بود زنده ماندنش دیگر چه فایده ای داشت
مشت کم جانش را به در زد
_پسرم…آرشو ازم نگیرین
صدای گامهایی به طرف اتاقش میامد
.
.
ترسیده خودش را عقب کشید این روزها از بس استرس به جانش افتاده بود که سریع قلبش میگرفت
در باز شد و قامت دختری جلوی رویش قرار گرفت
با بهت نگاهش را بالا آورد
دخترکی لاغراندام با موهایی باز جلویش قرار گرفته بود
اخمی وسط پیشانیش نشست
_تو…تو…کی هستی ؟
.
دخترک دستانش را به کمر زد و نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایش کرد
_پس تو همون زنی که آقا راجبش بهم گفت
نچ نچی کرد
_ چطور تونستی اونم با یه بچه…واقعا که عقلتو از دست داده بودی
گره ابروهایش بیشتر شد
_میگم…کی هستی…بچم…بچم کجاست ؟
لبخند چندشی بر لبان رژ زدهاش نشست
_بچت ؟ اوه اون بچه تو نیست…آرش از الان مثل پسر خودمه…تو لیاقت مادری کردن رو نداری
جمله اش تا مغز و استخوانش را سوزاند و خاکستر کرد
نه این خارج از تحملش بود
یک زن غریبه داشت جلوی او چه سرهم میکرد
این زن میخواست ارش را ازش بگیرد !
به سختی از جایش بلند شد هنوز هم لنگ میزد
نفس عمیقی کشید و جلویش ایستاد
_تو….
انگشتش را به طرفش گرفت و نفسی گرفت
_ تو کی هستی که…میگی آرش بچه من نیست…برو کنار میخوام…بچمو ببینم
با عصبانیت هلش داد عقب
_برو انور ببینم….داری میمیری جون داری آنقدر حرف بزنی…تو اگه مادر خوبی بودی اینجوری زندگیتو خراب نمیکردی…خوشی زده بود زیردلت نه ؟
نگاهش رنگ غم گرفت
دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد
_چطور میتونی اینطوری قضاوت کنی….
از خدا نمیترسی…آدم گناهکار هم که باشه از بچش نمیتونه بگذره
پوزخندی به رویش زد
_پس قبول داری که گناهکاری….تو دیگه کی هستی یه مار خوش خط و خال…بی چاره آقا که گول مظلوم نمایی مثل تو رو خورد
لبش را از حرص و خشم بهم فشرد دیگر داشت زیاد از حد حرف میزد به سمتش رفت و با تمام توانش هلش داد عقب
_برو کنار عوضی
دخترک از پشت لباسش را گرفت
_کجا فرار میکنی دیوونه….بیا ببینم الان که به آقا زنگ زدم حالیت میشه
برایش مهم نبود از عواقبش نمیترسید حالا او میخواست بچه اش را ببیند
ضربه ای به سینهاش زد که افتاد کف راهرو
از فرصت استفاده کرد و به طرف پله ها دوید
صدای داد و فریاد آن زن به گوشش میرسید با تمام توانش به سمت راهرو اتاقها دوید
در اتاق خوابش را باز کرد
آنجا نبود
سراسیمه به طرف اتاق بچه دوید
درد کمرش داشت نفسش را میبرید
پسرک میان اسباب بازی هایش نشسته بود
با دیدنش همانجا جلوی در افتاد روی زمین
میان آن همه درد لبخندی زد و دستانش را از هم باز کرد
_بیا پسرم بیا پیش مامان
بالاخره او را دیده بود آخ که بعد از پنج روز بوییدنش او را دیوانه میکرد
صورتش را غرق بوسه کرد چطور این چند روز را دوام آورده بود
پسرک از روی لباس دستش را به سینه اش میکشید
بغضش ترکید، چقدر امیر بی رحم بود که
بچه اش را ازش دور کرده بود
صدای حرف زدن آن زن با تلفن میآمد
حتما داشت با امیر حرف میزد
ترس بر دلش رخنه زد نگاهی دورتادور اتاق گرداند دنبال کلید میگشت
صدا قدم های آن زن داشت هر لحظه
نزدیک تر میشد
با اضطراب و دستپاچگی میان وسایل ها گشت
یکهو ایستاد پیدایش کرده بود
لبخندی زد و سریع کلید را برداشت
زن تا توی راهرو رسیده بود
_داری چیکار میکنی وایسا
سریع جنبید و در را از داخل قفل کرد
به دیوار تکیه داد و نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد
صدای عصبانی زن و ضربه هایش به در به گوشش میرسید
_اشتباه کردی دختره کم عقل الان که آقا اومد تکلیفت رو همینجا یکسره میکنه
لبش را با حرص جوید
{ برید به درک هردوتون }
نگاهش به آرش افتاد که بغض کرده یک انگشتش را وارد دهانش کرده بود
اشکانش سرازیر شد
سرش را به سینه اش چسباند
_جانم مامان…ببخشید…ببخشید که نبودم
دیگه هستم…هیچوقت تنهات نمیزارم
مشغول شیر دادن بهش شد و زیرلب شعر همیشگیش را برایش خواند
کفشدوزک کوچولو حسابی غصه داره
چون که برای دوختن دیگه کفشی نداره
سوزنشوگذاشته کنار گل تو باغچه
کاشکی براش بیارن یه لنگه کفش کهنه
نخهاشو قیچی کرده تا که بشه آماده
وقتی کفشی نداره نخ ها چه سودی داره
کاشکی براش بیارن یه لنگه کفش کهنه
یه لنگ کفش کهنه یه لنگه کفش کهنه
به زور جلوی ریزش اشکهایش را گرفت
دستی بر سرش کشید پسرک سیر ، سیر بود حالا آرام در بغلش خوابیده بود
موقع خواب شکمش تند بالا پایین میشد
دلش ضعف رفت
یک لحظه هم نگاهش را ازش برنمیداشت پاره تنش بود چطور بدون او زنده میماند
با صدای چرخش کلید شانه هایش بالا پرید
حدس اینکه کی پشت در بود سخت نبود
آرش را سفت در بغلش گرفت انگار که میخواست در وجودش حل کند هیچکس حق نداشت بچه اش را ازش بگیرد ، هیچکس
صدای کفشهایش در برخورد با زمین ضربان قلبش را تندتر میکرد
دیدن گندم که گوشه اتاق در خود جمع شده خونش را به جوش آورد
یک دستش را کنار پایش مشت کرد تمام عضلات فک و چانه اش از خشم میلرزید
با عصبانیت آسیه را صدا زد
به سرعت وارد اتاق شد
_بله آقا با من کاری داشتین ؟
با نگاهی به خون نشسته بهش اشاره کرد
_بچه رو ببر بیرون
قلبش از سینه داشت کنده میشد این جماعت میخواستن با او چکار کنند نمیتوانست اجازه نمیداد بچه اش را ازش بگیرند
آرش را سفت در بغلش گرفت
_برو عقب عوضی….به بچه من کاری نداشته باش
قبل از اینکه آسیه واکنشی نشان دهد پوزخندی زد و چشمانش را تنگ کرد
_بچه تو ؟….
به دنبال حرفش اخمهایش را درهم کرد و با تحکم جملهاش را کامل کرد
_آسیه کاری که بهت گفتم رو انجام بده…من بعد حساب این زن رو میرسم
_بله آقا
دست دراز کرد تا آرش را ازش بگیرد
میان گریه جیغی زد
_دست کثیفتو به پسرم نزن
موهایش به عقب کشیده شد
با وحشت نگاهش را بالا آورد که چشم در چشم قاتل این روزهایش شد دیگر این مرد را نمیشناخت ازش متنفر بود
دلش امیر ارسلانش را میخواست آخ امیرارسلان اجازه میداد اینطور اذیت شود ؟
آرش بیدار شده بود و بنای گریه سر داده بود
آسیه محکم و با زور میخواست بچه را ازش بگیرد
جلویش مقاومت میکرد به هیچ وجه نمیتوانست بگذارد نیمه جانش را ازش دور کنند
اما مثل اینکه زور او زیادتر بود
یکهو به خود آمد دید پسرکش را ازش جدا کردن
مات نگاهش را پایین آورد
پتوی آبیش خالی در دستانش بود
آسیه با بچه از اتاق بیرون رفت
صدای گریه پسرک قلبش را لرزاند
سرش را برگرداند و لبهای لرزانش را از هم باز کرد
_تازه خوابونده بودمش
صدایش از بغض میلرزید چشمه اشکش جوشید
مرد روبرویش فقط با اخم خیره اش بود و هیچ عکس العملی نشان نمیداد
_اون…اون زن حق نداشت…بچه منه
دستش را به سینه اش کوبید و داد زد
_بچه من
یکهو گریه اش قطع شد
کینه در قلبش جوانه زد و نگاه عسلیش را شعله ور کرد با حالت جنون آمیزی به سمتش رفت و یقه اش را گرفت
_بچمو کجا بردی….آرشم کو کجا بردیش لعنتی ؟
جیغ زد
_ ظالم…ظالم…
مشت هایش بی امان روی سینه اش فرود میامدن هیچ کنترلی روی حرکاتش نداشت جیغ میزد و آرش را صدا میزد
مثل دیوانه ها به جان خودش افتاد موهایش را کشید
_بچه منه…پسر منه….من مادرشم....آرش…
با سیلی که به صورتش خورد انگار به این دنیا آمد
گنگ به مرد روبرویش نگاه کرد که از خشم نفس نفس میزد رگ پیشانیش بیرون زده بود و مردمک های چشمانش از عصبانیت میلرزید
آب دهانش را قورت داد
سکسکه اش گرفته بود با بغض آرام زمزمه کرد
_چرا اینکارو باهام کردی…چرا تمومش نمیکنی….من…من بدون اون میمیرم…تو رو خدا آرشو ازم نگیر
دندان هایش را بهم فشرد و مچ دستش را میان انگشتان قویش فشرد این مرد دیگر هیچ رحم و دلسوزی در دلش نبود
فشار انگشتانش هر لحظه بیشتر میشد یکهو دردی در تمام بدنش پیچید که آخش به هوا رفت
_امیر…
فشار دستش را کمتر کرد و با خشونت یقه لباسش را گرفت
_یه بار دیگه اسمم رو به زبونت بیاری….زندهات نمیزارم این ادا و اطوارتم تموم میکنی
به دنبال حرفش انگشتش را جلویش تکان داد
و عصبی از میان دندانهای کلیدشدهاش غرید
_آخرین بارت باشه به آرش نزدیک میشی….
خلاف این عمل کنی جور دیگه ای باهات برخورد میکنم
چیزی در قلبش تکان خورد بغض مثل یک غده گلویش را فشار میداد
لبانش لرزید این کابوس تمام شدنی نبود
حالا حالاها باید عذاب میکشید
آخ که او دیگر طاقت نداشت مردش دیگر حتی نگاهش را هم نمیدید گندم مرده بود مگر نه !
لبخند تلخی زد
_تو کی هستی ؟ مردی که من میشناختم اینجوری نبود
با این حرفش کنترلش را از دست داد
_تو اینجوریش کردی….
یقهاش را تکان داد و با نگاه وحشی تاریکش به چشمان اشکیش خیره شد
_اینی که جلوته رو خودت خواستی…حالا بهونه چیو میگیری…کاری کردی که جایی واسه دلسوزی برات نیست
قلبش ریخت
دلسوزی؟
او دلسوزی نمیخواست او همان مرد گذشتهاش را میخواست
اشک هایش یکی پس از دیگری شروع به باریدن کردن
_تو امیر ارسلان نیستی…اون کجاست اگه بود نمیذاشت این همه عذاب بکشم…نمیذاشت منو به این روز در بیارن
به وضوح بالا پایین شدن سیبک گلویش را دید
یقهاش را ول کرد و مشتش را کنار پایش فشرد
پاهایش تحمل وزنش را نداشتن همانجا با زانو افتاد روی زمین
با التماس در چشمانش که حالا از همیشه
تیره تر بود نگاه کرد باید آخرین تلاش هایش را میکرد شاید این مرد سنگی دلش به رحم آید
_هر بلایی میخوای سرم بیار…ولی تو رو به خدا آرش رو ازم نگیر….من طاقت دوریشو ندارم….دلم داره میترکه بدون بچم میمیرم
عصبی پایش را از دور دستش باز کرد
_بهتره ساکت شی….چون حنات دیگه پیش من رنگی نداره خانم محتشم….اون موقع که بچتو ول میکردی به امون خدا و میرفتی دیدن اون مرتیکه….باید فکر این روزا رو هم میکردی
نگاهش رنگ باخت ناامید به دست خشک
شده اش در هوا خیره شد
حرفهایش عین خنجر قلبش را زخمی میکرد
خدایا میبینی بنده ات پیش همه حقیر شده داره التماس میکنه برای حقش من چیکار کردم مگه حق کیو خوردم که حالا مستحق این همه ظلمم ؟!
لا لا بخواب آروم تو آغوشم
نکن هرگز فراموشم
بخواب آروم کنار من
تو پاییز و بهار من
لالا لالا تو مثل ماه
بخواب که شب شده کوتاه
لالا لالا گل گندم
نشی تو بی قراری گم
لالا لالا گل مریم
چشات رو هم میره کم کم
لالا لالا گل یاسم
ازت میخونه احساسم
پتوی آبیش را به سینه اش فشرد سهم او از بچه اش همین پتوی کوچک بود
لالا لالا گل پونه
عزیزم رفته از خونه
لالا لالا گل زردم
ببین بی تو پر از دردم
بخواب آروم تو آغوشم
نکن هرگز فراموشم
بخواب آروم کنار من
تو پاییز و بهار من
لالا لالا گل پونه
عزیزم رفته از خونه
لالا لالا گل زردم
ببین بی تو پر از دردم
هق هقش بالا رفت
گریه هایش را در پتوی پسرکش خفه کرد
آخ مامان فدات بشه الان کجایی
خوابیدی پسر مامان ؟
حس میکرد مثل کسانی که اسیر ساعت زمان شده بودن او هم وسط این دنیا جایی گم شده بود جایی که هیچکس ردی یا نشانی ازش نداشت فراموش شده بود
امیر کاری کرده بود که حتی نمیتوانست رنگ خانواده اش را ببیند به همه دروغ گفته بود
یک سفر یک ماهه به شمال اینطور دیگر کسی نمیفهمید چه اتفاقی بینشان افتاده است
اما با خود میگفت بعد از این یکماه قرار است چه شود تکلیف خودش را نمیدانست مثل یک روح اسیر برزخ زمانه بود
وای دلم کباب شد برای گندم🥺😭
😟😔
😭😭😭😭
فقط منتظرم امیر همهچیز رو بفهمه اونوقت اون باشه به گندم التماس میکنه
گندم خیلی احمقه اگه بازم بعد از روشن شدن همه چیز با امیر زندگی کنه
ولی با هر خط این پارت گریه کردم😢
هعی💔😥
توروخدا کمتر گریمون رو دربیار😢😢😭😭
جداً گریه میکنین ؟
من که آره😢😢
من با رمان خودمم گریه میکنم🥲
یعنی آنقدر از دست امیر عصبانیممممم دوست دارم استخوان هاش رو بشکنم دست و پاش رو قطع کنم کلش رو بکنم تقدیم کنم به گندم بگم بزن به دیوار خونت !
به قول ضحی دم…بازدم
دم…بازدم😂😂
🤣🤣🤣🤣
امیررررر . برو بمیرررر🤣🤣
امیر استغفرالله🤣🤣آشغالللل🤣
چه همقافیه هم نظرتو نوشتی😂😂
راحت باش هر چه دل تنگته بگو جانم
هعییییی دلم سوخت واسه گندم 🫤
منکه عاشق نشدم ولی اینجور ک میگن عشق این نیس ک طرفو زود قضاوت کنی در هر حال بنظرم امیر اصلا ادم منطقی نیس 😕😔
اوهوم خیلی😥😟
امیر هیچوقت طعم عشق رو نچشیده بود همیشه دخترهای اطرافش رابطهشون باهاش طولانی نبود دور و برش پر بود از خیانت و تنوعطلبی الانشم همون بیاعتمادیها تو مغزش جوونه زده
نگران نباش تو تنها نیستی عزیزم🤣. منم الان دلم میخواد همه شخصیت های اصلی رمان ها بمیرن نمیدونم چه مرگم شده🤣
حست طبیعیه عزیزم چنین مسائلی را ما در روز در جامعه میبینیم هدف من نویسنده هم به تصویر کشیدن چنین مشکلاتیه 😕
وای اشکام داری همینجوری میریزه…خدا بگم چیکارت کنه لیلا😭💔
😕🤐
چشم سفید باکی بودی گفتی میره دنبال کارای خاک برسری ها ها 😲
🤣🤣🤣
یعنی ازدواج واسه ستی توهین کلمه ی کارای خاکبرسری خلاصه میشه من دعامیکنم ستی هروقت ازدواج کردهمون ماه اول بارداربشه همه بگیدآآآآآآمییین🙏
آمینننن🤣🤣
اولا نازی جان حقیقتش اینه که دلیل ازدواج نصف بیشتر آدم های روی زمین همین کارای خاک بر سریه😁🤣
دوما که من کاملا به روش های پیشگیری آگاهم و حواسم هست که زرتی بچه نپره وسط عشق و حالمون🤣😁😁
عاقا، وقتی ازدواج بکنین..این کارا یه چیز عادی میشه…چرا بیخودی جو میدین😜😂😂
کاملا باهات موافقم
من ازدواج نکرده برام عادیه 🤣 🤦♀️
نازی خیلی علیه اش جبه گرفته 🤣 🤣
😂😂😂😂😜
راستی سحری چقدر پروفت کیوته 😍 💖
ایشالا همیشه خوشبخت باشین 💖 💖 💖
مرسی عزیزممم🥲💕
ایشالله قسمت خودت بشه🥹🙏
همون ماه اول😂😂
ایشالله خودت ماه اول حامله بشی، دیگه از این دعا برای دیگران نکنی😂😂😒
چقده نامردین آخه تانیستم غیبتمو میکنید ….خیالم راحته چون شوهرمن اصلابچه نمیخواد پس آرزوی محاله ایشالا ماشالا هم کاری پیش نمیره😂😊
بالاخره نازنینی اومد🥰😍
نازنین الان ازت میترسم😰
حس میکنم میخوای برای پارت آخر قانون عشق فحشم بدی🥺
دراین که شک نکن الان خیلی دورم شلوغه نمیتونم خیلی وحشی بشم فرداکه تنها شدم حسابتونومیرسم
پس فردا کلا آنلاین نشم😁😁😁
آره دیگه فردانیا
😁😁😁😁😁😁
وای به حالت سامی مرگ مغزی بشه بعدقلبشو اهداکنن به یکی دیگه خودم بادستای خودم خفت میکنم گفتی تهرانم زندگی میکنی دیگه نهایت یک ماه دیگه پیشتم اینقدمیگردم تاپیدات کنم🗡️🗡️🗡️🤬
حالا با دکتراش حرف میزنم اگه کاری از دست اونا بر نیاد که دیگه جان به جان آفرین تسلیم میکنه😁😁😁😁
منم باخدامشورت میکنم ازاین سامیا به تونده چون قدرشونمیدونی به کشتنش میدی
خیلی نامردی🥺🥺
یزیددد😢
دیگه دیگه
حالا که اینجوری شد اگه زنده بمونه هم یه جوری میکشمش😝😝
میخوای منوحرص بدی گناه دارما یعنی خیرسرم عروسم بهم استرس واردنکنید پوستم خراب میشه شب عروسیم زشت میشم بعدامیرعلی ولم میکنه میره که بره ها
🥺🥺🥺🥺🥺
اشکال نداره
واسه امیرعلی یه دختر رقاص خوشگل پیدا میکنیم😂💪
ههههههههه
اولا امیرعلی به این راحتی تورو ول نمیکنه
بعدم فعلا باید وایسیم ببینیم بخت رستا آنقدر سیاه هست که سامی بمیره یا نه
آره دیگه هست این دختره کلا بدشگونه
نه بابا رستا بدبخت کجاش بدشگونه
ولی من وقتی دانشگاه رفتم میخوام پیجم رو پابلیک کنم بعد قانون عشق رو بزارم و بگم
مرد رویاها لطفا هرکی شرایطش رو داره بیاد دایرکت🤣🤣🤣
توروحت دختر
والا بخدا
سلام به شب زنده دار عزیز🤚🤣
سلاااااام
داوشمی🤣🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣🤣
کدوم شهری داشم🤣
❤️
من شیرازم💃
داشم حالا که میگی از زیر و روی سایت خبر داری هر چی از من میدونی بازگو کن😉🤣🤣
من فردا صبح ساعت ۱۰ کلاس بسکتبال دارم و تا این ساعت بیدارم 🤣🤚
دست نمیزنین برام باریکلا دارم واقعا🤣🤣
منم نصفشو بیشتر تایپ نکردم🤣🤣
حق داری عزیزم آخه تااونجایی که میدونم اهوازیابایداین مدلی بخوابم وبیداربشن بس که گرمه هوا آخه صبح زود است کجابرن تواین گرماخوب میکنی میخوابی
بیراه هم نمیگه بنده خدا
هیچی رو لو نمیدم تا خودتون ببینید یکم حرص بخورید😁😁😁
آره واقعا
عه یه شب زنده دار دیگه
به تو هم سلام ای عزیز🤚🤣
شلامممم
آخ آخ 🤣🤣
من خواهرم حوصلش نمیشه رمانشو ادامه بده وگرنه داستانش واقعیه جلوتر که بریم غمگین میشه 🤣🤣
شما هنوز بیدارین
وای من دارم ازخستگی تلف میشم دوست دارم زودتربریم خونه ولی این قوم الظالمین که نمیذارن🤦🤦🤦
🤣🤣🤣😅😅
مگه دست امیرعلی عمه خانوم مهمونی روتموم نمیکنه آخه عمه جونم مهمونی گرفته ….هرچند اونم همچین بدش نمیاد وای بخدانمیادبشینه هی میادسرپا یه سربه من میزنه بعددوباره میره میترسم هلاک بشه این بچه امشب
پس برم رو نازی کار کنم
راستی قانون عشق یه طرفدار دیگم داشت
ستاره
نیست این چند روز
نقطه ضعف دادم دستت اصلابه درک یه بمب ساعتی وصل کن بهشون تموم بیمارستان روباهم بفرست روهوا😂😂😂
اوه اوه مامان نازی عصبی میشود
گفتم که چیزی نمیگم تا خودتون ببینید
فعلا میخوام اشکلون رو دربیارم😁😁
آره دیگه میخوادمنوحرص بده من کم کشیدم این رمانا هم اضافه شدن ولی بخداجدی تصمیم گرفتم دیگه رمان نخونم یعنی جدیدشروع نکنم بخداتوروحیم خیلی تاثیر میذاره همش توفکر داستانا میمونم شب وروزندارم
بمیرم واست
منم همین تصمیمو گرفتم
موافقین پایان تلخ قانون عشق رو اینجا در قالب یه داستان کوتاه بنویسم؟
آره بخدا تلخ روکوتاه بنویسید این عاشقانه های خوب روبلند😊
پس بعد از تموم شدن رمان پایان تلخش رو اینجا میزارم
به عنوان یه داستان کوتاه البته اگه ادمین تایید کنه
نگو که وقتی تو و امیر علی تنهایین میشینین دعا میخونین😐🤣🤣🤣
آره دیگه مگه نمیدونی به قول اکبرتوفیلم دینامیت دعای عهدبین زن و شوهر😂😂😂
بمیرم برای گندم چقدگناه داره کاش زودتر به چیزی بشه امیربفهمه گندم بی گناهه
یعنی چندباراشکام داشت میومدپایین یه زورنگهشون داشتم البته اگرتنهابودم صددرصدگریه میکردم یعنی اون لحظه که آرشوازش گرفت الهی بمیرم براش🥺🥺🥺😭😭😭💔
عجب آدم گاویه این امیر
شبت پر از خواب های رنگی رنگی🌈🌈😘
دلم خفه کردن امیرو میخواد🥸
شمشیر میخوای🗡😂
یه سه چارتایی بده 😅
یه بلایی سر امیر بیار دل من خنک شه مرتیکه سه نقطه