رمان بوی گندم پارت ۴۴
به پلک های بسته اش خیره شد و موهایش
را از صورتش کنار زد
انقدر نوازشش کرده بود و زیر گوشش حرف زده بود تا توانسته بود آرامش کند
بوسه ای به پیشانیش زد و ملحفه را رویش مرتب کرد
از روی تخت بلند شد
فندک و سیگارش را برداشت و به سمت تراس رفت سوز سردی میامد فقط یک تیشرت تنش بود ولی هیچ حسی نداشت بدنش انگار تب کرده بود
از پشت دود سیگار منظره بیرون برایش تار و خاکستری بود عین زندگی خودش چرا دست یک دختر را گرفته بود و با خود به این زندگی آورده بود !
همیشه اتفاقات زندگیش تحت تاثیر
خانواده اش اتفاق افتاده بود حالا گندم هم باید قربانی کارهای او و خانواده اش میشد کاش حداقل یکم بد بود تا انقدر دلش نمیسوخت این دختر هنوز هم در دنیای سادگی کودکانه اش بود
معصومیتش اصلا شبیه آدم بزرگ ها نبود اشتباهی وارد این زندگی شده بود !
نباید میگذاشت نه ولی آخر نمیتوانست هم حالا ازش بگذرد شاید خودخواه بود نامرد بود ولی هنوز نمیخواست این دختر از زندگیش بیرون برود بهش آرامش میداد اصلا شاید او را با خود ببرد کانادا مگر چه میشد !
از این سردرگمیش داشت دیوانه میشد اصلا تکلیف خودش را نمیدانست هم میخواست و هم نمیخواستش ولی این را مطمئن بود که این بچه نباید وجود داشته باشد
باید هر چه سریع تر از بین برود
دستی به صورتش کشید و گوشیش را از داخل جیبش برداشت
شماره اش را داشت تماس گرفت
با سه بوق جواب داد
_اوه پارسال دوست امسال آشنا آقا امیر چیشده یادت افتاده پری جونی هم هست
با دو انگشت پیشانیش را فشرد
اصلا حال و حوصله وراجی های این زن
را نداشت
_کار مهمی باهات دارم
صدای خنده اش داشت روی مغزش راه میرفت
_باز چه دسته گلی به آب دادی ببین من دیگه نیستم ، اون دفعه برای هفت پشتم بسه کم مونده بود زنه منو بکشه
عصبی میان حرفش پرید
_یه دقیقه دهنتو میبندی یا نه ؟
پوفی کشید
_باشه بابا بی اعصاب
نفسش را در هوا فوت کرد در تصمیمش مردد بود ولی این به نظرش آخرین راه و در عین حال بهترین راه موجود بود یک جوری که همه چیز عین آب خوردن درست میشد
پری تا حرف هایش را شنید مخالفت کرد و گفت که نمیتواند قبول کند اما با پیشنهاد پول زیاد نرم شد
این جماعت قلقشان فقط پول بود و پول
اول ادعای پاکی میکنند اما تا چشمشان به آن تیکه کاغذ میفتد هزار جور خلاف و کثافت کاری ازشان سر میزند
ولی خودش دیگر چرا او که وضع مالیش خوب بود چرا میخواست تن به این کثافت بدهد مجبور بود ! آره بود این کار برای
هر دویشان لازم بود
وارد اتاق که شد دیگر هوا گرگ و میش بود چشمهای بازش او را خیره خود کرد
ابروهایش را در هم گره کرد و نگاهش را ازش گرفت
باید در مقابل این عسلی های مظلوم سنگ میشد _کجا میری ؟
دستش روی دستگیره خشک شد
چشمش را بهم فشرد و باز کرد
_همینجام چیزی نمیخوری ؟
دستش را روی شکمش کشید حقیقت این بود که گشنش بود همش ضعف میکرد از جایش بلند شد و به سمتش رفت
_آره خیلی گشنمه
این را گفت و جلوتر ازش از اتاق بیرون رفت
انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود !!
همه چیز را فراموش کرده بود شاید چون امیدوار بود امیر از خر شیطان پیاده شود و دلش راضی شود مگر میشود بچه خودش
را بکشد
ریحانه خانم تازه نماز صبحش را خوانده بود با دیدن آن ها در کنار هم نفس راحتی کشید مثل اینکه آتش بس اعلام کرده بودن
صبحانه مفصلی روی میز چید گندم با لذت پنکیک ها را در دهانش میگذاشت
مثل اینکه این حاملگی اشتهایش را زیاد کرده بود بعد از صبحانه امیر مادرش را به خانه رساند گندم هم همراهشان بود
موقعی که خواست از ماشین پیاده شود لبخندی به هردویشان زد و گفت
_کنار هم باشید بچه ها نزارید مشکلات شما رو احاطه کنه اینکه همو دارید بزرگترین نعمته حالا که قراره خانواده تون بزرگتر بشه باید خوشحال باشید
گندم لبخند ملیحی در جوابش زد و سرش را پایین انداخت و اما امیر نفس عمیقی کشید و فرمان را در دستش فشرد
_بهتره این موضوع رو جایی درز نکنید به پدر و مادر گندم هم خبر ندین تا خودم یک شب دعوتشون میکنم
گندم با تعجب سرش را بالا آورد
باورش نمیشد یعنی بالاخره راضی شده بود !
ریحانه خانم گل از گلش شکفت و سرش را با لبخند تاییدی تکان داد
وقتی که ماشین به حرکت در آمد
برگشت و به نیم رخش زل زد که جدی در حال رانندگی بود با آن اخم همیشگیش
مرد مغرورش بود دیگر بعد از کلی جنگ و دعوا بالاخره راضی شده بود
دوست نداشت دیگر بحثی در این مورد داشته باشند حالا که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده بود دوست داشت یک دل سیر بخوابد ولی انقدر انرژی و هیجان بهش تزریق شده بود که دوست داشت از خوشحالی جیغ بکشد
ضبط را روشن کرد بعد ازچند تا آهنگ رد کردن به آهنگ مورد علاقه اش رسید
♫♫ گنجشگک اشی مشی,
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی,
برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
خیس میشی, گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
********
با لبخند از گوشه چشم نگاهش کرد حواسش به رانندگی بود و همان اخم جذابش روی صورتش بود
اینجای آهنگ را همراه با خواننده خواند
کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حکیم باشی
گنجشگک اشی مشی..
چرا تا به الان انقدر به صدای زیبایش دقت نکرده بود این دختر همه چیزش بکر و خاص بود ؛ هر بار یک جوری او را غافلگیر میکرد
عصبی و کلافه ماشین را گوشه ای پارک کرد
گندم حالا دست از خواندن کشیده بود و با تعجب بهش زل زده بود
لپش را از داخل باد کرد و هوایش را به بیرون فرستاد
دوست داشت باز هم صدایش را بشنود
ضبط را خاموش کرد
گیج و گنگ بهش نگاه کرد
_چیشده امیر ؟
نگاه کجی بهش کرد
زمزمه زیر لبش را شنید
_بخون
چشمانش درشت شد
_چی ؟
گوشه لبش را جوید
کامل به طرفش برگشت و لب زد
_برام بخون گندم ادامه اش رو
با دستپاچگی و خجالت سرش را پایین انداخت
یعنی شنیده بود ؟
《نه گندم با اون صدای بلندت کر که نبود》
لبش را گزید
اخ که امیر ارسلان میمرد برای آن لپ های گل انداخته و لبخند شیرینش
_چرا سرتو بالا نمیگیری ازت میخوام بخونی صدات خیلی قشنگه
هوففف وقت گیر اورده بود
《 خب میریم خونه میخونم دیگه اینجوری تو ماشین سختمه خب…وای گندم عین مجسمه جلوش واینستا از چی خجالت میکشی…هوفف میترسم اخه امیر فرق داره از اون آدماست که منتظره اشتباه کنی و سرزنشت کنه ادم زبونش بند میاد جلوش 》
وای حالا چیکار کنم !
مستاصل نگاهش کرد که کلافه و با چشمان ریز شده خیره اش بود
_از اول بخونم ؟
اخمی کرد
_آره از اولش
لبش را زیر دندان کشید نگاه داغ و آتشینش به بدنش هم سرایت کرده بود نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست
اینطوری بهتر بود
گنجشگک اشی مشی,
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی,
برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی….
صدایش اول ضعیف بود و میلرزید اما رفته رفته به خود مسلط شد انگار که در رویاهای کودکانه شیرینش سیر میکرد
مات ماند پلک زد تا بفهمد که این خواب است یا بیداری این صدای لطیف و دلنشین که اینطور کلمات را شیرین و با ناز هجی میکرد متعلق به کی بود؟
آخ گندم آخ که میخواست او را دیوانه کند
داشت از چه میخواند ؟
از گنجشککی که روی شانه این مرد یخی نشسته بود بی آن که بداند خیس میشود بالش شکسته میشود میفتد روی زمین..
صدایش داشت حالش را دگرگون میکرد احساس خفگی میکرد
از ماشین پیاده شد
داشت از چه فرار میکرد دستش را به کاپوت ماشین گرفت تا نیفتد
با دست آزادش گلویش را گرفت یک چیزی عین غده راه گلویش را بسته بود و داشت او را خفه میکرد
با صدای در خواندنش نصفه ماند با تعجب به دور و برش نگاه کرد کجا رفته بود ؟
کم کم ترس بر دلش نشست از ماشین پیاده شد با دیدنش نگرانی در دلش رخنه زد
_امیر ؟
ماشین را دور زد و به طرفش رفت
_چرا اینجا نشستی ؟
لبخند تلخی زد
_برو تو ماشین بیرون سرده
چقدر لحنش گرفته بود مگر میتوانست برود همانجا کنارش روی زمین نشست
با دو دست صورتش را قاب گرفت
_من هیچ جا بدون تو نمیرم رفیق نیمه راه نیستم که ، هر چی بشه با توام چی اذیتت میکنه بگو ، بگو تا کمکت کنم
با کلافگی صورتش را از حصار دستش آزاد کرد
این دختر چه از جانش میخواست ؟
از سر و صورتش آشفتگی میبارید خواست بگوید درد من تویی برو و من را به حال خود بگذار چشمهایت اذیتم میکند آن صدایت روحم را متلاشی میکند
دو طرف موهایش را به چنگ گرفت و نگاهش را به زمین زیر پایش داد
سوز بدی میامد و لرز بر تن دخترک انداخته بود
_من کاری کردم که…
نگاه شاکی و عصبانیش باعث شد که حرفش را ادامه ندهد چرا نمیتوانست بفهمد درون این مرد چه میگذرد هر بار که میخواست نزدیکش شود انگار که او را از خود میراند
حتی با حرف هایی که راجب گذشته اش بهش زده بود باز هم عصبانی و کلافه بود ترجیح داد سکوت کند تا خودش به حرف بیاید خوب شد که جاده در آن موقع صبح خلوت بود وگرنه مردم به عقلشان شک میکردن که در این هوای سرد توی خیابان نشسته بودن
صدای برخورد دندان هایش امیر را متوجه خود کرد
چهره اش در هم رفت
دخترک را در آغوشش کشید و از جایش بلند شد و همزمان او را هم با خود بلند کرد
_چرا اومدی بیرون هان فقط بلدی لج کنی
سرش را در سینه اش قایم کرد
_من یا تو یعنی همه اینا به خاطر این
بچه ست ؟؟
آهی کشید و چیزی نگفت
بخاری ماشین را زیاد کرد تا گرم شوند
به گندم نگاه کرد لبخندی گوشه لبش نشست از سرما نوک بینیش قرمز شده بود و در خود میلرزید واقعا که مثل دختر بچه مدرسه ای ها شده بود
دستانش را گرفت همان دستان پُر و سفیدش را نگاهش خیره صورتش بود در همان حال دستان سرد و یخ زده اش را به صورتش نزدیک کرد و ها کشید
باید گرمش میکرد !
متوجه لرز شانه هایش شد از هیجان بود یا از سرما لبش را به دندان گرفته بود و با بهت نگاهش میکرد هیچ واکنشی نشان نمیداد دوست داشت زمان همینجا متوقف شد و فقط او و باشد و این مرد و دستهایی که او درش ها میکرد تا گرم بشود
اشک در چشمانش حلقه زد
گرم شده بود ؟ نه داشت آتش میگرفت این مرد راه عاشقی را خوب بلد بود
خودش را در بغلش انداخت و سرش را روی سینه اش گذاشت جای او همینجا بود مگر نه مامن آرامشش
سفت به خودش فشارش داد و بوسه ای به صورتش زد
_جونم سردته ؟
غرق لذت شد در جوابش فقط توانست سرش را به سمت بالا تکان دهد و دستانش را دور کمرش محکم حلقه کند
مخالفتی نکرد و گذاشت در بغلش بماند او هم به این آرامش نیاز داشت
موهایش را نوازش کرد که بهم پیچیده شده بود
_موهاتو شونه نکردی؟؟
نچی کرد و بینیش را به تیشرتش چسباند
این عطر جدیدش بود چقدر بوی خوبی داشت اصلا هر عطری میزد خوب بود او را مست میکرد
_نگاش کن ، نگاش کن موهات همه فرفری شده دختر
_ولشون کن حوصله نداشتم شونشون نکردم
یکهو صورتش از درد جمع شد
_اخ نکن موهام کنده شد
اخم شیرینی کرد
_این چه وضعیه من زن شلخته دوست ندارما
با تعجب سرش را بالا گرفت
دوست داشت سرش را بغل کند و به خودش فشار دهد چرا نمیتوانست اخلاقهای این مرد را حدس بزند غیرقابل پیش بینی بود گاهی جدی و عصبانی و گاهی شوخ و مهربان
ولی یک چیزی که جالب بود این بود که اخم همیشه عضو جدانشدنی صورتش بود حتی در مواقعی که محبت میکرد
لبخندی زد و خودش را در بغلش بالا کشید
با دو انگشت آن خط اخم بین ابرویش را از هم باز کرد
با همین یک جمله غرق شادی شده بود شاید عاشقانه نبود ولی او یک جور دیگر تعبیرش کرده بود در پس حرفش معنی ها بود اینکه او زنش هست مال او هست اینکه مردش دوست دارد او را همیشه آراسته و مرتب ببیند
امیر سردرگم بود یک صدایی در درونش بهش گفت که تو از این دختر نمیگذری
سرش را کج کرد و کف دستش که روی صورتش بود را بوسید
نگاهش هنوز روی صورتش بود
چشمانش را تنگ کرد و با لحن شوخی گفت
_ببینم تو گشنت نیست ؟
دستش از حرکت ایستاد و خشک شده نگاهش کرد
امیر سعی کرد حالت جدیش را حفظ کند و لبخندش مخفی بماند
_با یه کله پاچه مشت چطوری؟
چشمانش گرد شد کله پاچه ؟
مگر صبحانه نخورده بودن یعنی هنوز هم گرسنه اش بود؟
خب جوابش معلوم بود وقتی هر روز باشگاه بروی و همچین هیکلی از خودت بسازی باید هم چنین غذاهای مقوی بخوری
مردد لب زد
_من کله پاچه دوست ندارم
چینی به بینیش داد و ابرو در هم کشید
_برو ببینم دوست ندارم که نشد حرف زن من باید قوی باشه مثل خودم
به دنبال حرفش ماشین را روشن کرد و ادامه داد
_ الان یه جایی میبرمت انگشتهای دستتم بخوری
فقط نگاهش میکرد این اخلاق جدیدش را دوست داشت آخ که عاشق این زنم
گفتن هایش بود مخصوصا با آن میم مالکیتش
تو از كدوم قصه ای كه خواستنت عادته
نبودنت فاجعه بودنت امنیته
تو از كدوم سرزمین تو از كدوم هوایی
كه از قبیله ی من یه آسمون جدایی
اهل هر جا كه باشی قاصد شكفتنی
توی بهت و دغدغه ناجی قلب منی
پاكی آبی یا ابر نه خدایا شبنمی
قد آغوش منی نه زیادی نه كمی
منو با خودت ببر ای تو تكیه گاه من
خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من به رفتن قانعم
خواستنی هر چی كه هست
تو بخوای من قانعم
چقدر زیبا بود که دستش اسیر انگشتان این مرد بود آن هم در جیب کاپشنش ، چقدر عشق بود در پس این کار
ای بوی تو گرفته تن پوش كهنه ی من
چه خوبه با تو رفتن رفتن همیشه رفتن
چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن
هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن
چی می شد شعر سفر بیت آخرین نداشت
عمر پوچ من و تو دم واپسین نداشت
آخر شعر سفر آخر عمر منه
لحظه ی مردن من لحظه ی رسیدنه
منو با خودت ببر ای تو تكیه گاه من
خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من حریص رفتنم
عاشق فتح افق دشمن برگشتنم
منو با خودت ببر منو با خودت ببر
کمی راه را پیاده آمده بودن آن هم به تصمیم خودش آخر در هوای بارانی و سرد قدم زدن را دوست داشت چقدر خندیده بود که امیر را هم مجبور به این کار کرده بود
او هم فقط با اخم چپ چپ نگاهش میکرد و نمیدانست هزاران بار او را بیشتر عاشق
خود میکند
حالا دیگر رسیده بودن به مهمان خانه
با دیدن کله گوسفند داخل ویترین صورتش را با حالت چندشی جمع کرد و بازوی امیر را چنگ زد
با غضب نگاهش کرد
_چته تو از سر کوچه تو این بارون داری منو پیاده میگردونی میزاری بریم تو یا نه ؟
با تعجب نگاهش کرد حالا خوبه که همیشه صبح ها دو میره به این دو قدم راه میگفت پیاده روی !!
عجیب بود که از بوی گوسفند حالش بهم نمیخورد همیشه حاج بابا که صبح ها کله پاچه میگرفت او نمیخورد و دورتر از بقیه مینشست سبحان و علی هم همیشه سر به سرش میگذاشتن
با یاداوری آن روزها لبخندی روی لبش نشست
_چیه خوشت اومد حالا بزار بیارنش
ابروهایش بالا پرید و چیزی نگفت
با دیدن سینی توی دست پیشخدمت رویش را برگرداند صد سال سیاه نمیخورد
امیر برعکس او آستین هایش را بالا زده بود
ظرفش را جلو گذاشت
_بیا گندم اینجا کله پاچش حرف نداره عاشقش میشی
اخمی کرد و دستانش را روی سینه قفل کرد
_اما من نمیخورم دوست ندارم اَه
چشم غره ای برایش رفت
_از این اداها واسم نیا تو که میخوری اشتهام باز میشه اصلا
با غیض نگاهش کرد
پسره ابله داشت او را مسخره میکرد ؟
مثلا میگفت که او تند و نامرتب غذا میخورد فکر کرده کله پاچه را هم مثل بقیه غذاها دوست دارد هههه
نان سنگگ را خرد کرد و این بار توی ظرف دخترک ریخت
چینی به بینیش داد عمرا که اگر میخورد
_خانم ناز زبون دوست ندارن ؟
خودش جواب خودش را داد
_ نه زبونت همینجوری دراز هست نیازی نیست
از حرص داشت منفجر میشد خون خونش را میخورد
_آوردیم اینجا که غذا بخورم یا حرص ؟
یک تای ابرویش را بالا زد و با لبی کج شده نگاهش کرد
_اوه نفرمایید بانو پس من واسه کی دارم نون خرد میکنم هان؟
نتوانست لبخند نزند تا به اکنون اینطوری با او حرف نزده بود انقدر مهربان و شوخ
درمانده به ظرف غذایش نگاه کرد
زیر چشمی به امیر که با ولع مشغول خوردن بود خیره شد
دستش را به صورتش زد و آهی کشید
امیر لقمه اش را قورت داد و با لحن جدی گفت
_الکی واینستا منو نگاه نکن بخور و با ابرو به ظرف غذایش اشاره کرد
پوفی کشید و دوباره خیره شد به کله پاچه اش
هوففف اصلا مگر زور بود !
تردیدش را که دید خودش دست به کار شد
لقمه ای گرفت و به طرفش گرفت
_دهنتو باز کن ببینم
با بهت نگاهش را بالا اورد
_عه چیکار میکنی ؟
اخمی کرد
_همین یه لقمه رو بخور زود باش بگیر
آدم هایی که سر میز بغلی نشسته بودن با تعجب نگاهشان میکردن
لبش را گزید و سرش را پایین انداخت
امیر کلافه نگاهی به دور و اطراف کرد
عصبی گفت
_چیه آدم ندیدین زنمه بابا ، زن عقدیمه محرممه
به تندی سرش را بالا گرفت
_هیس یواشتر آبرومون رفت
چشمانش را تنگ کرد و سرش را جلو برد
_آبرو چی ؟
توام شدی عین خونوادم هی آبرو ، آبرو میکنی اونا فضولن به من چه بده دارم لقمه دهن خانمم میزارم ؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و با خنده گفت
_نه ، نه وای از دست تو امیر
یک ابرویش را بالا برد
_خب پس دستمو کوتاه نکن وگرنه خودت میدونی
چپ چپ نگاهش کرد و زیر لب خبیثی بهش گفت مردک منو تهدید میکنه جاش نیست به جای کله گوسفند سرتو بزارم تو ظرف
《وای گندم خشن شدیا یکم ملایم تر دختر》
افکار بهم ریخته اش را پس زد و به ناچار لقمه را ازش گرفت دودل بود بخورد یا نه هوفف عجب گیری افتاده بود حالا بعضی ها با لبخند و خنده نگاهشان میکردن
واقعا که حق با امیر بود آخر چکار به غذا خوردن ما داشتن
لقمه را در دهانش گذاشت تا از شر نگاه های بقیه و اصرارهای امیر خلاص شود
یک ابرویش بالا رفت برعکس ظاهرش طعم خوبی داشت
. لقمه های بعدی را دیگر خودش گرفت
امیر همانطور خیره و با تعجب نگاهش میکرد
یک ظرف را تمام کرده بود !
_میخوای بگم بازم برات بیارن
با دستمال دور دهنش را پاک کرد و نچی کرد
_وای نه سیر شدم خیلی خوشمزه بود امیر مرسی
لبخند کجی زد
_قابل شما رو نداره خرجش یه بوسه آبداره عزیزم
با حرص نگاهش کرد و زیر لب پررویی نثارش کرد
_آی آی شنیدما
با گستاخی در چشمانش زل زد
_گفتم تا بشنوی ؟
اخم ساختگی بین ابرویش نشاند
_جای دستت دردنکنته نه
لبش را جلو برد و با پرویی گفت
_من که از اول گفتم نمیخورم
پوزخند حرص دراری زد
_آره دیدم کم مونده بود منو هم بخوری و به دنبال حرفش چشمکی بهش زد
از حرص دستش که روی میز بود را مشت شد
_خیلی وقیحی میدونستی ؟ خب من چیکار کنم بچه مون به باباش رفته
این حرف از دهانش پریده بود و بی منظور بود ولی نفهمید چه آتشی به وجود مرد
روبرویش انداخت
با ترس نگاهش را از دست مشت شده اش که پنجه هایش از شدت فشار به سرخی میزد گرفت و به چشمان مشکیش که حالا برق خشم درش موج میزد داد
دستپاچه با لبه شال گردنش مشغول شد نمیدانست چه باعث این همه تغییر خلق و خویش میشد یعنی انقدر از بچه تنفر داشت؟
سوئیچش را از روی میز چنگ زد و زودتر از او از مهمان خانه بیرون رفت …
💚💚💚
ممنون از همراهیتون دلگرمیتون انرژی مضاعفی بهم میده امیدوارم از خوندن این پارت لذت برده باشید .
این امیرم که نمیشه یه بار گند نزنه تو حال خوبشون و عصبی نشه ای خدااا🥴😑
آره به خدا😂
عالیییی
فقط تو رو خدا یه کاری کن بچه سقط نشه گندم گناه داره
نمیدونم چرا ولی احساس میکنم بچه سقط میشه🤣🤣💔
مرسی گلی جان از نظرت اونو دیگه زمان مشخص میکنه چیزی نمیگم تا خودتون بفهمید🙃
حرف نداشت مثل همیشه….بچه هااینجاهمه مجردید🤔
🙋♀️
بنده ام مجردم
اما فعلا مجردم😎
من از کله پاچه بدم میادددددددد
ایییییییییی
تصورش کردم حالم داره بهم میخورهههههه
😅😅
منم همینطور
چطوری میتونین دوسش نداشتهههه باشیییینننننن🥺🥺🥺🥺
تو کله پاچه میخوری😐
عاشقشمممم🤤🤤🤤
منم خوشم نمیاد🥴
خیلی خوب میتونید تصویر تناقض های شخصیت امیر رو به رخ ما بکشید و این خیلی خوبه
گندم خیلی صاف و ساده است و نمیدونه دور ورشو داره چی میگذره و همین باعث میشه حرفاش امیرو تحت تاثیر قرار بده
دمتون گرم داریم کیف میکنیم
خوشحالم که تونستم تا اینجا مورد قبولتون باشم🌻😊
ممنون از نگاه گرمتون🤗
ای بابا😐
تا یه ذره به آدم شدن امیر اعتماد پیدا میکنم دو خط بعد گند میزنه توهمه چیز 😐 🤦♀️
میگم لیلا خیلی مونده تا ته رمانت؟؟
این قصه سر دراز دارد 😁