رمان تقاص پارت ۲۳
رفت و آمد زیاد بود.
هر از چند گاهی می آمدند و به ما سر میزدند.
دو نفر جلوی در مراقب ما بودند.
ناگهان در اتاق باز شد و زنی آمد داخل.
به سمت ما آمد و هر کدام از مارا بررسی کرد
.
به من که رسید چانه ام را با انگشتش بالا کشید و رو به چشمان آبی ام پوزخندی زد و چیزی زیرلب زمزمه کرد که نفهمیدم.
همان لحظه مردی داخل شد و درحالی که نگاهش به زن بود گفت:احضرت الملابس..جهزوا الفتیات(لباس هارو اوردم
دختر هارو اماده کن)
نگاهم به لباس های توی دستش افتادو نگاه او هم به من…لباس های مجلسی و لمه مانند در دستش چشم نواز بود اما نه برای منِ عزادار پدر
دو دختر دیگر هم به کمک زن آمدند و تا دو ساعت بعد تقریبا هر ۵ نفرمان آماده بودیم.برای چه کاری؟خدا میداند
آرایش عربی که روی صورتمان نشسته بود چهره ی دخترانه ی ما را بیشتر شبیه به زنان سی و اندی ساله کرده بود.
و باز بودن لباس ها…نمیخواهم راجبش چیزی بگویم.حق اعتراض نداشتیم.
زمانی که زیر دست آرایشگر بودم یکی از دختران با لهجه ی ترکی که داشت فریاد زد که در خانه منتظرش هستند.گفت که هرچقدر پول بخواهد به آنها میدهد فقط او را رها کنند
در نهایت سیلی محکمی خورد که بعد مجبور شدند با کرم پودر قرمزی آن را بپوشانند.
از در که خارج شدیم مارا به طرف همان کس که پدرم را کشته بود بردند.
با باز و بسته کردن چشمانش رضایتش را نشان داد و در نهایت لب زد:گرشاسب.
همان مردی که لباس برایمان آورده بود به سمتمان آمد و مارا به سمت ماشینی راهنمایی کرد.
دو ماشین دیگر و کم کم اکثر اهالی خانه راه افتادند به سمت جایی که نمیدانم.
خیابان هارا نگاه کردم.
ما اکنون دبی بودیم
…
صدای سرسام آور موسیقی از زمانی که وارد شدیم در گوش میپیچد.
به لطف رمان ها و فیلم های ماهواره ای دیگر فهمیدم که چه اتفاقی قرار است برایمان بیوفته.
لعنت به این بخت سیاه…
وارد که میشویم افراد زیادی در حال رقصیدن هستند..فکر کردم ماراهم مجبور به رقصیدن کنند اما از پله هایی بالابردند.
آنجا فضا فرق داشت…خبری از آن دود و جوانان مست کرده نبود.
اکثرا با لباس های عربی نشسته بودند.
ترجیحم این بود که در طبقه ی پایین از شدت دود خفه شوم تا چشمم به همچین صحنه هایی بخورد.
مردانی نشسته بودند و دخترانی هم دورشان و…
.
چشم از آنها گرفتم..اینجا باید لال و کور و کر بود.
به سمت مبلی رفتیم که سه نفر بر روی آن نشسته بودند.سه شیخ..سه عرب.
همان خانمی که مارا آماده کرد شروع کرد:هذه احدی الفتیات التی ذکرتها (اینم از دخترایی که گفته بودم
کسی که وسط نشسته بود گفت:این تلک الفتات ذات العیون الزرقا(اون دختر چشم آبی کجاست)
دستم کشیده شد و روبه روی شیخ به روی دو زانو افتادم.
با دست آرام چانه ام را گرفت و نوازش کرد
نفرت آور بود.سر در گریبانم برده و نفسی عمیق کشید و بعد زمزمه کرد:جمیله مثل حوریه السماویه(زیبا مثل یک حوری اسمانی)
بعد به انگلیسی زمزمه کرد:you are mine )تو مال منی)
حماقت..جهالت..جسارت..شجاعت.نمیدانم کدام بود اما آن لحظه قادر به کنترل خودم نبودم که آب دهانم را بر روی صورتش پخش کردم
خدا ازشون نگذره که با یه دختر بچه این کار رو کردند😞 خداقوت عزیزم😍
واقعا
مرسی❤️
چه عجبببب فاطمه خانوم !
کجایی تو دختر؟
بنظرم با این حجم از سختی ای که کشید باید میثمو می کشت 😐💔
سلام نرگس بانو
غرق در امتحانات و مدرسه
هنوز نرسیدیم به انتقام از میثم😂❤️
غیب شدی؟