رمان بگذار پناهت باشم پارت 1
# پارت ۱
روی تخت دراز کشیده بودم و طبق معمول تو نت میچرخیدم.
بعد از ساعاتی چرخ زدن، با بی حوصلگی و لپ تاپ رو بستم و روی میز گذاشتم.
از تخت بلند شدم و از
اتاق بیرون اومدم.
مامان مشغول صحبت با تلفن بود. به رضا که روی کاناپه ولو شده بود
نگاهی کردم
-باز کی قراره بیاد؟
-مزاحم های همیشگی.
پوفی کردم و روی مبل نشستم.
_ اینها هم دیگه به خدا شورش رو در آوردن.
-حرص نخور خواهری به هرکی بد بگذره که به تو حسابی خوش میگذره.
حرصی شدم .
-آره خیلی!
رضا بلند بلند خندید.
واقعاً که این عمه فهیمه چهقدر زن بیشعوری بود!
دیگه به چه زبونی باید میگفتم آقا جان
من از اون پسر لوس و مامانیت بدم میاد؟
توی افکار خودم غرق بودم که با صدای مامان به خودم اومدم.
-روشا! کجایی دختر؟ دو ساعته دارم صدات میکنم!
-ببخشید مامان حواسم نبود.
رضا چشمکی زد .
-باید هم حواست پرت بشه، عروس عمه فهیمه شدن کم چیزی نیست که.
مامان ابروهایش را در هم کشید.
-من نمیدونم دیگه چه بهانه ای برای عمه ات بیارم. امشب قراره شام بیان اینجا
روشا مادر یک وقت چیزی نگی ناراحت بشن بی احترامی بشه.
-آخه مادر من! اگه شما و بابا زودتر میذاشتید من خودم جواب عمه رو داده بودم و
اینهمه دردسر نمیکشیدیم؛
ولی چشم شما نگران نباش خوشگل خانم.
مامان فوری لیست خریدی رو به رضا داد.
من هم حاضر شدم تا همراه رضا بروم.
شاید چند
ساعت خیابان گردی حالم را بهتر میکرد.
حاضر شدم و سوار دویست و شش سفید رنگ داداشی شدم.
رضا سی و دو سالش بود و شش سال از من بزرگتر بود.
توی دانشگاه
معماری خوانده بود و بعد از فارغالتحصیلیاش
با چند تا از دوستهایش و البته با کمک بابا،
یک شرکت خیلی خیلی کوچک تاسیس کرده بود و شروع به کار کرد.
-خانم کوچولو رسیدیم پیاده شو.
لبخند زدم و پیاده شدم.
بعد از چند ساعت گشتن توی فروشگاه، آخر سر خسته و کوفته با
کیسه های خرید به خونه برگشتیم.
مامان شامش رو گذاشته بود و همه کارهایش را کرده بود.
بابا هم روی کاناپه نشسته بود.
آخ بابا جون نمیدونی که قراره دقدلی تمام حرصهای
خواهرت رو امشب جبران کنم.
فنجون چایی که برای بابا ریخته بودم را کنارش گذاشتم و نشستم.
-خسته نباشی جناب ستوده!
-درمونده نباشی وروجک! میگم انگار خیلی خوشحالی.
لبخند شیطانیم رو جمع و جور کردم .
-نه! اتفاقاً که من مثل همیشهام.
-تو که راست میگی تهتغاری!
چیزی نگفتم و توی دلم حسابی خندیدم.
حدوداً ساعت هشت و نیم بود که خانواده عمه فهیمه اومدن.
درسته عمه فهیمه یکمی خورده شیشه داشت؛
ولی شوهرش آقا جلال مرد آروم باشخصیتی بود.
و دخترشون فرشته که حیف اسم فرشته که روی این نچسب گذاشته بودن، و کلی افاده داشت
و پسر عمه فهیمه هم که آقا فرهاد برای آب خوردنش هم عمه فهیمه نظر میداد.
بعد از صرف شام بود که عمه شروع به تعریف از کمالات و وجنات پسرش کرد.
خون خونم رو میخورد.
نمیدانستم چرا عمه و شوهرش فکر میکردند که من و فرهاد خیلی به هم دیگه میاییم؟
مستاصل بودم که رضا نجاتم داد .
-عمه جون در اینکه داداش فرهاد یه جنتلمن واقعیه شکی نیست؛ ولی بهتر نیست اول
نظر خود روشا رو بپرسین و بعد این همه برنامه ریزی کنید؟
عمه فهیمه خندید و گفت:
-وا رضاجون عمه من که میدونم روشا هم راضیه، مگه نه عمه جون؟
صدایم را صاف کردم .
-راستش همونطور که میدونید من قصد ازدواج ندارم و اگر یک روز بخواهم که عروسی کنم،
با کسی ازدواج میکنم که در حد و اندازۀ من ، علایقم ، تفکراتم باشه.
ببخشید عمه جون ولی من گزینه مناسبی برای مامان دوم شدن آقا فرهاد نیستم.
ما به درد هم نمیخوریم.
عمه تو بهت بود و آقا جلال سرش رو پایین انداخته بود و فرشته هی چشم و ابرو میآمد.
بابا هم عصبانی بود و مامان نگران نگاهم میکرد
رضا به سختی جلوی خندهایش را گرفته بود.
ببخشیدی گفتم و فوراً به اتاقم رفتم.
میدانستم که عمه اون پایین چه قیامتی راه میانداخت ؛ ولی بالاخره از دست این عمه فهیمه راحت شده بودم.
…………………
دوهفته ای میشد که از اون شب خواستگاری میگذشت.
البته بماند که بابا چهقدر نصیحتم کرد که طرز برخورد و رفتارم اصلا درست نبوده است.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و به طرف اتاق سرهنگ نادری رفتم در زدم و داخل
شدم.
سرهنگ پشت میزش نشسته بود، بعد از سلام و احوال پرسی روی صندلی نشستم.
بابا با سرهنگ نادری از دوستهای قدیمی بودند.
داستان اینکه چطور شد، کنکور دانشکده افسری دادم و قبول شدم و جنگ و جدالهای من و خانوادهام برای این قضیه یک طرف و کار کردنم به عنوان یک پلیس هم یک طرف، وقتی به این اداره منتقل شدم و از شانس خوبم رئیسم سرهنگ نادری، یار شفیق و قدیمی بابا از آب در اومد
شانس با من یار شد و دیگه بابا مخالفتی نکرد.
اینقدر بدبختی کشیدم تا شدم
ستوان روشا ستوده!
با صدای سرهنگ نادری به خودم اومدم.
-خب دخترم خوبی؟
-ممنونم سرهنگ بفرمایید در خدمتم.
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم، شروین رو که یادته؟
-منظورتون شروین جابری هست؟!
-بله، شروین جابری برگشته، بچه ها ردش رو زدن.
-چطور ممکنه! مگه اون تو آتیش سوزی نمرد؟!
-نه، اون همهی این مدت مارو بازی داده بود. میدونی که اون آخرین سرنخ ماست.
-خب حالا چیکار میخواهید کنید؟
-ما بعد از شناسایی شروین یکی از بهترین مامورهامون رو به عنوان نفوذی وارد سیستم
کردیم؛ اما همونطور که میدونی اطلاعات بیشتری لازمه ببین دخترم، تو و رادوین که از
طریق یکی از دوستهای قدیمیتون نیما، یعنی همون فرد نفوذی ما، وارد شبکه و گروه
اون ها میشید و وظیفه شما جلب اعتماد اونها و گرفتن اطلاعات هست تا بفهمید زمان
اجرای نقشه هاشون کی هست. میدونی که اون ها خیلی وقته با پوشش مدلینگ شدن دختر ها رو به اون ور میبرن و به جاش آن ها رو به سرویس های روسپی گری میفروشند و یا اعضای بدن خیلی از این دختر پسر های بی گناه رو قاچاق میکنند.
-بله متوجهم و این خیلی دردناکه، سرهنگ این رادوین کیه؟!
-سرگرد رادوین پارسا، درست مثل خودت یکی از بهترین نیروهامون است.
_ ممکنه یکم اجازه بدید رو این ماموریت فکر کنم!
_ بله، البته فقط دیر نشه.
ماموریت خوبی بود؛ اما با بودن یه نفر دیگه نمیدانستم باز هم خوب بود یا نه! تعریف این
پارسا را زیاد شنیده بودم، یه سرگرد موفق و منضبط و سخت گیر و مغرور.
آخه دو تا آدم مغرور چطور میتوانستند باهم کنار بیایند؟ انگار خصوصیات اخلاقی هر دوی ما خیلی به هم
دیگر شبیه بود، مطمئن بودم نمیشد راحت با او کنار اومد.
( ممنون میشم کامنت بزارید، خیلی رو پارت گذاری این رمان مطمعن نیستم اگه ویو بالا بود و بازخورد های خوبی بگیرم پارت گذاری رو ادامه میدم.)
خوشحالم که رمان جدیدت رو شروع کردی قلمت روز به روز قویتر از قبل واقعاً احسنت👌🏻👏🏻 فقط به عنوان یه پیشنهاد دوستانه نذار همین اول راه پایانش باز باشه و همه فکر کنند رادوین و روشا تو این ماموریت عاشق هم میشن البته من به قلمت ایمان دارن همیشه ما رو هیجانزده و غافلگیر میکنی😅 اینجا هم شروین داری🤣 از برخورد روشا هم به شخصه خوشم نیومد میتونست بگه با هم تفاهم نداریم نه اینکه بیچاره رو بکوبه
ممنونم لیلا جون.
راستش نمیتونم بگم عاشق هم میشن چون داستان خیلی فرا تر از این حرف ها است.
گفتم یاد شروین رو زنده نگه دارم 😂
و خب در مورد برخوردش با پسرعمه اش، باید بگم از قصد اون طور رفتار کرد اما خب حق با تو عه میتونیت مودبانه تر باشه
میگم که تو قراره ما رو سورپرایز کنی اینبار روی این یکی شروین حساب باز کردم
سناریو قوی چیدی موفق باشی
❤️❤️❤️
من میگم این بار عاشق شروین میشه 🤣🤣🤦🏻♀️
ایش عمه اش چقدر نچسبه 😂
ول کنید دیگه،وقتی نمیخواد ازدواج کنه زوری نیست 🤦🏻♀️
عالی بود خسته نباشی
ممنون عزیزم.
البته باید یاد آور بشم شروین خلافکاره. و روشا یه پلیس
باید دید چی میشه
حداقل تو این عاشق شروین شه ناکام نمونه😂😂
خسته نباشی عزیزم من به قلمت ایمان دارم
ممنونم فاطمه جان.
❤️
داستان جالبه.متفاوته.پلیسیه😎از حالا دو دل نباش جانم.شروع مجددِ خوبیه.باقدرت برو جلو.محکم باش.بنویس جانم.این پارت که خوب و عالی بود.🤗
ممنونم عزیزم.
مردد بودم این رمان رو ادامه بدم با فصل دوم چشم های وحشی را شروع کنم.
حالا تا ببینیم چطور میشه
خسته نباشی💞🙂
ممنون عریزم❤️
رمان قشنگی باید باشه پدر روشا چکاره است اونم پلیسه.
ممنون عزیزم
نه شغلش آزاده و پلیس نیست
عه اسم دخترعمه منم روشاعه
این عمهه ها وای خدااا که هرچی میکشیم از این عمه هاس😂
خیلی قشنگ بود موفق باشی
حمایتت❤
چه جالب.
البته همه عمه ها بد نیستن عزیزم.
ممنونم❤️🌹