رمان بوی گندم پارت ۴۰
امروز قرار بود به خانه حاج رضا بروند دریا هم با نامزدش آمده بود از همان بدو وردشان یک ریز داشت از شیراز و بازارهایش حرف میزد بعضی وقت ها دلش برای آقای دکتر میسوخت آخر او خیلی کم حرف بود و دریا درسته قورتش میداد
با ساحل مشغول چیدن میز شدن
_چه خبرا گندم کتابتو تا کجا نوشتی ؟
سینی خورشت ها را ازش گرفت و در همان حال گفت
_تا نصفشو نوشتم ایشالله تا سال دیگه کامل میشه
لبخندی در جوابش زد و سری به معنی تایید تکان داد
صدای امیر را از پشت سرشان شنید
_وایسا ببینم چی زیر گوش هم پچ پچ میکنید
ساحل با خنده برگشت سمتش و گفت
_به جای این حرف ها بیا کمکمون کن
گندم امیر اصلا تو کار خونه کمک میکنه ؟
گندم لبش را گزید و سرگرم کارش شد
امیر نگاهش را ازش گرفت و شاکی به ساحل زل زد
_به جای فضولی کارتو بکن
با حرص چشم غره ای برایش رفت
_من گندم نیستما لی لی به لالات بزارم
گندم ریز خندید و ظرف زیتون را به طرفش گرفت
_بیا آقا اینو بزار اونجا
چپ چپ نگاهش کرد ظرف را از دستش گرفت
_یه ذره دیگه اینجا بمونیم ساحل زندگی واسم نمیزاره
دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدای
خنده اش بلند نشود یک ظرف میخواست جابجا کند به تریش قبایش برخورده بود !
ریحانه خانم با لبخند به پسر و عروسش خیره بود خیلی وقت بود امیرش اینطور لبخند نزده بود چقدر خوشحال بود که پسرش سر و سامان گرفته بود ، عروسش چقدرخوب بود که این پسر را
سر به راه در آورده بود
همگی سر میز شام نشستن ظرفش را برداشت تا برای خودش غذا بکشد که ظرفی جلویش گذاشته شد
با تعجب به بشقاب پر از غذا خیره شد نگاهش را بالا آورد
_خودم میکشیدم
یک ابرویش بالا رفت ظرف خالی را از دستش کشید و گفت
_همه رو میخوری
چشمانش گرد شد نگاهش را به غذاهای داخل ظرف داد از هر نوغ غذای روی میز پر شده بود شب اگر انقدر میخورد میترکید
_ میخوای چاق شم ؟
لبخند محوی زد زیر گوشش با شیطنت گفت
_آره حرفیه ؟
با حرص چنگال را در دستش فشرد زیر لب زورگویی نثارش کرد و مشغول خوردن غذایش شد تا آخر هم مجبورش کرد شامش را کامل بخورد آنقدر که حس میکرد نمیتواند از جایش بلند شود
کنار دریا و ساحل نشسته بود و داشت در مورد سریالی که دیشب داده بود برایشان توضیح میداد نگاهش به امیر افتاد که از جایش بلند شده بود و کتش را برمیداشت
ریحانه خانم متوجهش شد
_کجا مادر بشین
کتش را تنش کرد و گفت
_نه دیگه ممنون باید بریم خونه ، گندم
آماده شو
تند از سرجایش بلند شد دریا و ساحل دو طرف لباسش را گرفتند و کشیدن
دریا با حرص گفت
_وا توام منتظری ببینی چی از دهنش در میاد نه ؟ بمونید بابا حالا سر شبه که
مستاصل نگاهش را بین امیر و بقیه چرخاند
با اخم چشمانش را ریز کرد
_هنوز که وایسادی بدو دیر شد
حاج رضا نگاه چپکی حواله اش کرد و به گندم نگاه کرد این دختر چطور پسر عبوس و زورگویش را تحمل میکرد !
_بشین عروس شبو همینجا بمونید
گندم این پا و آن پا کرد که با نگاه امیر
زهره اش آب شد
_برو لباستو بپوش دِ داره منو نگاه میکنه
با دلخوری نگاهش را ازش گرفت و به سمت اتاق رفت همه جا باید بداخلاقیش را نشان میداد !!!
ساحل نچ نچی کرد
_بیچاره گندم با این اخلاقت چجوری میسازه
نگاه بدی بهش کرد و سوئیچ را از روی دسته مبل چنگ زد
_الله اکبر چقدر تو یه دنده ای پسر حالا چی میشد یه شبو اینجا بمونید
پوفی کشید از پشت چنگی به موهایش زد
اصلا دوست نداشت امشب را در اینجا
سپری کنند
_نمیشه حاجی اصرار نکنید
همان لحظه گندم هم آمد ریحانه خانم با افسوس سری تکان داد و جلوی در
بدرقه شان کرد
_حالا دختر توام هر چی میگه گوش نده همینکارا رو کردی سوارت شده دیگه
لبش را گزید و از گوشه چشم امیر را دید زد که با حاج رضا حرف میزد مادرشوهرش درست میگفت همیشه حرف ، حرف او بود با آرامش همیشگیش بند کتونیش را بست و در همان حال جوابش را داد
_میشناسین که پسرتون رو ، دوست نداره شب جای دیگه بمونه نمیشه کاریش کرد ریحانه جون
جلوی در همدیگر را بغل کردن و با هم خداحافظی کردن
در ماشین متوجه نگاه های گاه و بیگاه امیر روی خودش میشد طاقتش طاق شد و با کلافگی گفت
_جلوتو نگاه کن نکشیمون
لپش کشیده شد با لحن شیطنت آمیزی گفت
_نترس جوجه طلایی من حواسم هست
چپ چپ نگاهش کرد و به خیابان خیره شد دیگر کم کم احساس جوجه بودن داشت بهش دست میداد انقدر به او گفته بود !
وارد خانه شد تشنه اش بود لیوان آبی برای خود ریخت و به لبش نزدیک کرد امیر وارد آشپزخانه شد و به سمت یخچال رفت با دیدن بطری آب که جلوی دهانش گرفته بود تند به سمتش رفت تا جلویش را بگیرد
_عه نه ، نه دهنیش نکن
با اخم بطری را از لبش پایین آورد
_چه خبرته هوار میکشی
دست به سینه شد
_اینجا منم زندگی میکنما برو از لیوان
آب بخور
یک تای ابرویش بالا رفت حرف های جدید میشنید
جلوی چشمش بطری آب را سر کشید
چشمانش از حدقه زد بیرون جیغ کوتاهی زد و یک پایش را به زمین کوبید
_بیشعور مگه با تو نیستم
یا ابالفضل غلط کردم خدایا عین مار افعی داره نگام میکنه نه گندم نترس یه بار جلوش وایستا
سعی کرد ترس را پشت چشمانش مخفی کند حالا او هم جلویش گارد گرفته بود
_ دفعه آخرت باشه فهمیدی دیگه نشنوم
تخس گفت
_مگه چی گفتم تقصیر خودت بود
فکش از خشم منقبض شد چانه اش را فشرد و از لای دندان هایش غرید
_تو یه الف بچه داری تو روی من وایمیستی ؟
چشمانش را بهم باز و بسته کرد
_اوهوم حرفیه حاجی ؟
دست انداخت زیر زانویش و از جا بلندش کرد جیغ دخترک بلند شد
_بزارم زمین دیوونه
با بدجنسی نچی کرد
_عمرا باید تنبیه بشی
به جان موهایش افتاد تا دست بردارد اما انگار خلاص شدم از دستش غیرممکن بود. این مرد امشب جور دیگری شده بود، حتی نگاههایش هم فرق میکرد. صبح با دردی که زیر دلش پیچید از خواب بلند شد هوففف چقدر تیر میکشه
دستش را روی شکمش فشار داد و روی تخت نشست دیشب را که به یاد میاورد موهای تنش سیخ میشد تا حالا امیر را اینطور ندیده بود یکجوری برایش غریب بود که اصلا دوست نداشت مثل همیشه مثل یک عروسک شکستنی مراقبش نبود
آهی کشید به سمت حمام رفت تا خودش را تمیز کند بعد از چند دقیقه با حوله تن پوشش بیرون آمد امیر رفته بود سرکار با دیدن میز صبحانه مفصلی که چیده بود ابرویش بالا پرید ترشی نخوره یه چیزی میشه حالا
انقدر ضعف کرده بود که تند تند غذا میخورد از هر کدام یک ذره را در دهانش میگذاشت و امتحان میکرد وقتی دید جایی ندارد دست از خوردن کشید امروز دانشگاه نداشت و میتوانست به خوبی استراحت کند
شماره زهرا را گرفت تا بیاید اینجا او هم انگار که روی گوشی خوابیده بود سریع جواب داد
_هان ؟
_هان و کوفت پاشو بیا اینجا حوصله ام
سر رفته
_مگه من دلقکم که سرگرمت کنم
پوفی کشید
_من حوصله چک و چونه زدن ندارم زود
راه بیفت و بدون اینکه اجازه صحبت کردن بهش بدهد گوشی را قطع کرد
تا آمدنش خود را با برنامه های ماهواره مشغول کرد همینجور داشت کانال ها را بالا پایین میکرد که چشمانش اندازه توپ تنیس از حدقه زد بیرون
کنترل را در دستش فشرد
زوم شد روی صفحه تلویزیون
با هر صحنه ای لبش را گاز میگرفت و چشمانش را میدزدید
خب خنگ خدا دیگه چرا گذاشتی
هیس وجدان وایسا
وایی واسه همین بود بابام ماهواره نخریده بود بعضی فیلم هاشون واقعا یه جورین
وای وای نگاش کن هیععع
صدای تلویزیون را کم کرد و با تعجب
خیره شد به فیلم
یکهو صدایی از پشت سرش گفت
_اوه خانم دارن چیکار میکنند
جیغ بلندی از ترس زد و از جا پرید
حالا مگه میشد نگهش داشت همینطور بین
مبل ها میدوید و جیغ میزد
_دزد ، دزد اومده وایییی خدااااا
اصلا نگاه هم نمیکرد ببیند کی وارد خانه شده بود هی دور خودش میچرخید
وسط دویدنش بود که به جسم سفتی برخورد کرد وو اگر دست آن شخص دور کمرش حلقه نمیشد میفتاد روی زمین
هیععع بلندی از دهانش خارج شد و خواست از آغوشش جدا شود که با صدای دادش سیخ سرجایش ایستاد
_چه مرگته این وحشی بازیا چیه
امیر بود؟؟
خاک بر سرش کنند چقدر ترسیده بود
سرش را بالا گرفت
با دیدن آن چشمهای برزخیش اشکهایش عین ابر بهار شروع به ریختن کردن در آغوشش عین بید میلرزید
نمیدانست بخندد یا عصبانی باشد
وقتی یادش به آن لحظه میفتاد نمیتوانست لبخندش را مخفی کند
آخ که چقدر دوست داشتنی بود این دختر پشتش را نوازش کرد و حلقه آغوشش را
تنگ تر کرد
_چیه کوچولو از من ترسیدی ؟
هنوز هم میلرزید همان طور توی بغلش او را به سمت مبل برد و نشست دخترک هم روی پایش
اشکهایش را با انگشتش گرفت و بوسه ای به پیشانیش زد
_جونم خانم کوچولو بسه دیگه واسه همین گریه میکردی
بینیش را بالا کشید روی نگاه کردن بهش
را نداشت
_من..من…فکر…کردم
سرش را در دستانش گرفت
با من_من گفت
_هول..کر…کرده..بو..بودم
محکم در آغوش گرفت این دخترک شیرین و ناز را زیرگوشش با بدجنسی لب زد
_داشتی از اون فیلما میدیدی که وقتی شوهرت اومد به خوبی ازش استقبال کنی نه؟
دانه های درشت عرق روی تیره کمرش نشست کم خجالتی بود حالا میخواست آبش کند
اصلا اگر میدانست ازدواج کردن انقدر خجالت کشیدن دارد مجردی را برمیگزید ولی آخر مردش زیادی لارژ بود به او چه !!
سرش را در سینه اش فشرد
_تو کی اومدی متوجه نشدم
امیر نیم نگاهی به فیلم در حال پخش کرد
پوزخندی زد دستش را فرو کرد در موهایش
_همین الان اومدم متوجه نشدی خانوم
یه چند تا پرونده میخواستم بردارم یادم رفته بود همینکه یه حالی ازت بپرسم که دیدم حسابی کیفت کوکه
مشت آرامی به بازویش زد
_امیر
از آغوشش جدا کرد و با شیطنت گفت
_مگه بد میگم حالا ببینم چیزی هم یاد گرفتی
با حرص نگاهش کرد و چشمانش را برایش درشت کرد
همین دلبری ها داشت کار دستش میداد خودش دست به کار شد گاز محکمی از گونه اش گرفت که صدای آخ و جیغش با هم قاطی شد
تک خنده ای زد و از روی مبل بلند شد
دلخور نگاهش کرد دوست داشت چشمانش را از کاسه در بیاورد فقط بلد بود حرصش دهد
_از دست تو آخر سر به بیابون میزارم
هوفف همه زن و شوهرا اینجورین؟
لبخندی به حرص خوردن هایش زد و بینیش را به نوک بینیش زد
_هر جا بری از دست من خلاص نمیشی
این را گفت و موهایش را بهم ریخت
آی که دلش میخواست آن صورت جذابش را خراب کند مردک دیوونه خب برو شرکتت دیر نشه دیگه وایساده ور دل من
با صدای زنگ در به خودش آمد آخ که حواس برایش نمیزاشت
زهرا بود اف اف را زد و در را برایش باز کرد
همان لحظه امیر هم از داخل اتاق بیرون آمد با دیدنش با قهر رویش را گرفت
_چیه موش موشی؟
چشمانش گشاد شد تند برگشت سمتش و با ایما و اشاره آهسته گفت
_هیس امیر
گیج نگاهش کرد
_چته تو رنگت پریده نکنه دلت… .
خودش را به آب و آتش زد تا حرفش را ادامه ندهد. سرخوشانه خندید و لپش را کشید.
_باشه حالا نمیخواد آبلبو شی.
دوست داشت خود را از هستی ساقط کند حالا زهرا جلوی در بود و حتما همه حرفهای امیر را شنیده بود وای که آبرو برایش نزاشته بود
زهرا با خجالت از حرفهای امیر سلام آرامی گفت امیر انگار نه انگار خونسرد به گرمی باهاش سلام علیک کرد و از در زد بیرون
موقع رفتن رو کرد به گندم که همانطور جلوی در ایستاده بود
_چیزی نمیخوای شب اومدم برات بخرم ؟
با تعجب نگاهش کرد هیچوقت از این سوالا نمیپرسید خودش همه چیز میخرید
_نه همه چی هست و به سرعت پشتش را بهش کرد و در را بست
لبخند تلخی زد ، از داخل دهانش لپش را گاز گرفت و هوایش را بیرون فرستاد
این دختر در این مدتی که با او بود هیچ درخواستی از او نمیکرد مثل بقیه دخترها نه میگفت این را میخواهم نه آن را اگر نمیپرسیدی زبان به حرف باز نمیکرد
دوست داشت او هم بگوید گوشی آخرین مدل میخوام ، میخوام با دوستام برم تور تفریحی ولی نه بدجور روی گلویش دست گذاشته بود او با همه دخترها فرق داشت گندم بود دیگر
***
ظرف شیرینی را جلویش گذاشت و کنارش نشست
زهرا از اول که آمده بود هی بهش تیکه مینداخت و با خنده میخواست سر به سرش بگذارد
_امیر واقعا تو خونه اینجوریه بیرون که نمیشه با یه من عسل خوردش
با حرص نگاهش کرد و یک شیرینی از داخل ظرف برداشت و گذاشت دهانش
_خب حالا واسه من پشت چشم نازک نکن معلوم نیست تو خونه چه عشوه هایی میریزی شوهرت صبح از سرکار میاد تا ببینتت
_زهرا !!! میشه بس کنی
سرش را به حالت تاسف تکان داد
_از وقتی ازدواج کردی اخلاقتم مثل شوهرت شده
چشم غره ای برایش رفت و برای اینکه بحث را عوض کند گفت
_چه خبر از سعید رابطتون چطوریه ؟
زهرا که انگار منتظر این حرف بود چشمانش برقی زد و پا روی پا انداخت
_از چی بگم برات ماهه ماه یعنی فرشته ست خدایی
ابرویش بالا رفت
_اوه کم ازش تعریف کن بابا
اخم ریزی کرد
_چرا ؟ تعریف الکی نمیکنم که واقعیه
تازه شم دیروز با مادرش هم صحبت کردم خیلی زن خوبیه حالا قراره تا آخر این ماه بیان برای صحبت های اولیه
با لبخند به زهرا خیره بود حرفهایش همه بوی ذوق میداد سعید پسر خوبی بود دوستش هم که حرف نداشت زوج خوبی میشدن در دل برایشان آرزوی خوشبختی کرد
زهرا را برای ناهار نگه داشت و از بیرون غذا سفارش داد با خنده و شوخی ناهار را در کنار هم خوردن بعد از غذا رفتن توی سالن و مثل گذشته برای خودشان آهنگ گذاشتن و رقصیدن البته اگر اسمش را بگذارند رقص مسخره بازی بود
انقدر رقصیده بودن که از خستگی نا نداشتن هر دو روی کاناپه ولو شدن و به همدیگه نگاه کردن با دیدن هم پقی زدن زیر خنده
خل و چل بودن دیگر
روزها از هم میگذشت اسفند ماه بود و با اینکه همه جا حال و هوای بهار و عید را داشت ولی هوا سردتر شده بود انگار زمستان میخواست تا لحظه آخر تمام زورش را نشان دهد بعد از دانشگاه سری به مادرش زد آخر قرار بود با هم بروند به عیادت خانم جون فشارش رفته بود بالا و یکم مریض احوال بود
وقتی که آن جا رفتن عمه عاطیه و عروسش هم بودن هنوز هم به خاطر آن موضوع باهاش سرسنگین بودن ولی برای او فرقی نداشت مثل سابق با همه احوالپرسی کرد
پهلوی خانم جون نشست و با نگرانی گفت
_خدا بد نده خانم جون به خدا همین امروز شنیدم کی از بیمارستان مرخص شدین الان خوبین ؟
_اووووو وایسا دختر یه نفس بگیر
با خجالت لبش را گزید و سرش را
پایین انداخت
شیوا با کینه نگاهش کرد و رویش را برگرداند
《 دختره خودشیرین مگه دکتری که حالشو میپرسی؟ 》
خانم جون با لحن مهربانی که ازش بعید بود جوایش را داد
_خوبم دختر سلامت باشی شوهرت خوبه ؟
گندم که از حرف ها و نگاه های خانم جون هم تعجب کرده بود و هم خوشحال بود لبخندی زد و گفت
_امیر هم خوبه سلام میرسونه گفت امشب میاد بهتون یه سر میزنه آخه تو شرکت کلی کار داشت
با لبخند جوابش را داد و سری تکان داد
شیوا با حرص که در صدایش مشهود بود گفت
_مگه کارش چیه که وقت این چیزا رو نداره حتما سرش گرم جاییه
خانم جون با تشر اسمش را صدا زد
همه با تعجب نگاهش میکردن و گندم در فکر این بود که چرا شیوا انقدر ازش کینه دارد او که به مهدی رسیده بود پس چرا حالا !!!!!
ناهار را آنجا ماندن البته با گوش و کنایه های عمه و شیوا که ساکت نمیشدن او هم یک گوشش را در میگرفت و آن یکی را دروازه
در آشپزخانه داشت ظرف ها را میشست که یک چیز سفتی محکم به کمرش خورد از درد خم شد و دستش را به کمر گرفت با دیدن شیوا آن هم افتاده روی زمین چشمانش گشاد شد
شیر آب را بست و کنارش نشست
_حالت خوبه چرا یهو افتادی ؟
با غیض خودش را عقب کشید
_به تو ربطی نداره
از جایش بلند شد و چادر را محکم روی سرش گرفت حالا فهمیده بود که این چادر باعث شده بود بهش برخورد کند و بیفتد هر چند که مطمئن نبود از عمد اینکار را کرده باشد
مشغول کارش شد و از گوشه چشم نگاهش کرد
_یه سوالی ازت دارم
مشغول تمیز کردن گاز بود اصلا انگار صدایش را نشنیده بود یا شاید خودش را به نشنیده زدن زده بود
لبش را بهم فشرد
_من کاری کردم که این رفتار رو باهام داری ؟
عصبی و از سر خشم دستمال را روی زمین پرت کرد
به سمتش رفت
_آره میخوای بدونی ؟
ترسیده و با تعجب نگاهش کرد
پوزخندی زد و رویش را ازش گرفت
_همیشه از اول تو چشم بودی همه دوست داشتن حتی خانم جون با همه بداخلاقیاش تو رو بیشتر از ماها دوست داشت
چشمانش گرد شد
_شیوا چی میگی حالت خوبه ؟
با حرص به طرفش برگشت
_ نه خوب نیست تو همیشه مانع من بودی مانع خوشبختیام حتی حالا که ازدواجم کردی اسم و یادت از زندگیم نمیره بیرون
گنگ و گیج نگاهش کرد
_نمیفهمم…تو که..با مهدی..
انگار با شنیدن اسمش آن هم از زبان او دکمه آتشفشان را فعال کرده باشند
با غضب نگاهش کرد و انگشتش را به طرفش گرفت
_تو…آره تو…باعث تمام بدبختیای منی
نگاهی به سرتاپایش کرد
_از اول خوش شانس بودی با از ما بهترون ازدواج کردی
اخم ریزی کرد
_این زندگی رو خودت انتخاب کردی سرنوشتت دست خودت بود مگه از وضعیتت راضی نیستی تو که عاشق مهدی هستی ؟
_آره ولی مهدی عاشق توعه
یکه خورده نگاهش کرد
ظرف کفی در دستش خشک شده بود
یعنی مهدی هنوز هم با وجود شیوا به او فکر میکرد پس دلیل تمام رفتارهای شیوا !!
نه ، نه نباید اینطور میشد ولی او که
مقصر نبود
لبش را با زبان تر کرد و با لحن آرامی گفت
_بزار خیالتو راحت کنم من عاشق مهدی نیستم زندگیمو دوست دارم عاشق شوهرمم توام اون موقع که وارد زندگی مهدی میشدی میدونستی از قبل بهم علاقه مند بود ولی من الان با حرفات کپ کردم اون نباید همچین فکرایی کنه پس چرا باهات ازدواج کرده ؟
حرفهای گندم هیزم اتشش را بیشتر میکرد
_اون هنوزم از فکرت در نیومده من با وجود تو نمیتونم رنگ خوشبختی رو ببینم
سعی کرد با نرمش با او برخورد کند دستش را روی شانه اش گذاشت که با غضب خودش را عقب کشید
پوفی کشید
_ببین شیوا به من ربطی نداره ولی اگه تو انقدر نگران زندگیتی من با پدرم صحبت میکنم که با مهدی صحبت کنه این احمقانه ست که هنوزم داره به من فکر میکنه فکر کنم خودم باید باهاش صحبت کنم
این را گفت و از مقابل نگاه تعجب زده اش از آشپزخانه زد بیرون حوصله این موضوع را دیگر نداشت مهدی کله خر چی پیش خودش فکر میکرد که اینطور شیوای بیچاره را هم بی منطق میکرد شیوا هر کاری که هم کرده بود مستحق این رفتار نبود
موقع رفتن باهاش هماهنگ کرد که یک ملاقات با مهدی برایش ترتیب دهد او هم چون نگران زندگیش بود سریع قبول کرد وگرنه عمرا میگذاشت مهدی با گندم چشم تو چشم شود بدبین هم شده بود که این به زندگیش لطمه وارد میکرد
آن شب امیر دیر به خانه برگشت این روزها رفتارهایش کمی عجیب شده بود دائم مراقبش بود و ازش سوال هایی میپرسید که میماند جواب بدهد مثل حالا که در آغوش گرفته بودش و بهش خیره شده بود
_چیزی شده امیرجان نمیخوای بخوابی؟
پیشانی خود را به روی پیشانیش چسباند و نفس عمیقی کشید
چیزی نمیگفت تا خودش به حرف بیاید
بوسه نرمی روی گونه اش کاشت و به پهلو دراز کشید یک دستش را به حالت جک روی تخت گذاشت
گندم غلتی زد و خود را در آغوشش انداخت
عطر تلخ و خنکش را وارد ریه هایش کرد مست میشد از این بوی عطر
دست امیر روی شکمش لغزید و مشغول نوازشش شد
_حالت خوبه گندم ؟
با حرص پوفی کشید سرش را بالا گرفت
_آره بابا خوبم چند بار میپرسی ؟
اخم جذابش روی صورتش خودنمایی میکرد آخ که نگاه و هیبتش باعث میشد ناخوداگاه جلویش سکوت کند
مشغول کشیدن خط های فرضی روی شکمش تا روی گردنش شد
صدایش زیر گوشش پیچید
_فقط میخوام حال زنمو بدونم ایرادی داره
از نظرت ؟
نه آرامی گفت و با انگشتش روی سینه اش خط کشید
نگاهش بهش افتاد که با نگاه معنی داری بهش زل زده بود انگار هزاران حرف نهفته درش بود حیف که نمیشد چیزی از آن نگاه را بخواند
مچ دستش را در مشتش گرفت و به لبش نزدیک کرد با عشق به این صحنه زل زد که مردش اینگونه محبتش را نثارش میکرد
چشمانش حالا بسته بود و داشت دستش را بو میکشید بعضی وقت ها از دست کارها و رفتارهایش اشک در چشمانش جمع میشد این مرد همه چیزش خاص بود
روی کف دستش را بوسید همان جایی که انگار عطر بهشت میداد
گندم را روی تخت خواباند و سرش را در گردنش فرو کرد
از عطر تنش سیر نمیشد ، میشد ؟
انقدر بو کشید و بدنش را غرق بوسه کرد که نفهمید دخترک به گریه افتاده است
خودش را بالا کشید و با نگرانی که حالا در نگاهش بود خیره اش شد
_چیشده گندم گریه ات واسه چیه
به من نگاه کن
صورتش را با دستانش قاب گرفت
_هوفف دختر تو که منو کشتی یه حرفی بزن
از هق هق سینه اش به خس خس افتاده بود
نفسش را با آه جانسوزی داد بیرون
با لبی لرزان آهسته گفت
_چرا..چرا..این…اینطوری میکنی ؟
_چطوری میکنم اذیتت کردم ؟
نچی کرد
_نه عجیب شدی مثل کسایی شدی که قراره زنشون رو چند ماه نبینند یه لحظه ترس
برم داشت
پلکش لرزید دخترک زده بود به هدف دیگر وقت جدا شدن بود اگر جدا میشدن آن وقت به سر گندم چه میامد ؟
دستش را دور شکمش حلقه کرد و تنش را محکم به خود چسباند
_ این چرت و پرت ها چیه من دوست دارم دیوونه.
لبخندی از این حرفش روی لبش نشست
داشت دلداریش میداد تا در آخر ضربه کاریش را بهش وارد کند؟؟!!
بوسه ای به سرش زد
_تو به این چیزها فکر نکن به فکر خودت باش هر مشکلی داشتی بهم بگو
از بالای چشم نگاهش کرد
_من که مشکلی ندارم امیر چرا انقدر نگرانمی
روی بازویش را نوازش کرد
_نگرانتم چون شوهرتم میخوام ازم خجالت نکشی تو که بهم چیزی نمیگی
پوفی کشید باز هم میخواست از آن سوال ها کند
_بابا خب من پریودم بعضی وقت ها اینطوری نامنظم میشه دیگه
با پشت دست گونه اش را نوازش کرد
_فردا میبرمت دکتر
بیحصوله موهای پریشانش را از جلوی صورتش کنار زد
_وایی بس کن لطفا چیزیم نیست نگران نباش من که حامله نیستم وگرنه تا الان باید متوجه میشدم
دست از نوازش کشید دخترک که به او دروغ نمیگفت ، میگفت ؟
نگاهش به نگاه عسلیش گره خورد
گوشه لبش را لمس کرد
_در هر حال باید فردا بریم دکتر میخوام مطمئن شم مشکلی نیست
با ناراحتی دست زیر سرش زد و چشمانش را بست امیر بچه دوست نداشت ، میفهمید از نگاهش حالا هم مدتی است که غیر مستقیم میگوید بچه نمیخواهد ، نمیفهمید او را اصلا درک نمیکرد خودش هم آمادگی نداشت ولی خب عاشق بچه ها بود بچه ای که بابایش امیر ارسلان باشد چه حسی داشت؟؟
صبح فردا وقتی که امیر به سرکار رفت خودش هم آماده شد و از خانه زد بیرون دیشب شیوا شماره مهدی را بهش داده بود او هم بهش زنگ زده بود
متوجه تعجبش شده بود آخر گندم چرا باید به او زنگ میزد وقتی شنید که کار مهمی با او دارد قبول کرد که سر قرار بیاید
در یک کافه قرار گذاشته بودن باید امروز این موضوع را تمام میکرد نگاهش را دور تا دور کافه گرداند که چشمش بهش افتاد گاهم هایش را محکم تر برداشت و به سمت میز قدم برداشت
**
🌻 نظرتون رو درباره این پارت برام بنویسید
دوستان🌻
راستی از این به بعد پارت طولانی بزارم مثل امروز یا کوتاهش کنم ؟
مرسی که دنبال میکنید💛🧡💜❤💚💗
ممنون بخاطر پارت❤️ . و اینکه طولانی باشه لطفااا🤣💓 . راستی یه سوال لیلا اگه اشکالی نداره میتونم بدونم کدوم شهر زندگی میکنی؟
قربونت عزیزم مرسی که خوندی😍
آره عزیزم چرا که نه من شمالیم شهر لاهیجان
چه عالی💞 . من فکر میکردم اهل قزوین یا تهران باشی نمیدونم چرا🥴
اون از سحر که فکر میکرد متاهلم حالام
از تو😂😂 امروز چتون شده شماها🤔
حالا خودت اهل کجایی؟
نمیدونم والا🤣🤣
من شیراز زندگی میکنم ولی خب اصالتا کازرونی هستم😊🤣💞
عاشق شیرازم به به😍
❤️❤️
نزنی منو هاا ولی منم مثل سحر فکر میکردم متاهلی و بازم فکر میکردم اهل تهران باشی😂😂
نوع پیام دادنت شبیه متاهل هاست😂
دقیقا👌🫤
👀👀
فکر کنم دیگه وقت ازدواجم رسیده🤒🤒
به به🌚
فامیل پسر زیاد دارمااااا
۸تا پسر عمه😂
تو هم فقط هی بگو
همشونم مجردن ماشاالله😂
😂😂😂😂😂
۴تا مجردن
اوه اوه خب ، خب بعدش🧐🧐
چیه؟ نکنه دلت میخوادد😂😂
مرده شورتو ببرن😂😂
بهت پیام دادم برو بخونش
لیلا بیا بهت پیام دادم
😂😂😂😂😂😂
عهههه شمالی؟
منم شمالیم😎
تی جان قربان همشهری😄😄
کدوم شهر حالا ؟
مِه قلبی😂👌
مازندرانم
وایی مازندرانو خیلی دوست دارم🤩🤩
درخدمت هستیماااا
دوست داری بیا😍👌
ممنون گلم لطف داری به من 😘
الان بقیه حسودیشون میشه ما دو تا اینطوری دل و قلوه بهم میدیم😁😉
کدوم شهری حالا؟
اول فریدونکنار بودیم
بعد الان مهاجرت کردیم اومدیم بابلسر😂
لیلا بیا پیام خصوصی
عالی بود مثل همیشه ولی بخدااگرامیرسربرسه وبعدهم به گندم تهمت خیانت بزنن من دیگه رمانتونمیخونم ازمن گفتن😞
💗نمیدونین که چقدر انرژی میگیرم
از کامنتهاتون💗
اوهو عصبانی هستیا😅
آخه این امیربیشعور همینجوری همش توفکر رفتنه اینم میشه بهونه 😕بعدشم همه ی رمانا ازاین اتفاقامیفته دیگه زیادی تکراریه نمیدونم من همش منتظریه معجزه هستم که زندگی ایناگل وبلبل بشه
نویسنده جون عزیز دل خب معلومه ما کشته مرده پارت طولانیم
طولانی بده 🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏
حس میکنم امیر میفهمه میاد گندم و دعوا میکنه
یا شیوا بهش میگه که زنت با شوهرم رفته داره زندگیمو خراب میکنه و اینا امیر عصبانی میشه و گندم و …
متاسفانه ،قطعا همینطور میشه😔🤣
مرسی عزیزم از نظر زیبات چشم سعی خودمو میکنم😍🤗
اتفاقا داشتم این پارت رو میخوندم دقیقا به همینا فک کردم😂🤦♀️
لیلا این کارو کنی بخدا که دیگه رمانت رو نمیخونم..
خیلی تکراری و کلیشه ای چیپ شده اینکه یکیشون یه طرفه قضاوت میکنه..
نکن😂
عالی دمتون گرم
فقط یه خواهشی دارم … تا اینجای رمان که کیف کردیم با رمانتون بر خلاف رمان های آبکی که الان همه جارو پر کردن خیلی موضوع غنی و قشنگی داره و با قلم زیبای شما هم این جذابیت چند برابر شده
منتها خواهشششش میکنم از کلیشه ها دور شین ..و درگیرش نشین … اینکه الان گندم با مهدی قرار بذاره و امیر بیاد و دعوا راه بندازه …
یا شیوا بخواد آزار برسونه یا دوست دخترای قبلیه امیر بخوان سد راهشون بشن … دیگه خیلی کلیشه و اذیت کننده میشه…
بازم مرسی بابت رمان قشنگتون 🙂
چشم نمیزارم کلیشه ای باشه
هر چند بعضی از موضوعات هستند که هنوز بعد از گذشت سال ها جذابیت و مورد علاقه مردمه صبر کنید تا ببینیم چی میشه
ممنون از اینکه رمان رو میخونی و انقدر قشنگ درک میکنی بوس بهت😘
🙌🏾❤️
به من نگفتی بوس🥺🥺🥺
من بوسسسس میخواممممممممم نویسنده جونننننننننننن 😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺🥺
علائم کودکی هنوز فعال است 😂😂
ای خدااااا از دست شماها😂😂
بیا عزیزم اینم واسه تو 💖💋
💋💋♥️♥️
😂😂😂مچکرر
الانم شیوا به امیر میگه بیا
نگاه کن
زنت با شوهرم تو کافه
فقط دلم میخواد امیر بیاد گندم رو بزنه بزنه بزنه بزنه بزنه
من نمیدونم تو چه پدرکشتگی با گندم بیچاره داری؟
خودمم نمیدونم…
ولی همه با گندم مشکل دارن
نه بابا همه ، همه که ندارن
بیخودی حساس شدی دختر به این خوبی والا😀
من چرا دلم میخاد امیر بیاد گندم ببینه بعد همچین بزنتش که سیاه و کبود بشه🫤
آخه دختر خوب به توچه که با زنش چطوره وقتی می دونی شوهرت حساسه
مرسی از نظرت عزیزم وا چرا ؟!!
شما چرا انقدر خشن شدین؟
بچه ها کی اینجا کنکوریه🥲
کنکوری هستی؟؟
من نه ولی برات آرزوی موفقیت میکنم😊
اینجا مث سایتای دیگ نمیتونم چتروم بزنیم یکم باهم آشنا بشیم
خب بیا آشنا شو😅😅
موفق باشی عزیزم.
خیلی قشنگه رمانت💜🍓
فدات بشم ممنون که دلگرمی میدی😍😍
عالی بود عشقم
قربونت عزیزدلم😍🙌🏻
رمانت رو دوست دارمم
چرا پارته نمیاد هی چک میکنم از صبح شاید معجزه بشه 😂💔
لطف داری عزیزم😍😘
ارسال کردم مونده ادمین تاییدش کنه