رمان بوی گندم پارت ۶۱
زهرا و سعید پشت در با چشمان اشکی گوش ایستاده بودن
سعید بهش اشاره زد
_بریم تو باید زودتر بگیم
سرش را به معنی تایید تکان داد وای که چقدر سخت بود گفتن این حرف
از الان میتوانستن واکنش امیر را حدس بزنند، کنفیکون میکرد
آرش روی پایش نشسته بود و انگشت پدرش را بین مشتش گرفته بود
مثل گندم که شب ها با گرفتن دستش میخوابید !
این بچه با خود بوی گندم را آورده بود
لبخند محوی زد و سرش را بالا گرفت
_کی آوردینش ؟
زهرا هول کرده لبخندی زد
_همین الان…عه…راستش امیر…ما اومدیم یه موضوعی رو بهت بگیم
چشمانش را ریز کرد
_چه موضوعی ؟
پسرک انگشتش را داشت وارد دهانش میکرد جلویش را گرفت همانطور که حواسش بهش بود به سعید نگاه کرد که کلافه دور اتاق قدم میزد
_چرا ساکتین مگه نمیخواستین حرفتون رو بزنید؟
نگاهی بین هم رد و بدل کردن هر دو انگار دلشان میخواست آن یکی شروع کند
سعید سرفه مصلحتی کرد و جلو رفت
_عا…امیر راستش…یه اتفاقی افتاده که…
پوفی کشید از آن چیزی که فکر میکرد سخت تر بود
یک تای ابرویش را بالا زد و مشکوک نگاهشان کرد آرش را روی تخت گذاشت و از جایش بلند شد
_چه اتفاقی…چرا قسطی حرف میزنی…یالا بگو دیگه ؟
زهرا لبش را گزید ، نزدیکشان شد و گفت
_آروم باش امیر قول بده اعصابت خورد نشه
دندان هایش را بهم فشرد
_دِ اگه نگین تضمین نمیکنم همین حالا اعصابم خورد نشه
نفس عمیقی کشید بگو زهرا تو اینکار رو واسه گندم میکنی، مطمئن باش ازت ناراحت نمیشه
_گندم…
سرش را پایین انداخت اینطوری بهتر بود
تند کلمات را ردیف کرد
_ گندم داره با اون پسره ، علیرضا عقد میکنه
مخش سوت کشید
چند لحظه زمان برد تا معنی حرفش را در سرش حلاجی کند
سعید دو دستش را فرق سرش گذاشت و خیره بهش نگاه کرد، این آرامش قبل از طوفانش بود
_گندم چی.. ؟
پلکش پرید یک گام به جلو رفت
_ میگم گندم چی؟
با لحن ترسیده ای گفت
_داره لجبازی میکنه به خدا…امیر من نگران زندگیتونم ازت کینه گرفته…برو منصرفش کن خواهش میکنم…نمیفهمه داره چیکار میکنه
چشمانش به خون نشست
دستش را مشت کرد و غرید
_آدرس…
گنگ نگاهش کرد
توی صورتش نعره زد
_آدرس اون خراب شده کجاست ؟
آرش از صدای داد پدرش به گریه افتاد
با من_من جوابش را داد
_مح…محضر…فرخ…تو رو خدا….
نماند تا به ادامه حرفهایش گوش کند سوئیچ را چنگ زد و لباس پوشیده نپوشیده از اتاق بیرون رفت
وای بدتر از این نمیشد
_سعید تو هم برو دنبالش زود
سراسیمه به سمت در رفت
_باشه…باشه تو اینجا بمون
سرش را تکان داد اینطوری بهتر بود حداقل تنها نمیرفت
دستانش را بهم قفل کرد و روی تخت نشست نگاهش به آرش افتاد با چشمان اشکی و لبهای آویزان بهش زل زده بود
دلش برایش ضعف رفت بغلش کرد و محکم سرش را بوسید
_الهی قربون اون شکلت بشم برای چی بغض کردی بابایی داره میره با خودش مامانی رو هم بیاره
*******
با سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد در راه چند بار ممکن بود تصادف کند
_آروم بابا چه خبرته ؟
با تشر نگاهش کرد
_ حرف نباشه سعید
با تاسف سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت
چراغ قرمز را هم رد کرد !!
گندم دیوانه میدانست باهاش چیکار کند به چه جرعتی داشت همچین کاری را میکرد آن مرتیکه احمق را هم باید یک گوشمالی حسابی میداد ، نمیدانستن گندم مال او بود هر چیزی که برایش بود کسی حق نداشت نگاه چپ بهش بکند حالا داشتن از او دزدی میکردن مگر اینکه مرده باشد بگذارد چنین اتفاقی بیفتد
***********
از ماشین پیاده شد چرا انقدر میلرزید صورتش عین میت شده بود لبانش را از بس گاز گرفته بود به سفیدی میزد
همین اول راه داشت پس میفتاد
قوی باش گندم تو میتونی فکرش پیش آرش رفت یعنی الان پیش پدرش بود بغضش گرفت امیر او را دوست داشت حتما حسابی سرگرمش میکرد آرش انقدر بامزه و دوست داشتنی بود که نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند
با صدای علیرضا رشته افکارش پاره شد
_چرا وایسادی گندم بریم دیر شد
به خودش آمد لباسش را در چنگ گرفت و کنارش شروع کرد به قدم زدن
گذشته جلویش مثل صحنه آهسته حرکت میکرد
《 با آن کفشهای پاشنه بلندش راه رفتن برایش سخت بود آنطور که او راه میرفت باید میدوید تا بهش میرسید
امیر کلافه ایستاد و پوفی کشید
_عین جوجه اردک راه میری !
چشم غره ای برایش رفت
_خوبه مثل تو عین تارزان یهو غیب میشی
ابروهایش بالا رفت کم کم لبخند محوی روی لبش نشست
دستش را گرفت و با شیطنت سرش را جلو برد و زیر گوشش لب زد
_ از نظر ژنتیکی جوجه و تارزان به درد هم میخورن ؟
گیج نگاهش کرد
بینیش را کشید و با اخم گفت
_انقدر به اون مخ کوچیکت فشار نیار کوچولو 》
لبخند تلخی روی لبش نشست چرا فراموشی نمیگرفت اگر قرار باشد با هر چیزی یاد گذشته بیفتد که دیگر خل و دیوانه میشد
میان راه ایستاد تردید به جانش افتاده بود
علیرضا برگشت و نگاهش کرد
_چرا وایسادی گندم بریم دیر شدا
سعی کرد کلمات را در ذهنش مرتب کند
_من..من…
چشمانش ریز شد چند قدم جلو آمد
_چیشده میخوای چی بگی ؟
با اضطراب پوست لبش را کند و سرش را پایین انداخت چقدر سخت بود گفتنش
_من..نمیتونم..
نفسی گرفت
_من نمیتونم باهات بیام…علیرضا
اخمی به سرعت بین ابرویش نشست
_هیچ معلوم هست داری چی میگی ؟
چادر در دستش مشت شد
_ من نمیتونم علیرضا…نمیتونم خوشبختت کنم…تو رو خدا درک کن
دستش را به معنای سکوت بالا آورد
_دیگه کافیه…نمیخوام بشنوم
با ترس نگاهش کرد از خشم خشم نفس نفس میزد
انگشتش را جلویش تکان داد
_الان وقتی برای فکر کردن نیست گندم زود باش راه بیفت
ضربان قلبش کند میزد
حس میکرد همه چیز را باخته است دیگر راه چاره ای نبود باید تا آخر این مسیر را طی میکرد ، تمام خانواده در محضر حاضر بودن خانواده علیرضا هم بودن
نگاهش به خواهرانش افتاد نمیدانست چرا انقدر حس بدی بهشان داشت شاید چون در آن شبی که به قول خودشان خواستگاری بود کلی متلک بارش کرده بودن
مخالف اصلی این ازدواج آن ها بودن که حالا معلوم نبود چطور راضی شده بودن
هنوز هم یادش نمیرفت در آن شب به آرش اشاره کرده بودن و بهم میگفتن ، داداشمون رفته یه زن بچه دار رو گرفته شانسمون بیشتر از این نیست
پوزخندی در دل زد مگر منت برادرشان را کشیده بود که اینطور حالا برایش طاقچه بالا میگذاشتن
به خودش نهیب زد هر چی هست حالا این علیرضا داره تو رو نجات میده
از کی ؟
این سوالی بود که از دیشب از خودش هی میپرسید و حالا در جوابش تردید داشت
حاج عباس با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفته بود رنگ به صورت نداشت انگار به پاهایش وزنه وصل کرده بودن
سرجایش خشک شده بود و قدم از قدم برنمیداشت صدایی در ذهنش گفت اینجا آخر خطه گندم دیگر همه چیز تمام میشد
دیگر از مزاحمت های امیر راحت میشد دیگر…
صدای عربده اش را شنید
چشمانش را با بهت باز کرد نکند از بس فکر و خیال کرده بود داشت توهم میزد
صدای داد و فریاد از بیرون محضر میامد
_ اینجا رو سرتون خراب میکنم…گندممم
وحشت سرتاپایش را گرفت اینجا چکار میکرد چرا او را صدا میزد !
وای حالا آبروریزی میشد
جلوی در را گرفته بودن
_زنگ بزن پلیس آقا رسول…..برو بیرون آقا اینجا وقت عقد داریم…چه خبرته ؟
با خشونت پسش زد
_برو کنار زنم اینجاست…گندممم
لبش را گزید خدایا زده بود به سرش کاش گندم میمرد و این روزها را نمیدید
در را به ضرب باز کرد که محکم به دیوار خورد و صدای بدی داد
صدای هین گلرخ خانم با جیغ و داد بقیه قاطی شد
با ناباوری نگاهش را بالا آورد
نه نباید میامد چرا حال و روزش اینطور بود عین ببر زخمی نگاهش میکرد
از خشم نفس نفس میزد دستانش را مشت کرد و یک گام به سمتش برداشت
_بیا…بریم…
چشمانش گشاد شد اصلا حالیش نبود !
علیرضا با عصبانیت جلو رفت
_ اینجا چاله میدون نیست که سرتو انداختی پایین برو بیرون
گردنش را آرام چرخاند انگار تازه متوجه دیدنش شده بود
چشمانش به خون نشست تازه فهمید همین مرد بود که چنین جرعتی به خودش داده بود بد راهی رفته بود ، بد راهی
با قدم های محکم به سمتش رفت و یقه اش را چسبید
_ببین بچه جون هنوز نمیدونی چه خطایی کردی چشم اون کسی رو درمیارم بخواد به ناموسم نگاه کنه
صدای پچ پچ میامد
آقا یونس پدر علیرضا جلو آمد
_بهتره بری بیرون پسر الان پلیس سر میرسه
همان موقع مردی با نگهبان وارد سالن شد
پوزخندی زد و یقه اش را ول کرد
_منو از چی میترسونین…؟
چشمانش تیز شد و روی حاج عباس نشست
_ آسمون به زمین هم بیاد…من نمیزارم این ازدواج سر بگیره حاجی
علی و سبحان جلو آمدن
_خفه شو فکر کردی کی هستی ؟
علی بود که این حرف را زد
از استرس کف دستانش عرق زده بود
نفسهایش کند شده بود خدایا چرا این کابوس تمام نمیشد
سبحان رگ غیرتش باد کرده بود هلش داد عقب
_این مردی که میبینی قراره شوهر گندم شه بیخودی خودتو خسته نکن…برو همون جایی که بودی شوهر نمونه
آخر حرفش را با طعنه گفت
دیگر کسی نمیتوانست این مرد را آرام کند بد چوب لای چرخش گذاشته بودن
میان آن دعوا و کشمکش صدای نعره اش
را میشنید
_گندم به من نگاه کن…همه میخوان جلومو بگیرن…تو اگه کنارم باشی جلوی همشون
میایستم…جلوی همشون
چه انتظاری داشت میخواست جلوی همه دستش را بگیرد و پشت کند به همه چیز بگوید انگار نه انگار ، نه او نمیتوانست
دستش را روی گوشهایش گذاشت و روی صندلی وا رفت
کی این معرکه را میتوانست جمع گند !
گلرخ خانم حالش بد شده بود کسی داشت بهش آب قند میداد ، تمام سر و صورت علیرضا خونی بود
همه آبرویش رفت حتی روی نگاه کردن به او و خانواده اش را نداشت پسرشان را بدبخت کرده بود خاک بر سرش کنند
سعید جلو آمد خواست این دعوا را بخواباند
_ بسه امیر دیوونه شدی ؟
رویش را به سمت علیرضا کرد
_ نباید خودتو قاطی این ماجرا میکردی علیرضا…این زن بچه داره آینده خودتو هدر نده پاتو بکش بیرون
صدای شاکی حمید برادر علیرضا بلند شد
_چی چیو بکشه بیرون…مگه ما مسخرتونیم یه روز انقدر عجله دارن که خودشون از ما خواستگاری میکنند…حالام میگی بچه داره… شوهر به این قلدری داره افتاده دنبال بقیه
مشتی بر دهانش کوبیده شد
_خفه شو نفهم تا نفرستادمت سینه قبرستون
اشکهایش عین سیل از چشمانش میریخت میمرد بهتر بود این ننگ رویش نمیفتاد
با دلخوری نگاهش را روی بقیه چرخاند هیچکس از او دفاع نکرده بود از حیثیت و نجابتش این جماعت آبرویش را به تاراج برده بودن
حالا انگ هرجایی هم بهش داده بودن فقط امیر بود که یقه پاره کرده بود
امروز میخواست ضرب دستش را به همه نشان دهد
میان آن جمع جلو رفت همان لحظه دو مامور با صاحب محضر وارد سالن شدن
ترس در دلش رخنه زد حالا باید چکار میکردن همه چیز یکهو بهم ریخت
هر کس یک چیزی میگفت مادر علیرضا حالش بد شده بود و او را به بیمارستان برده بودن خواهرانش هم یکسره در حال نیش و کنایه زدن بودن ، برادرشان با سر شکسته نشسته بود و
آن ها فقط به دنبال خط و نشان کشیدن بودن
حاج عباس روی صندلی نشسته بود و قلبش را چنگ میزد حمیدرضا از درد به خود میپیچید از دهانش روی زمین خون میریخت
با چشمان اشکی به امیر نگاه کرد چرا با او اینکار را کرده بود چرا فقط میخواست بهش ضربه بزند
داشتن بهش دستبند میزدن
سعید میانجی گری کرد
_جناب سرگرد یه دیقه وایسین بزارید توضیح بدیم
خودش هم میدانست مقصر اصلی خودشانند ولی نمیتوانست همینطور بماند و ببیند رفیقش را به بازداشتگاه ببرند
علیرضا از جایش بلند شد و نیم نگاهی به گندم کرد
پوزخندی زد و به سمت مامور رفت
_آقا ببریدش این آقا جشن عقدمو بهم ریخته حال و روزمون رو که میبینی
امیر دندان قروچه ای کرد
_مرتیکه من بیرون میام اونوقت نتونی روی پات راه بری
_ساکت آقا…جلوی من هم داری تهدید میکنی؟ همه چیز تو کلانتری روشن میشه..برید بیرون… متفرق شید…همتون
با خشم نگاهش را گرفت و به گندم نگاه کرد دخترک با چشمانی بی فروغ بهش زل زده بود
بدنش بی حس و لمس شده بود جلوی چشمانش سیاهی میرفت
دستش را به سرش گرفت و همانجا کف سالن افتاد
لحظه آخر فقط فریاد امیر را شنید و دید که از پشت جمعیت خودش را بهش میرساند
چشمانش را بست فقط تاریکی بود و تاریکی
**********
آرش را در بغلش فشرد و گوشش را به در چسباند
_آبرومون رفت دیگه چطور تو روی در و همسایه سرمون رو بالا بگیریم
صدای مادرش بود
لبش را گزید تا صدای گریه اش بلند نشود این حرف های هر روزشان بود دیگر گذشته به عقب برنمیگشت به قول مادرش روسیاه شده بود
حرفشان نقل دهن این و آن شده بود
یک هفته از آن روز کذایی میگذشت امیر همان روز با قرار وثیقه آزاد شد نمیدانست چه کاری کرده بود که دیگر علیرضا و خانواده اش شکایتشان را پس گرفتن و دیگر به اینجا نیامدن
حرف مادرش در ذهنش تکرار شد
_حاجی همه میگن دخترمون عیب و ایرادی داره که اینطور ازدواجش بهم خورده ببین چیشده که اونا حتی نمیان یه حالی بپرسن
چشمه اشکش جوشید
پسرکش نق میزد با حرص و خشم نگاهش کرد
_چیه تو دیگه چی میگی چرا انقدر بدبختم هان…من نه تو رو میخوام…نه اون بابای بی همه چیزتو…
همان لحظه از حرفش پشیمان شد ولی دیگر دیر شده بود پسرکش با صدای بلند بنای گریه سر داده بود
بغلش کرد و روی سرش را بوسید
_ببخشید…ببخشید مامانت دیوونهست…منو ببخش…دوست دارم پسر مامان…دوست دارم
چه راهی را اشتباه رفته بود که حالا کلاف زندگیش را نمیتوانست پیدا کند هر راهی میرفت به در بسته میخورد
امشب حاج رضا همراه با حاج فتاح به خانهشان آمدن
دیگر با چه رویی پاشده بودن آمده بودن اینجا !!
میخواستن از دسته گل پسرشان تعریف کنند!
حاج عباس از درون در حال انفجار بود ولی از سر ادب و احترام نتوانست بیرونشان کند
گلرخ خانم اما توی آشپزخانه رفت و بیرون نیامد صدایشان را ضعیف میشنید
_عباس لجبازی رو بزار کنار اگه به فکر دختر و نوه تی راضی شو به این ازدواج
پوزخندی زد
_انتظار دارین دوباره دخترمو بندازم تو چاه…نه حاجی اگه تا الان شک داشتم…الان مطمئنم
نوه تون به درد دختر من نمیخوره…دختر من پیر هم بشه حاضر به این وصلت نیستم…یه بار راضی شدم برای هفت پشتم بسه
حاج رضا کلافه و با شرمندگی دستی بر ریشش کشید
آخ از پسر نفهمش که همه چیز را خراب کرده بود ، اما نباید امشب دست خالی از اینجا میرفت
_ هر چی بگی حق داری…امیر دیوونگی کرده نادونی کرده…ولی باور کن از سر عشق زیادش بوده ، نمیتونسته تحمل کنه…هر کی بود همینکار رو میکرد ، قبول دارم در گذشته اشتباهات زیادی داشته…ولی مقصرش من هم بودم…منم اشتباه کردم…نپرس چرا فقط بدون پسرم حالا پشیمونه
با چشمانی ریز شده نگاهش کرد
جمله اش سربسته بود جوری که نمیتوانست معنی واضح حرفش را بفهمد
سعی کرد با ملایمت او را مجاب کند
_کوتاه بیا مرد…اگه به فکر آبروتی اینطوری دهن مردم هم بسته میشه…این بچه پدر خودش رو میخواد…اصلا تا حالا از دخترت پرسیدی که به زندگی دوباره امیدواره یا نه ؟
نگاه چپکی حواله اش کرد
_دخترم عاقله از یه ریسمان دو بار نمیگزه
_از کجا انقدر مطمئنی…اصلا از کجا مطمئنی این بار از اون ریسمان گزیده میشه
متفکر نگاهش را بینشان گرداند و از جا بلند شد
دیگر فکرش به جایی قد نمیداد
شاید حاج رضا راست میگفت شاید باید این ازدواج را ترتیب میداد تا بیش از این حیثیتشان ازبین نرود
گندم آن شب تا صبح فقط بیدار ماند و اشک ریخت
*******
کوله اش را روی دوشش جابجا کرد و به تندی قدم برداشت، بعد آز آن اتفاق تازه چند روزی بود که توانسته بود پایش را بیرون بگذارد
با آن قشقرقی که به پا شده بود خانواده اش اجازه نمیدادن بیرون برود حالا هم فقط به خاطر دانشگاهش کوتاه آمده بودن
میان راه نگاهش به ماشین مشکی افتاد
چشمانش را با حرص بهم فشرد و دستش را مشت کرد انگار هیچوقت از دستش خلاصی نداشت ، مثل یک سایه دنبالش بود هر روز و هر ساعت صبح از جلوی در اسکورتش میکرد و موقع خروج از دانشگاه تا خانه دنبالش میکرد
نمیفهمید اصلا در مغز این مرد چه میگذشت خدا میدانست
این بار از ماشین پیاده شد و به دنبالش رفت
_گندم صبر کن
به قدمهایش سرعت بخشید و بند کوله اش را محکم در دستش فشرد کوچه خلوت بود همیشه خدا شلوغ بود حالا حتی یک پرنده هم پر نمیزد در دل به بخت بدش لعنت فرستاد
از پشت سر بازویش کشیده شد
_میگم وایسا کارت دارم
با غیض بازویش را از دستش در آورد
_ولم کن وگرنه زنگ میزنم پلیس به جرم مزاحمت
پوزخندی زد دستش را گرفت و به طرف خود کشید از این همه خونسردیش حرصش میگرفت
_پس چرا تا الان نزدی…هر روز تعقیبت میکردم…چرا لب از لب باز نکردی ؟
اخمهایش درهم رفت با این حرف ها میخواست به کجا برسد ؟
تقلاکنان خودش را عقب کشید
_بسه دیگه خسته شدم…چرا دست از سرم برنمیداری…چرا تا میام یه خورده نفس بکشم میای و همه چیز رو خراب میکنی…اون موقع که بایستی میبودی نبودی….حالا نمیخوام باشی چرا نمیفهمی ؟
یک گام به سمتش برداشت و انگشتش را به سینه اش کوبید
_من چیکارت کردم گندم ؟ آره قبلا حماقت زیاد کردم…اما تو این مدت اذیتت کردم…آزارت دادم…چه خرابکاری کردم….تویی که داری دیوونم میکنی….من هیچوقت تو عمرم واسه یه چیزی انقدر خودمو به آب و آتیش نزدم…ولی تو…توعه لعنتی تموم زندگیمو بهم ریختی
بغض گلویش را گرفت
مقابلش ایستاد و با لحن خفه ای گفت
_خب پس برو و دست از سر این لعنتی بردار
رنگ نگاهش عوض شد دو طرف شانه هایش را گرفت و به خودش نزدیک کرد
_تو کوچهایم…میخوای باز آبروم رو ببری ؟
لبخند محوی زد
_من کجا آبروتو بردم…اگه منظورت اون اتفاقه که حقت بود…برای چی سرخود پاشدی رفتی….میدونستی عواقبش رو ولی افتادی روی دنده لج
با چشمان درشت شده به صورتش خیره شد چه از خود متشکر اصلا یه ذره هم عذاب وجدان تو وجودش نیست پسر مردم رو نابود کرد اونوقت…
نچ نچی کرد اصلا عوض نشده بود
_چیه چرا اینطوری نگام میکنی….گندم اگه این علاقه وسط نبود…همونجا جوری میزدمت که تا یکماه نتونی روی پات وایسی
مات ماند لحنش انقدر جدی بود که یک لحظه ترسید
سرش را جلو برد
_گربه وحشی من…اینطوری بهم زل نزن… میدونی دلم چقدر واست تنگ شده ؟
قلبش لرزید اما نگاه بی تفاوتی به خود گرفت و ازش جدا شد
_تنگ شده که شده…به من ربطی نداره…..چیه دخترای غربی دلتو زدن…که یادت افتاده گندمی هم هست….تازه یادت اومده هی یه دختر ساده و خنگ اونور دنیا منتظرم بست نشسته
صدایش را بالا برد
_ کور خوندی، برو همونجا که بودی
برگشت برود که بازویش اسیر دستش شد پوففف اینم که فقط بلده بازوی بیچاره ام رو بگیره
لبخند کجی روی لبش بود حرصش در میامد دقیقا لبخندش الان برای چی بود !
با لذت به زن روبرویش نگاه کرد دلش برای حاضرجوابی هایش هم تنگ شده بود حالا که میفهمید این زن فقط از دستش دلخور و ناراحت بود باید از دلش در میاورد
_گندم خانم هیچکس مثل تو نیست…من اون دنیا هم برم فقط دنبال توام…تو کاری کردی که حتی حاج رضا هم از پسش برنمیومد… دیگه فقط چشمم تو رو میبینه….حالا فقط تویی که تو قلبمی
دستش را روی قلبش گذاشت خواست عقب بکشد اما نگذاشت
_ببین حسش کن…برای تو میتپه…اون زمان که اونجا بودم…شب و روز فقط با یاد و خیال تو سر میکردم….اما پام نمیکشید بیام…یه چیزی جلوم رو میگرفت…اما نتونستم گندم باور کن…بدون تو این قلب نمیزنه…نمیزنه…
تو جهنم منو بهشت کردی دختر…از من چی میخوای !
بغض لعنتیش هر آن ممکن بود سرباز کند حرفهایش داشت حالش را بد میکرد امیر به او ابراز علاقه میکرد مثل تمام این مدت دیگر پشت حرفهایش دروغی نبود
اما…اما ، امان از این فکر خطرناکی که به جانش افتاده بود نمیدانست چرا دوست داشت ازش انتقام بگیرد میخواست تمام گذشته را بهش بچشاند
گندم خودت که شنیدی اونم کم عذاب نکشیده یکمیش رو خودت هم دیدی
افکارش را پس زد بیشتر از من نکشیده هر چقدر هم که باشه
دستش را برداشت و سرد نگاهش کرد جوری که یک لحظه نگاهش رنگ تعجب گرفت
دستانش را در سینه قفل کرد و مغرورانه بهش خیره شد ، این رویش را حتی خودِ گندم از خود ندیده بود
_من دیگه هیچ علاقه ای بهت ندارم امیر کیانی
شوک اول را وارد کرد
پوزخندی زد و گفت
_برام تموم شدی…با خیانتهات با اون اخلاقای ضد و نقیضت…همون روز که میخواستی منو از اون خونه بندازی بیرون برام تموم شدی
چشمانش را بست یادآوری آن روزها چقدر تلخ بود
امیر خشک شده سرجایش بهش مینگریست
_ دیگه هیچوقت دنبالم نمیای…تو حتی پدر خوبی هم برای آرش نیستی…چون میخواستی بکشیش….نکنه یادت رفته ؟
قلبش تیری کشید این زخم کاری بود
گندم داشت با او چیکار میکرد !!
کف دستانش را روی سرش گذاشت و موهایش را در چنگ گرفت ، سیبک گلویش بالا پایین میشد یک چیزی گلویش را فشار میداد انگار قصد خفه کردنش را داشت
بی توجه به حالش ادامه داد ، گندم امروز میخواست این مرد را بکشد
_ علیرضا مردونگی کرد…که میخواست پای
بی غیرتی های تو وایسه
نفهمید چرا ، یکهو این حرف از زبانش بیرون آمده بود ولی نیرویی داشت او را هل میداد که دردی را به این مرد بچشاند
زخم های گذشته سر باز کرده بودن و او با
بی رحمی داشت قلب و روح این مرد را متلاشی میکرد
این آخرین تیر بود که به سمتش پرتاب کرد
از دیدن نگاهش با وحشت یک قدم به عقب برداشت ، پشیمانی به جانش افتاده بود ولی دیگر دیر شده بود
دست گذاشته بود روی غیرتش آن هم مردی مثل امیر ارسلان !! عشقش داشت روبرویش از مردانگی یک نفر دیگر صحبت میکرد چرا نمیمرد
مشتش را محکم کنار پایش گذاشت رگ های گردن و پیشانیش برجسته شده بودن و انگار میخواستن پوست بدنش را بدرند و بیرون بزنند ، کاسه چشمانش از خشم خونی شده بودن ، انقدر نگاهش ترسناک بود که در دل فاتحه خودش را خواند
به خودش تشر زد گندم احمق چرا این حرفو زدی الان میگیره میکشتت خودش جواب خودش را داد مگه الکیه نمیتونه
عین شیر توی صورتش نعره زد
_اسم اون بی ناموسو جلوم نیار
لبش را گزید همه همسایه ها با فریادش خبردار شدن
_آروم باش…امیر
از روی شال موهایش را در چنگ گرفت تمام صورتش از خشم میلرزید میترسید سکته کند
_تا الان بی غیرتی کردم…که گذاشتم راحت و سرخود واسه خودت بری و بیای…از این به بعد روی واقعیمو نشونت میدم گندم…بهت نشون میدم غیرت یعنی چی…
توی صورتش فریاد زد
_مردونگی یعنی چی…
به غلط کردن افتاده بود انگار موهایش داشت از ریشه کنده میشد از درد به گریه افتاد
_آخ ولم کن…تو رو خدا…آییی
با خشونت ولش کرد و هلش داد عقب که سکندری خورد اگر خودش را نگه نمیداشت حتما با سر میفتاد به زمین
با ترس زیر لب اسمش را زمزمه کرد
_امیر ارسلان !
_دهنتو ببند اسممو نمیاری
قلبش ریخت یک حرف او را از این رو به آن رو کرده بود ، خیالت راحت شد گندم ، دیوونه ترش کردی
حالا شده بود همان امیر ارسلان گذشته حتی بدتر از قبل سردی نگاهش تا مغز و استخوانش نفوذ کرد و لرزی بر درونش انداخت
_تا الان باهات راه اومدم دخترجون ولی بد بازی رو راه انداختی پشیمونت میکنم
با چشمانی پر آب در سکوت بهش خیره شد دیگر هیچ حرفی این مرد را آرام نمیکرد امیر کیانی هم تا یه حدی صبر داشت که در این لحظه کاسه صبرش را شکسته بودن با دستان خودش آتش خشم را در دلش روشن کرده بود
همانجا روی آسفالت با زانو افتاد و به رفتنش خیره شد حال دلش هم مثل آسمان دلگیر بود بغضش بیصدا شکست بدجوری شکستیش گندم با غیرتش بازی کردی
صدای جیغ لاستیکهایش را شنید اضطراب در دلش ریخت نکنه تصادف کنه خیلی سرعت داره ، عصبانیه ، لعنت بهت گندم تو که طاقت نداری چرا عذابش میدی !
همانجا زانوهایش را در بغل گرفت حالا
هق هقش بلند شده بود نکنه اتفاقی واسش بیفته حتما باز میره سراغ اون زهرماری ها
از دست خودش عصبانی بود به جان پوست ناخنش افتاد
حاج عباس با ماشین از دور میامد نگاهش به گندم افتاد وسط جاده چکار میکرد ؟
با نگرانی ماشین را نگه داشت و سراسیمه پیاده شد جلوی پایش زانو زد
_چیشده دختر چرا اینجا نشستی ؟ پاشو…پاشو بابا…
سرتاپایش خیس آب بود
با نگاه بی فروغی به پدرش زل زد
_حاج بابا ؟
چقدر صدایش گرفته شده بود
حاج عباس خیره نگاهش کرد
_جان حاج بابا…بلند شو مریض میشی
بازویش را گرفت
_نه وایسین
با نگرانی شانه هایش را گرفت
_چیشده گندم بابا…هوا داره تاریک میشه
لبانش لرزید
روبرویش نشست
_چی چشمای تو رو بارونی کرده ؟ به من بگو
_رفت…
گنگ سرش را تکان داد و سوالی نگاهش کرد
میان هق هق لب زد
_بهش بد کردم…حالش خراب بود بابایی…
حاج عباس فهمیده بود که منظور دخترکش چیست در آغوشش بلندش کرد و به سمت ماشین برد
چقدر خوب بود که پدرش حرفی نمیزد میتوانست همه غم ها و ناگفته هایش را بیرون بریزد ، تمام دلخوری هایش را…فکر انتقامش…آمدن امیر به اینجا
پدرش با مهربانی نوازشش میکرد و به تک تک حرف هایش گوش میداد
میدانست در دل دخترش چه میگذرد یاد حرف حاج رضا افتاد حالا دیگر مطمئن بود !
به خانه رسیدن کمی سبک تر شده بود وارد خانه که شد لرز بر بدنش نشست
صدای پدرش از پشت سر آمد
_برو تو اتاق لباساتو عوض کن تا سرما نخوردی
گلرخ خانم همان لحظه سر رسید آرش در بغلش بود
_دختر تو تا الان کجا بودی ساعتو نگاه کردی؟
مانده بود چه جواب مادرش را دهد که پدرش به دادش رسید
_با من بود خانم…داشتیم با هم یه خورده پدر و دختری اختلاط میکردیم
گلرخ خانم چشم غره ای رفت و آرش را در بغلش تکان داد
_تو این بارون…وای گندم هنوزم اون عادت مسخرهتو داری ؟
چیزی نگفت و با سری پایین افتاده وارد اتاقش شد
حاج عباس جلو رفت و آهسته گفت
_چیزی بهش نگو بزار تو حال خودش باشه بدش به من ببینم این نوه ام رو
یک قدم عقب رفت
_خبه خبه تموم لباسات خیسه بچم مریض میشه
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد
_باشه خانوم چرا میزنی الان سه سوته میرم لباسامو عوض میکنم
آرش از دیدن حالت پدربزرگش به خنده افتاده بود
گلرخ خانم نچ نچی کرد و روی مبل نشست
_میبینی پسر….دو تایی دارن منو دق میدن… تو پیش من بمون از اینا که آبی گرم نمیشه
پسرک فارغ از دنیا خمیازه ای کشید امشب از آن شب هایی بود که آرش زود خوابید انگار حال مادرش را میفهمید که زیاد لجبازی نکرد
خواب به چشمش نمیامد چندین ساعت بود که در فکر بود ، در فکر زندگیش در فکر این بچه
حاج بابا امشب حرفهای دیگه ای میزد از امیر میگفت که تغییر کرده است از زبان حاج رضا شنیده بود که یک اتاق برای آرش درست کرده بود میگفت تمام هم و غمش گندم و این بچه است پشیمان است و هزاران حرف دیگر
خودش هم فهمیده بود ، حتی…حتی میخواست او را ببخشد دروغ چرا هنوزم در ته مه های قلبش حسی بهش داشت
این مرد فراموش شدنی نبود که اگر بود در این یکسال از یاد میرفت
اما امروز همه چیز خراب شده بود لعنت بر خودش و این حس های منفی ، شیطان به جلدش رفته بود که میخواست تلافی گذشته را سرش بیاورد آن هم با زخم زبان
از بد راهی هم وارد شده بود غرورش را بد نشانه رفته بود ولی از آن طرف هم میدانست امیر کارش را بدون تلافی نمیگذارد
از روی تخت بلند شد و به سمت کتاب شعرش رفت انقدر زندگیش بهم پیچیده شده بود که وقت نکرده بود کاملش کند
حالا فقط یک شعر مانده بود به اتمامش
خودکار را روی کاغذ حرکت داد
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است…..
*************
پنجره را باز کرد
هوای خانه انگار برایش خفه کننده بود
نفسش را در هوا فوت کرد امشب نه سیگار میکشید نه مست میشد ، امشب امیر کیانی باید نقشه اش را میچید دیگر وقت عزاداری نبود عشق را باید توی پس کوچه های بن بست قلبش میگذاشت تا کمی خاک بخورد
باید هوشیارانه عمل میکرد او مردی نبود که غرور و غیرت برایش بی اهمیت باشد باید یک اولتیماتوم حسابی بهش میداد
صفحه گوشیش روشن شد و اسم آدرین رویش نمایان شد
این روزها همش خبر از اوضاع و احوالش میگرفت
_هان چیه…ببینم تو کار و زندگی نداری صبح تا شب آمار منو میگیری ؟
_اوه چیه…پاچه میگیری ؟
_اون دهن گشادتو ببند…بنال کارتو بگو
پوفی کشید اعصاب نداشت
_والا همون همیشگی…چیکار کردی ؟
پوزخندی زد
_نگران نباش همین فردا بدون چک و چونه عروس…
ادامه حرفش را نزد که آدرین با خنده گفت
_جان من راست میگی…خب این که عالیه حالا چطوری حلش کردی !
پنجره را بست و در اتاق شروع به قدم زدن کرد
_آره منم نگفتم بده ، راضی شدن رو هم بماند رازه…تو به من بگو اوضاع احوال شرکت چطوره ؟
دیگر بحث را ادامه ندادن و حرف های متفرقه زدن بعد از دقایقی صحبت کردن گوشی را قطع کرد
فردا همه چیز تمام میشد ، همه چیز
نگاهی به دور تا دور اتاق کرد همه چیز با طراحی دریا و ساحل ماهرانه چیده شده بود
اتاق پسرکش بود دیوارهای یاسی و طوسی با کلی وسایل و اسباب بازی که دور اتاق گذاشته شده بود
یک طرف اتاق چند تا عکس ازش آویزان بود
در دل قربان صدقه اش رفت و از روی قاب عکس صورتش را بوسید
_فردا میای پیش بابایی
🍄مرسی از نگاه قشنگتون🍄
به نظرتون امیر چه نقشهای تو سرشه !
نکنه بچه رو برداره ببره بعد گندم و مجبور کنه 😳🥺🥺
🤷♀️🤷♀️
من اگه جای امیر بودم ارش رو از گندم میگرفتم، خدایی گندم دیگه داره شورشو درمیاره…اه اه دختره زشت😒اصلا لیاقتش همون علیرضاست!
😂😂 اوه توپت پره ها🤭🤭
وای گندم دیگه داره شورشو در میاری اه
به نظرم صبح گندم خودش پا میشه میره خونه گندم
گندم لیاقت امیر رو نداره
بنظرم با همون علیرضا ازدواج میکرد بهتر بود😏
همتون کاملا از دست گندم حرصی هستین🤣🤣 هر اتفاقی امکان داره نمیشه مطمئن بود…
سلام لیلاجونم فدات بشم این پارت خیلی سوپرایزشدم فکرکردم باعلیرضاازدواج میکنه ولی یه جور دیگه شد دخترتوحرف نداری👏♥️
سلام عزیزدلم بله هنوز کلی تا سورپرایزهای اصلی مونده😁😉
راستی نگفتی دیشب چیشد؟
وای ازدست تودختراینقد خوش حال شدکه نگواصلافکرشم نمیکردم اینجورواکنشی نشون بده همونجا بغلم کرد واینقدپرم داد وجلوهمه منوبوسید ازدیشب تاحالا ازکنارم تکون نمیخوره کارای خونه همه موندن آقااجازه ندادحتی کارگراهم بیان دارم خفه میشم ازدستش همش تقصیر توئه بیاپسرمردموباحرفت دیونه کردم حالا خوبه 😉میترسیدم بذاره بره الان اینقدچسبیده بهم هرچی خودم بیرونش میکنم فایده نداره دختر….بازم گل کاشتی عشق منی بخدا😘اگرحرفای دیروزتونبود شایدهیچوقت نمیتونستم بگم مرسی ازت
خب بیچاره خیلی وقت بود منتظر حرکت خانوم بود عقده ای شده🤣🤣🤦♀️🤦♀️
دیشب شب خیلی قشنگی بود اون بشعوروقتی ابراز علاقه کرد که گندزد زرتی منوبوسید ولی من خیلی قشنگ بدون هیچ تماسی بهش گفتم تاحالاهیچکس رومثل اون دوست نداشتم گفتم واسم باهمه دنیافرق میکنه اگر نباشه شاید نتونم حتی نفس بکشم بهم گفت همشون روازنگاهت میخوندم ولی این که خودت میگی یه کیف دیگه داره
دیدی گفتم بیخودی نگران بودی… هر چی که از دلت میاد رو بهش بگو یه وقت نگی لیلا بهم گفت من بالاخره تونستما نه بگو از خیلی وقت پیش تو دلم بود نتونستم بگم
خیلی خوشحالم برات مردها عین بچه میمونن😂😊
😂😂 عشقتون مانا💝💝
نه پس عمه ام رومیگم اون حساسیت های منومیدونست بازم وقتی گفت دوستم داره منوبوسید گذاشت یه عالمه کنایه ازمهردادبشنوم اینم بگم یخداحرف مهرداد برام مهم نبود ولی خودم کلاازاین حرکتش ناراحت شدم
فکر کنم اون لحظه چیز دیگه ای به ذهنش نرسید و از سر علاقه بدترین کار رو کرد شاید با خودش میگفت اینطوری میتونم سریع نازنین رو مال خودم کنم و مهرداد بفهمه که هیچ جایی تو زندگیش نداره بهتره روزهای بد گذشتتو دور بندازی مهم الانه حال رو بچسب😉😄
حالا که دارم توبغلش له میشم کشت منو …خوب شد خیلی خوب شدکه اینهمه اتفاق بدبرام افتاد بجاش الان دارم میفهمم خوشبختی چیه من تاوان این خوشیموازقبل دادم ایشالادیگه تاآخرعمرمون همینجوری زندگیمون آروم باشه واسه همه ازاین دوست داشتناآرزومیکنم لیلا ایشالاتوهم یکی بهترازامیرعلی من زندگی من نصیبت بشه
ازخوشحالی زیادگریم گرفته بخدا😭🥺
خب گریه کن این وسط یه لگد هم به امیر علی بزن تا دیگه ولت کنه پسره پررو😂😂
آره بخدا پررو پیش این کم میاره
الان دیگه انتظارش بالا رفته این وسط ضرب دستتو نشونش بده تا هوا برش نداره فکر کنه خبریه😂😊
میبینی حق داشتم بهش روندم پاشم برم خودم زنگ بزنم یکی بیاد کمک این آقادیگه داره زیادی خوش به حالش میشه میترسم عواقب بدی داشته باشه
تقصیر خودته دیگه عقدهایش کردی محتاج گفتن یه دوست داشتن از تو بود عوضش الان ارزشت پیشش بالاتر رفت😊
نگران نباش فعلا رو ابرهاست خودش درست میشه 🤣🤣
تنهاتون میزارم 😂😂
قدر خوشیتون رو بدونید🙃
اخی خوب شد با علیرضا ازدواج نکرد وگرنه خودم خفش میکرم 🙃
مشخصه امیر میخواد ارشو بگیره
همتون از علیرضا بدتون میاد ولی هیچکس نگفت الان طفلی چه حالی پیدا کرده😞😞
نذر کردم ارشو بگیره🙄😂
خدا شفات بده😮😮
راستی الان حالت بهتره سحر جان؟
قربونت
من سهیلم، اکانت سحر رو توی گوشی خودم گذاشتم که براتون پارت بدم
تا اطلاع ثانوی، من باید پارت بدم
آهان…آخییی سلام بهش برسون بچمو چشم زدن یه اسپند دود کنین🙎♀️
این خودش دست و پا چلفتیه😒👌
ببین خواهرم به فکر همه هست که تو خماری نمونن😜
عهههه
حالا که اینجوری شد هفته ای یک بار پارت میدم😎
خیلی خسیسییی🥺
من سحرمو میخوامممم😭😭
امشب پارت میدم غصه نخور😂😉
آفرین پسر خوب😁😁
مرسی قشنگ عالی بود😘
امیدوارم هر نقشهای که داره بدتر نکنه همه چیز رو😮💨
خسته نباشی لیلا جان😍
به نظرم گندم نباید اونجوری حرف میزد ولی امیدوارم حاج عباس پادرمیونی کنه که گندم و امیر ارسلان آشتی کنن قبل اینکه امیر ارسلان نقشه شومش رو اجرا کنه😔
مرسی گلم🤗🌻🌺
آره خب اصلا نفهمید داره چی میگه …
حالا تا ببینیم چی میشه 🙃
من عااااشق امیرمممم
لعنتی دمش گرم چه جوری گند زد به عقد این دختره نفهم💃💃💃🤣🤣🤣
ایشالا یه بلا ملایی سر گندم خر بیاد دلم خنک شه😁🤣
آخه دخترم انقدر گاو😐😑
اولین جمله ای که بعد از خوندن کامنتت بهم دست داد
نشستهام به در نگاه میکنم….
دریچه آه میکشد 😂🤦♀️
لیلا تا حالا به خوندن یه پارت انقدر حسای متناقض بهم دست نداده بود😂🤦♀️
یه تیکه اش ذوق کردم یه تیکه اش دوست داشتم کله یکی رو بکنم 🤣 🤦♀️
حتما گندم بخت برگشته🤦♀️
ممنون نویسنده جون♥️
ب نظر من گندم کاملا حق داره ..کاااملا
امیرم باید باهاش راه بیاد ن اینک اون بنده خدا ی چیزی گفت آقا بهش برخورد ..والا
مگ دروغ میگ
آره خب به نظر منم انقدر از آرامش دوره که دیگه کشش یه اتفاق دیگه رو نداره…امیرارسلانم این وسط به تریش قباش برخورده😑