رمان بوی گندم پارت ۴۸
حالا دیگر به پهنای صورتش اشک میریخت
به راستی دل چه کسی را شکسته بود که اینگونه زندگیش روی سرش آوار شده بود
در حق چه کسی بدی کرده بود چرا بین این همه دختر او باید اسیر نقشه های شوم یک مرد میشد
آن روز آخر را به یاد آورد همان صبحی که با هم تا مهمان خانه قدم زدن
《 ریز خندید ، دستش را رها کرد و دور خودش چرخی زد
_امیر همیشه صبح ها با هم قدم بزنیم اونم
تو بارون ؟
چشم غره ای برایش رفت و جلوتر ازش قدم برداشت همانطور که مشغول مرتب کردن موهایش بود گفت
_من خر بگو عقلمو دادم دست یه بچه این اولین و آخرین بارمه که حرفتو گوش میکنم و باهات میام پیاده روی 》
میان گریه لبخند تلخی زد آه که تنهاترین پیاده روی زندگیشان آن روز رقم خورد اگر میدانست آن روز ورق زندگیش سیاه میشود بیشتر نگاهش میکرد از آغوشش فرار نمیکرد حتی از تشر
رفتن هایش هم نمیترسید !
واقعا که او از بچه هم بچه تر بود وقتی کسی تمام زندگیت را ویرانه کند میتوانی دوستش داشته باشی خاطراتش را به یاد بیاوری ؟
لعنت به تو امیر اگر قرار بر رفتن بود پس چرا این همه خاطره برام ساختی چطور باور کنم که عاشقم نبودی یعنی همش یه بازی بود ! ..
صدایِ نم نمِ بارون، تو که نیستی چه دلگیره
هوا وقتی میشه ابری، دلم واسه تو میگیره
منم اون قطره یِ بارون، که میشینه رویِ موهات
اگه حتی شکستم من، نیاری خم به ابروهات
من دلم بارونو خواست بارون دلم خواست
چند قدم با تو توو خیابون دلم خواست
فقط چند ثانیه پیشِ تو باشم
با تو چند تا جمله یِ آروم دلم خواست
دلم بارونو خواست بارون دلم خواست
چند قدم با تو توو خیابون دلم خواست
فقط چند ثانیه پیشِ تو باشم
با تو چند تا جمله یِ آروم دلم خواست
اگه میری یه کاری کن، پلای پشت سرت باشه
حواست باشه شاید این، مسیرِ آخرت باشه
چشاتو بستی رو اسمی، که خواستی رو تنت باشه
عجب دنیای نامردی، که عشقت دشمنت باشه
من دلم بارونو خواست بارون دلم خواست
چند قدم با تو توو خیابون دلم خواست
فقط چند ثانیه پیشِ تو باشم
با تو چند تا جمله یِ آروم دلم خواست
دلم بارونو خواست بارون دلم خواست
چند قدم با تو توو خیابون دلم خواست
فقط چند ثانیه پیشِ تو باشم
با تو چند تا جمله یِ آروم دلم خواست
********
چمدان را از گیت تحویل گرفت و از فرودگاه بیرون زد جلوی فرودگاه ماشین آشنایی پارک شده بود میشناخت آدرین به دنبالش آمده بود
از آخرین باری که دیده بودش کمی وزن اضافه کرده بود
دستی پشت کمرش زد
_یه لحظه نشناختمت شکم آوردی که پسر
همدیگر را در آغوش گرفتن
ضربه ای به کتفش زد و اخم مصنوعی روی پیشانیش نشاند
_خب حالا نیومده شروع نکن شرکتو به امان خدا ول کردی مجبور بودم جای تو هم پشت میز بشینم دیگه
لبخند کجی به شوخیش زد و سوار ماشینش شد
زیر لب غرولند زد
_چمدونش رو هم باید من جا به جا کنم رفته اونور حاج رضا تغییرش نداده
رفیق چندین ساله اش بود از دوران دانشگاه با هم رفیق شدن تا موقعی که با هم در کانادا همخانه شدن صمیمیتشان بیشتر هم شد ؛خصوصیات متفاوتی با هم داشتن آدرین شخصیت پرشور و شوخی داشت ، برعکس امیر که انگار هیجان را در خود کشته بود ، اخم بین ابرویش محو نمیشد
بعد از چند مین به آپارتمانشان رسیدن یک آپارتمان ۹۰ متری دو خوابه
امیر به محض رسیدن وارد اتاقش شد همانطور دست نخورده باقی مانده بود عادت داشت همیشه با بالاتنه لخت بخوابد دکمه های لباسش را یکی یکی باز کرد و با یک حرکت از تنش در آورد
خودش را روی تخت انداخت آنقدر خسته بود که خیلی زود چشمانش گرم خواب شد
_خدا کنه امشو بارون نباره باز
یارم بیاد بندر باساز و با آواز
براش هزار حرف شنفتنی دارم
یار وفا دار همیشه موندنی دارم
این صدا متعلق به کی میتوانست باشد
جز آدرین ؟
پوفففف
♪♪♪
_خالو خالو یار مو خیلی قشنگه
خالو خالو تو چشاش یک دنیا رنگه
با بدخلقی روی تخت نشست و چنگی به موهایش زد
صدایش عین مته داشت مغزش را خورد میکرد
آدرین بی توجه ماکارانی ها را در آب شکست و صدایش را انداخت روی سرش
♪♪♪
_شبهای بندری ماهش قشنگه آره والا آره والا
اینجای آهنگ را بلد نبود و با دهانش ادا در میاورد
پوفی کشید و ملحفه را کنار زد آخر هم نگذاشته بود یک چرت حسابی بزند
وارد آشپزخانه شد
_به ساعت خواب
صدایش را نازک کرد و با لحن زنونه ای ادامه داد
_ بیا که آدری جونت یه ماکارونی درست کرده فقط برا من و تو یه شام دو نفره عزیزممم میدونی چند وقته ندیدمت عین خرس گرفتی خوابیدی نه بوسی نه چیزی آخه…
شاکی نگاهش را ازش گرفت و سری به تاسف تکان داد باز توی نقش مسخره بازی فرو رفته بود
لیوان آبی برای خودش ریخت و تکیه داد به یخچال
_کم مزه بریز چه خبر از کارا ؟
پیش بندش را مچاله کرد و گوشه ای انداخت
آشپزخانه انگار که بمب ترکیده بود فقط برای یک غذا درست کردن !
با پوزخند به دور و برش نگاه کرد و قلپی از آبش را خورد
_من که پشت تلفن در جریان کارا میزاشتم هیچی همه چی عالیه امروزم مرخصی رد کردم به خاطر جنابعالی
سرش را به معنی تفهیم تکان داد و پشت میز نشست
_که اینطور یادم باشه از حقوقت کم کنم
چپ چپ نگاهش کرد و رفت تا سری به غذا بزند
_مرده شورتو ببرن همونی که !! چه خبر از حاج رضا باز گیر میده بهت اصلا چطور راضی شد به برگشتنت ؟
نیم نگاهی بهش کرد و خیره شد به گلای رو میزی
_ فهمید که نمیتونه جلودارم شه
آدرین از موضوع ازدواجش هیچ خبری نداشت
یک ابرویش را بالا زد
_اوه پس حسابی زدین به تیپ و تاپ هم خب یه دختر خوب گیر میاوردی دو تایی میومدین اینجا ، اینجوری اعتماد پدرت رو هم جلب میکردی یادت رفته واسه چی رفته بودی
دستش را روی میز گذاشت و خودش را جلو کشید
_نه اصلا نیازی به این چیزا نبود مگه مغز خر خورده بودم خودمو گرفتار کنم
با تعجب نگاهش کرد که با یک تای ابروی بالا زده مغرورانه روی صندلی لم داده بود
نمیتوانست حدس بزند رفیقش چه نقشه ای کشیده بود…
*******
سردی ژل روی پوست شکمش احساس خوبی بهش میداد با چشمان پر از اشک به صفحه مانیتور خیره بود فندقش حالا شده بود اندازه یک هلو
دکتر که زن میانسالی بود با خنده گفت
_صحیح و سالم یک پسر کاکل زریه
بغضش را قورت داد و لبخندی روی لبش نشاند
یعنی بچه اش پسر بود ؟
گلرخ خانم با گوشه روسریش اشکش را گرفت و لبخندی به روی دخترکش زد خدا را شکر که بچه سالم بود
_عزیزم میخوای صدای قلبش رو بشنوی ؟
با ابروهای بالا رفته به دکتر نگاه کرد
_میشه ؟
چقدر ذوق داشت برای شنیدن صدای قلب
بچه اش
لبخند مهربانی به رویش پاشید
_آره عزیزم چرا که نشه پسرمون دوست داره مامانش صدای قلبش رو بشنوه
بغضش بیشتر شد
با شنیدن صدای قلب بچه اش دلش ریخت
حس کرد دست و پایش یخ زد
بعد از چند ماه صدای آشنایی به گوشش میخورد
بوم..بوم..بوم
چشمه اشکش جوشید
_ای وای دخترجون گریه چرا
لبان لرزانش را بهم فشرد و چشمانش را بست
《 روی قلبش را بوسید
_این قلب واسه منه تا ابد برای من میتپه صداش همیشه زیر گوش من شنیده میشه 》
چه خوش خیال بود قلبش برای او نبود برای هیچکس نبود آن مرد در قلبش را به روی همه بسته بود
حاج رضا در ماشین منتظر عروسش بود ساحل و دریا هم همراهش آمده بودن
در این چهارماه میامد و به عروسش سر میزد شاید میخواست وجدانش را آرام کند
پسر او لیاقت همچین دختری را نداشت کاش اجازه میداد یکی از آن هرزه ها شریک زندگیش میشد تا اینطور جلوی این دختر و خانواده اش شرمنده نمیشد
میدانست گندم از او ناراحت هست که اینطور سر به زیر رو به او سلام میکند چقدر خانوم بود که هیچ چیزی به خانواده اش نگفته بود فقط گفته بود امیر هوس باز و خیانتکار است
لعنت بر پسرش که اینطور با حرف ها و رفتارهایش این دخترک را آزرده بود
دیگر حتی به خانه شان هم نمیامد به کل
رابطه شان قطع شده بود و فقط گاهی اگر میدیدشان باهاشان سلام علیک میکرد
نمیدانست چرا با دریا و ساحل هم سرسنگین است شاید چون فکر میکرد آن دو از نقشه امیر خبر داشتن !
دریا طاقت نیاورد و از ماشین پیاده شد
_گندم وایسا
دستانش را بهم قفل کرد و آرام به سمتش برگشت
گلرخ خانم مثل گذشته در آغوشش گرفت و باهاش سلام علیک کرد
با لبخند کمرنگی به سمتش آمد
_سلام خوبی ؟
نگاه بی فروغش را بهش داد
با صدای ضعیفی گفت
_سلام برای چی اینجا اومدین ؟
چقدر لحنش تلخ شده بود
دست خودش نبود دیگر آن حس خوب را نسبت به این خانواده نداشت در نظر او فقط امیر زندگیش را خراب نکرده بود این دو خواهر چرا از روز اول به او نگفتن که برادرش چه قصدی از این ازدواج داشت
حالا ساحل هم آمده بود هر دو با چشمانی پر از غم و دلی پر غصه نگاهش میکردن
ساحل با بغض در صدایش گفت
_تو رو خدا گندم با ما اینجوری نباش به خدا روحمون هم خبر نداشت امیر میخواد همچین کاری باهات کنه
چادرش را روی سرش مرتب کرد و رویش را برگرداند
_دیگه برای این حرف ها دیره من همونطور که برادرتون رو از زندگیم دور انداختم دیگه نمیخوام ارتباطی با شما هم داشته باشم اصلا…اصلا برام…مهمم نیست…میدونستین یا نه..دست از سرم….بردارین
قدم گذاشت برود که بازویش به عقب کشیده شد
دریا بود !
با گریه گفت
_ما رو ببخش گندم ای کاش هیچوقت این ازدواج سر نمیگرفت تا آخرش اینجوری نشه ما…ما اون روزا فکر میکردیم امیر از خر شیطون پیاده شده…دست از اون کاراش برداشته و میخواد زندگی تشکیل بده چه میدونستیم…
چشمانش را بهم فشرد و حرفش را قطع کرد
_دیگه برام مهم نیست بسه….به پدرتون هم بگید نیازی به پر کردن حسابم نیست من خودم از پس پسرم برمیام
هر دو با ناباوری لب زدن
_پسر ؟؟؟
وقتی جوابی از گندم ندیدن با چشمانی پر از اشک به گلرخ خانم نگاه کردن
ساحل بود که با صدای لرزانی گفت
_آره خاله بچه پسره گندم راست میگه ؟
گلرخ خانم آهی کشید و گفت
_آره دخترم
دریا هق هقش بالا گرفت
_ اون بچه برادرمه
به تندی به سمتش برگشت
_اون بچه منه برادرت نخواستش میخواست بکشتش
مشتی به سینه خودش زد
_ اون..بچه…منه
دریا ساکت شده بود و با بهت نگاهش میکرد
گلرخ خانم با گریه دخترکش را در آغوش گرفت
_برید از اینجا ، برید حال دخترمو بیشتر از این بد نکنید
در بغل مادرش میلرزید و زیر لب تکرار میکرد
_ بچه منه…بچه منه
دریا و ساحل هر دو سرجایشان خشک شده بودن و با نگاهی مات رفتنشان را دنبال کردن
آخ امیر تو چکار کردی با این دو خانواده بیا و ببین همان بچه ای که میخواستی نابودش کنی حالا قلبش عین ساعت میکوبد
شبیه قلب پدرش !
به خاطر برامدگی شکمش این روزها چادر میپوشید شکمش بیش از اندازه بالا آمده بود انگار که شش ماهش باشد
خجالت میکشید یا شاید از حرف مردم هراس داشت اشتباهی نکرده بود ولی انگار که در این جهان زن ها محکوم به قضاوت و تهمت هستند !
همین الان که داشتن میامدن صدای یکی از همسایگان را شنیده بود که میگفت
_ملوک جون دختره حامله ست معلوم نیست چیکار کرده بچش حرومزاده ای چیزیه که شوهرش ولش کرده
روی پله نشست و دستش را جلوی دهانش گرفت و صدای گریه اش را در گلو خفه کرد
هیچوقت نمیبخشمت امیر تویی که اینطور منو میون مردم بدنام و بی آبرو کردی
بچه اش که گناهی نداشت کی گفته حرامزاده است بچه اش پاک ، پاک است آن مرد کثیف است که اسم پدر را یدک میکشد
میان جمعم من
ولی دلم تنهاست
لبم چو گل خندان
دو دیده ام دریاست
لب از برون خندد
دل از درون گرید
ز برق چشمانم
نشان غم پیداست
تو شاهدی ای غم
چگونه میخندد
گلی که پژمرده
دل من است آن گل
که از جفا مرده
ز من چه می پرسی
که ازچه می نالم
همیشه می گرید
دلی که افسرده
تو شاهدی ای غم
گلرخ خانم دست به کمر بالای سرش ایستاد
_وسط برج تابستون نشستی اینجا که چی میخوای مریض شی به فکر خودت نیستی به فکر بچه تو شکمت باش
آهی کشید و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد
حرف های مادرش داغ دلش را بیشتر میکرد
_ دیگه بسه گندم میخوای با آه و گریه به کجا برسی هان ؟ اون مرد تو این چهار ماه اصلا یه خبری ازت گرفت اونقدر غیرت نداشت که ببینه حال بچش چطوره !
اینجای حرفش گریه سر داد و دست بر روی زانو روی پله نشست
_آخه منِ مادر چیکار کردم که عین مصیبت جلوم میشینی داری عین شمع آب میشی یه کلام حرف نمیزنی
به دنبال حرفش دستانش را به سمت آسمان گرفت
_خدایا از باعث و بانیش نگذر
بغضش را قورت داد و رویش را برگرداند
_بسه مامان…کم آه و نفرین کن آدم بدا هیچیشون نمیشه اونی که داره هر روز میمیره و دم نمیزنه منم نه اون
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد
دست به نرده گرفت و ازجایش بلند شد میان راه بود که با صدایش ایستاد
_پس چرا شب و روز به خاطر اون نامرد گریه میکنی بست نیست اون لیاقت تو رو نداشت مادر
میان اشک لبخند تلخی زد
_من به خاطر اون گریه نمیکنم مامان
مکثی کرد و چادرش را از سر برداشت
_به خاطر بخت و دل شکسته امه که نمیتونم آروم بمونم
این را گفت و به اتاقش پناه برد مامن تنهاییش حرف هایش را اینجا به در و دیوار اتاق کوچکش میزد
دیگر حتی گنجشک ها هم از دخترک فراری بودن که لب پنجره نمینشستن تا مثل قدیما براشون دونه بیاره و باهاشون حرف بزنه
پنجره را باز کرد و بلند و پربغض گفت
_کجایین پس ؟ شما هم منو تنها گذاشتین نه؟ شما هم دوست ندارین کنارم باشین
انقدر گریه کرده بود که چشمانش زود قرمز میشد و میسوخت روی دیوار سر خورد و
گوشه ای در خودش جمع شد
دستی بر شکمش کشید
_فقط تویی که منو تنها نزاشتی قول بده تنهام نزاری مامانی زود بزرگ شو که باید مرد مامان شی مرد کوچولوی من
در دل آرزو کرد که شبیه پدرش نشود
گوشیش را روشن کرد و رفت در لیست
آهنگ ها از دکتر خواسته بود فیلم ضبط شده سونوگرافیش را برایش بفرستد
حالش یکجور دیگر بود نمیتوانست حتی حسش را بازگو کند موجودی در بطنش داشت رشد میکرد
صفحه گوشی را بوسید
چطور میتوانست سقطش کند !!
پسر کوچولوی مامان باورش نمیشد بعد چندین ماه یک آرامش عجیب در درونش ریخته شده بود
صدای یک قلب مگر چه چیزی در خود داشت!!!
ممنون نویسنده جان
یعنی امیر اینقدر براش مهم نیس 😑
مرسی فاطمه جون🤗
هوففف هعیی خدا😔
چی بگم😕
بفرمااااا
من نگفتم بچه پسره😎
ستی میگفت بچه دختره
😂😂
آفرین حدست درست بود⭐
ببینم تو مگه با امیرارسلان کانادا نرفته بودی ؟🤭🤭
دیگه پسرعمم مرد🥺🖤
امیر بهم گفت بیاااا گفتم بعد از مراسمات میام
😞🖤 بازم تسلیت میگم عزیزم غم نبینی💔
از دست تو🙃
قربونت عزیزم…الکی الکی گرفت خودشو کشت💔😔
خب نمیتونستم مراسمات نرم که، مجبور شدم همراه امیر نرم🫤
وای چرا آخه😮😢
حالم بدتر شد
بیچاره ۲۴سالش بود
نامزد داشت، دختره ی بیشعور بهش خیانت کرد
پسرعمم رگشو زد😔💔
😔😔
نمیدونم چی بگم فقط کاش خودشو ازبین نمیبرد چون اصلا ارزشش رو نداشت کاش😟
دقیقا
تسلیت میگم عزیزم🖤
ناراحت نشیا ولی تاحالا نشنیده بودم یه پسر بخاطر خیانت رگشو بزنه💔
چه روحیه لطفی داشته ای کاش نامزد من بود😂
چه نامزد کثافتی🔪
مرسی عزیزم
اره…همبازی بچه گی های من بوددد😭💔اینقدر مهربون بود
از بس گریه کردم زیر چشمام گود افتاده
امیر پدرسگم یه زنگ به من نمیزنه
وای خدای من چه بد🖤💔
جوون مردم …😟
💔 💔 😢 😢
آخی عزیزم تسلیت میگم ایشالا غم آخرت باشه
مرسی عزیزم
من الان از اینکه بچه پسره خیلی ناراحتم😑💔
به نظر میرسه لیلا خواست منو ضایع کنه پسرش کرد وگرنه حس شیشم من همیشه خوب کار میکنه😂😂😂
چرا آخه😃
ولی نه خدایی من خودمم میخواستم
پسر باشه البته مهمم نیست بین این همه خط رمان فقط جنسیت بچه واست مهم بود😂🤦♀️
بابا فامیلای ما هرکی حامله میشه میان پیش من برای تغییر جنسیت بچه
حس شیشم بسیار قوی دارم من
اوهو احیانا فکر نمیکنی اعتماد به نفست
سر به فلک کشیده😂
🤣🤣
جدی گفتمااا😂
عه 😂 پس یه پا ماما هستی واسه خودت🙃
بلعه عزیزم😎
خانوما اقایون
کسی وقت برای سونو میخواد درخدمتمااا
چه باحال😂
نه سالم بود که خالم پسرخاله ام رو حامله شد اما من هیچی ازش یادم نمیاد
بعد از اون دیگه هیچ کس تو فامیلامون نزایید😐
و تنها تصویری که از زنای حامله دارم اونایین که تو مطب دکتر نشستن 😂 😂
اخههه😂😂😂
آخ بمیرم براش 😭😭😭😭
لیلاجون توروخدایه کاری کن بسه اینقدعذاب واسه گندم بیچاره حداقل بروچهارسال بعد همه چیزم گل وبلبل کن 🤗
اول از همه ممنون از نظرت همراه همیشگی💗
و اما در واقعیت هم تو زندگی ها همه چیز گل و بلبل نیست این که حالا رمانه بهتره صبر کنی و از خوندنش لذت ببری جانم🤗
الان بجای لذت دارم حرص میخورم یهودیدی قلبم ازکار افتادها واااااااای
😂😂
تو هم فقط منو بترسون🙄
ممنون از پارت زیبات لیلا جان❤️ . فقط اگه میشه یکم پارت هات رو طولانی کن🥺🤣
چشم حتما مرسی از نظرت عزیزم😍🤗
دلم برای گندم میسوزه😭
نویسنده جان ترو خدا یه بلایی سر امیر ارسلان توی کانادا بیار راحت شم🥺🥺🥺
چرا آخه هر چی بلاس سر این گندم میاد😭😭
مرسی از نظرت رستا جان😍🤗
و اما نمیتونم چیزی رو بگم خودتون کم کم متوجه میشین🙃
پارت عزیزم چرا پس نمیای🥲 ؟
فرستادم گلم ادمین باید تایید کنه💖
♥️