رمان تناسخ محنت پارت ۹
به سرعت گفتم:
– مادر من فارسی هم بلدن.
مامان نریمان به سرعت به زبان فارسی و با لهجهی بامزهای که داشت، در حالی که عصبانی بود، گفت:
– از طرف سپهر اومدی؟!
کامیار با لبخند در حالی که به حرکاتش تسلط داشت، گفت:
– نه راستش… .
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم:
– آره!
میدانستم اگر بفهمد از طرف سپهر نیامده، تمام محله را برای تأیید درست و حسابی بودن آن آدم، جمع میکرد. موهای بلند و ل*ختِ بلوندم را مرتب کردم و روی پیرهن بنفش ساده و آستینبلندم ریختم.
به سرعت جلو رفتم و دستم را دور بازوی مامان نریمان حلقه کردم که همین کارم باعث شد چپچپ به من نگاه کند. با لبخند گفتم:
– سپهر خودش ایشون رو معرفی کرد. خیلی کارشون خوبه و مطمئن باش تأیید شدهس!
چند بار پلک زدم و منتظر ماندم. مامان نریمان نگاهش را به کامیار دوخت و طلبکارانه گفت:
– مدرکت رو نشون بده. درمورد سابقه کارت هم توضیح بده!
کامیار سریع در سامسونت مشکیاش را گشود و بین چند خرت و پرتی که در آن داشت، مدرکش را بیرون کشید و به سمت مامان نریمان گرفت. سپس در سامسونت را بست و گفت:
– فارغالتحصیلی دانشگاه «لیادو» از شهر سانفرانسیسکوی آمریکا.
چشمهایم از تعجب گرد شدند. گفته بودم مدرک جور کند اما انتظار همچین مدرکی را نداشتم. من نیز همراه مامان نریمان، نگاه حیرتزدهمان را به مدرک دوختیم و پس از برانداز کردنش، هر دو متعجب به کامیار زل زدیم. کامیار نیز انگار مدال قهرمانی کف دستش گذاشته باشند، با غرور به ما نگاه میکرد. مامان نریمان مثل عادتی که من داشتم، تکسرفهای کرد و گفت:
– سابقه کارت؟
– با سی سال سن، پنج سال سابقه کار توی ایران دارم و دفتر خودم رو هم دارم.
مامان نریمان گفت:
– که اینطور…ولی سابقهت کمه! سپهر همچین افرادی با سابقهی پایین نمیفرسته پس… .
سریع بازوی مامان نریمان را کشیدم و ملتمسگونه گفتم:
– بیا یه فرصت بهش بدیم! هیچکدوم از قبلیها نتونستن کمکم کنن. شاید ایشون بتونه!
مظلومانه به چشمان بادمی مشکیاش زل زدم. نگاهش را بین من و کامیار چرخاند و بعد در حالی که سعی میکرد لبخند بزند، گفت:
– وقتی همتا خودش میخواد، من دیگه حرفی ندارم. جلسهی اولت رو برو داخل اتاقت؛ وقتی جمره هم اومدم میگم مزاحمت نشه.
بازویش را به آرامی فشردم و گفتم:
– ممنون!
سپس دستم را آزاد کردم و با اشاره به سمت راست حال، گفتم:
– بفرمایید.
خودم جلو رفتم و اولین در سفید از سمت راست را نشان دادم. دستگیرهی در را پایین کشیدم و گفتم:
– اینجا اتاق منه. بفرمایید داخل.
تشکری کرد و وارد شد. از اتاق کوچکم نیز احساس خجالت کردم. روبهروی در اتاق، ملحفههای من و جمره تا شده روی هم گذاشته شده بود. سمت راست اتاق نیز کمد دیواریای قدیمی و قهوهای رنگ که یکی از درهایش آینهای قدی بود، به چشم میخورد. بالای ملحفهها، پنجرهی بزرگی بود که با پردهی گلگلی صورتی رنگ مزین شده بود. در آخر، سه پُشتی از همان طرح داخل حال، در کنج چپ اتاق، سر و ته اتاقم را هم آورده بودند. نفسم را بیرون دادم و در را پشت سرم بستم:
– اینجا اتاق منه؛ البته اتاق من و خواهرم جمره.
لبخند بزرگی تحویلم داد و گوشهی چپ اتاق نشست. در حالی که اطراف را برانداز میکرد، گفت:
– اتاق قشنگیه.
در دلم «آره تو راست میگی»ای گفتم و تکیه به در ایستادم. با لحنی کنایهدار، گفتم:
– گفتم مدرک جور کن ولی دیگه لازم نبود این همه بزرگش کنی.
خندید و گفت:
– قرار بود یه مدرک جعلی جور کنم. دیگه گفتم یکی خوبش رو جور کنم.
یک «که اینطور» زیر ل*ب گفتم و ادامه دادم:
– خب؟ حالا چهطوری میخوای کمکم کنی؟
به روبهرویش اشاره کرد و گفت:
– بشین.
روی موکت سادهی کرمی اتاق قدم برداشتم و یک متر دورتر از او، روبهرویش نشستم. چهرهاش را جدی کرد و گفت:
– خب! جلسههای ما دو روز در هفته هست. کلاً سه جلسه داریم چون هفتهی بعد عقدت هست. هر جلسه درمورد یه موضوع کار میکنیم و تو بعد از جلسهی سوم حافظهت رو به دست میاری.
سریع گفتم:
– تضمین میکنی؟
چند ثانیه مکث کرد. با همان قیافهی جدی به من زل زد و بعد از چند ثانیه زمزمه کرد:
– تضمین میکنم.
که اینطور! پس تضمین میکرد که حافظهام را برگرداند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– باشه پس…شروع کن.
کیف سامسونت مشکی رنگش را جلوی پاهایش گذاشت و گفت:
– داخل این سامسونت عکسها و مدارکی از افرادی هست که باعث میشن حافظهت برگرده. قبل از هر چیز باید بگم تو گذشتهی تلخی داشتی. وقتی حافظهت برگشت باید اون لحظه خیلی مراقب خودت باشی. برگشتن حافظه مثل یه شوک بزرگه که میتونه باهات هر کاری کنه. میتونه افسردهت کنه یا حتی بکشتت!
آب دهانم را فرو بردم و سر تکان دادم. برام مهم نیود چه گذشتهای داشتم؛ فقط میخواستم به یاد بیاورم و مانند بقیه هویتی داشته باشم. میخواستم از آن همه دغدغهی فکری و مسئلهها خلاص شوم. کیف سامسونت را سمت راست خودش قرار داد و گفت:
– این سامسونت مال جلسه دوم و سوم هست. امروز فقط میخوایم باهم خاطرات نجاتت رو تداعی کنیم و در ادامه من بهت کمک میکنم تا چیزهایی رو درباره خودت به یاد بیاری. از این به بعد هر خاطرهای که یادت اومد رو بهم بگو.
سریع گفتم:
– اون روز یه چیزی رو دیدم.
با اخم گفت:
– چی؟!
– اون روز که داخل ون بودیم دو تا چیز از جلوی چشمهام رد شدن. یکیش خودم بودم که سر یه نفر داد میکشیدم. یه نفر که باعث شده بود پدرم ترکم کنه و بعدش…اون موقعی که بهت دست دادم یه چیز دیگه دیدم. داشتی کمکم میکردی تا برم به یه نفر یه چیز بگم. من هم همهش میگفتم که ردم میکنه. حس میکنم که…درمورد یه نفر بود که دوستش داشتم. اون کی بود؟
با همان اخم گفت:
– جلسهی سوم اون رو بهت میگم. هنوز زوده!
ابرو بالا انداختم و چیزی نگفتم. برایم عجیب بود اگر در بیست سال زندگی گذشتهام عاشق شده باشم! چگونه توانستم عاشق بشوم وقتی هنوز کسی مثل سپهر درون زندگیام ندیدم؟
– تعریف کن. از اون روزی که نجاتت دادن برام بگو. باعث میشه ذهنت آروم بشه و آمادگی یادآوری رو برای جلسهی بعد داشته باشه.
تک خندهای کردم و گفتم:
– خوب توی نقش روانشناس فرو رفتی!
پوزخند کوچکی زد و سرش را پایین انداخت. دستهایم را درون هم حلقه کردم و در حالی که به پنجرهی سمت راستم که نور را درون اتاق هدایت میکرد نگاه میکردم، شروع به حرف زدن کردم:
– خیلی سریع اتفاق افتاد. وقتی چشم باز کردم توی یه بیمارستان بودم. میگفتن کسی به اسم سپهر من رو خونی و در حال مرگ کنار مرز ترکیه و ایران پیدا کرده. بعدش هم یه پرستار ترکی من رو مثل دخترش به خونه اورد و برای اون کارش یه دلیل عجیب داشت. بعدش… .
کامیار با جدیت گفت:
– نه! اینطوری نمیشه. تمام حرفهای اطرافیان و اتفاقات رو با جزئیات کامل میخوام. حتی جوری که نریمان خانوم ازت خواست فرزندش بشی. از اول!
با حرص نفسم را بیرون دادم و در حالی که شروع به تعریف کردن خاطرهی زیبای نجات یافتنم کردم، گوشهگوشهی ذهنم یادآور لحظات دلنشین آن بیمارستان بود:
«با شنیدن صدای دو نفر که با زبان غریبی صحبت میکردند، یک چشمم را آرام باز کردم. سرم از درد تیر میکشید و باعث شد «آخ»ی زیر ل*ب بگویم. انگار آن مرد و زن متوجه من نشدند. یک زن قد کوتاه با موهای کوتاه شرابی و فر، روبهروی یک مرد بلند قدی که پالتوی چرمی به تن داشت، ایستاده بود و صحبت میکرد.
هیچکدامشان متوجه من نشدند و من در حالی که سر درد شدیدی را متحمل بودم، اتاق را از نظر گذراندم. سمت چپ اتاق کوچک، یک در بود که مانند دیوارهای اتاق، سفید بود و چراغی کوچک روی سقفی که گوشه کنارهایش ترکهای ریز داشت قرار گرفته بود و با نور سفیدش اتاق را روشنایی بخشیده بود. سمت چپم یک پنجره کوچک بود و از هوای تاریک بیرون معلوم بود که شب بود!
اما من آنجا چه میکردم؟! صبر کن ببینم! من که بودم؟ برای چه درون اتاقی که به نظر میرسید بیمارستان باشد، روی تخت خوابیده بودم؟ دو دست گندمی رنگ و ظریفم را از نظر گذراندم که در ناحیهی مچهایم سرمهای مزاحم جا خوش کرده بودند. لعنت! چه بلایی به سرم آمده بود؟
چشمهایم را بستم و سعی کردم فکر کنم و چیزی را به خاطر بیاروم اما هیچی به هیچی! هیچ چیز به ذهنم نرسید. که بودم؟ آن مرد روبهرویم که بود؟ چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ چرا به یک زبان غریب صحبت میکردند؟! یعنی ایرانی نبودند؟ با صدای ضعیفی گفتم:
– ببخشید… .
تردید کردم که شاید حرفم را که به فارسی بیان کردم را نفهمند اما مردِ پالتو پوش سریع سرش را چرخاند و با چشمهای نافذ قهوهای رنگی که داشت، خندید. ل*بهای نازکش را از نظر گذراندم و وقتی با شتاب روی صندلی پلاستیکی سمت راستم نشست، با اخم سر و وضعش را نگاهی انداختم. در یک کلمه، جذاب بود!
کمی خود را به سمت چپ متمایل کردم و نگاهی به زن روبهرویم انداختم. سرش را کج کرده بود و با ل*بهای نازک و سرخ رنگش و چشمان بادمی سیاهش به من لبخند میزد. لبخندش احساس خاصی به آدم میداد. احساسی بیشتر از احساس یک پرستار به یک بیمار! پرستارِ مو شرابی رو به مرد پالتو پوش کرد و به زبان غریب چیزی را گفت. سپس برای بار آخر با لبخند به من نگاهی انداخت و از اتاق خارج شد.
صدای کلفت مرد سمت راستم، سرم را به سمت خودش چرخاند:
– حالت خوبه؟
عجیب بود که فارسی حرف میزد. نگاهم را به تهریشهای مرتب شدهاش انداختم و گفتم:
– من کجام؟
یکی از دستانش را روی تخت و پشت سرم گذاشت . کمی به سمت من متمایل شد:
– بیمارستان.
سریع گفتم:
– برای چی؟!
چشمان نافذ قهوهایش را به من دوخت و گفت:
– چون زخمی پیدات کردم و اوردمت بیمارستان.
زخمی! من زخمی شده بودم! اما برای چه؟! چند بار پلک زدم و گفتم:
– خب برای چی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
– نمیدونم! تو چیزی یادت میاد؟
سرم را آرام به چپ و راست تکان دادم و منتظر شنیدن کلامی از او شدم. قیافهی خندانش جدی شد و گفت:
– من تو رو زخمی توی شهر «وان» پیدا کردم. تقریبا چند کیلومتریِ مرز افتاده بودی. اینجا شهر «وان» هست. یه شهر توی ترکیه که با یه مرز خاکی به شهر تبریز از ایران راه داره.
سری تکان دادم. آب دهانم را فرو بردم و در حالی که از این سؤال خجالت میکشیدم، گفتم:
– راستش…من هیچی رو یادم نمیاد؛ حتی خودم رو! میشه بگی من کیام؟
لبخند کوتاهی زد و گفت:
– نمیدونم! من فقط یه غریبهام که تو رو در حال مرگ پیدا کرده. فقط یه چیزی… .
منتظر به چشمانش خیره ماندم. ل*ب زد:
– دو تا شمع تولد کنارت پیدا کردم؛ دو و صفر. اگه متعلق به تو باشن، احتمال میدم بیست سالت باشه.
سر تکان دادم و به پو*ست برنزهی صورتش خیره شدم. موهای قهوهایش را از نظر گذراندم. بلند بود و از پشت بسته بود. زیر ل*ب گفتم:
– ممنون که نجاتم دادی.
لبخندش پررنگ شد. با مهربانی گفت:
– میتونی یک کم متنظر بمونی؟ پرستار یه کاری با تو داره.
سر تکان دادم. اندام بلند قدش را از روی صندلی بلند کرد و به سمت در رفت. برایم عجیب بود که حتی قیافهی خود را به خاطر نمیآوردم! اصلاً چگونه هنوز فارسی حرف زدن بلد بودم؟! نفس عمیقی کشیدم و دو دست گندمیام را از نظر گذراندم.
سرمهای ظالم خوب روی دستهایم جا خوش کرده بودند. لحظهای بعد، در اتاق باز شد. مرد پالتو پوش همراه همان پرستار مو شرابی وارد اتاق شدند. روی صورت سفید پرستار چند جای چین و چروک افتاده بود اما هنوز زیبایی خود را از دست نداده بود. چشمان بامزهاش را به من دوخت و در حالی که چشم از من نمیگرفت، با همان زبان غریب که احتمال میدادم ترکیهای باشد، چیزی به مرد پالتو پوش گفت.
مرد نیز خطاب به من گفت:
– این پرستار حرفی باهات داره و ازم میخواد برات ترجمه کنم.
لبخند محوی زدم و منتظر ماندم. صدای پرستار صدایی نازک و دلنشین بود. از آنها که جان میدهد باهاش لالایی بگویی! کمی بعد دوباره پرستار صحبت کرد و مرد برایم ترجمه کرد:
– دکتر گفته که تو بر اساس یه حادثه که به سرت ضربه زده، حافظهت رو از دست دادی. طول میکشه تا دوباره به دستش بیاری.
سرم را تکان دادم و به زن زل زدم. به سمتم آمد و سمت چپم قرار گرفت. یکی از دستانش را روی موهایم کشید و با دست دیگرش، دست چپم را نوازش کرد. چیزی گفت و کمی بعد، مرد ترجمه کرد:
– ایشون ازت میخوان تا وقتی که حافظهت برمیگرده مثل یه مادر ازت مراقبت کنن. اینجا نه…توی خونهشون.
حیرتزده به چشمان بادمیاش خیره شدم. آن چنان لبخند مظلومانهای داشت که دل دشمن را هم آب میکرد! زمزمه کردم:
– برای چی؟
مرد خطاب به پرستار چیزی گفت و بعد از حرفهای طولانی پرستار، گفت:
– ایشون میگه که دیشب خواب یه مرد با یه صورت نورانی رو دیده که یه دختر رو به سمتش اورده و ازش خواهش کرده مراقبش باشه. اون مرد تا وقتی که پرستار از خواب بیدار میشه، التماس و خواهش میکرده تا براش مثل مادر باشه. ایشون هم الآن از شما میخوان تا وقتی حافظهت برمیگرده مثل یه دخترِ خانواده، توی خونهشون زندگی کنی.
چند بار از تعجب پلک زدم و به مرد نگاه کردم. گفتم:
– واقعاً میخواد از من مراقبت کنه؟ پس وقتی حافظهم رو به دست اوردم چی میشه؟
مرد همان حرف را به زبان ترکیهای به پرستار گفت و بعد از شنیدن جواب، برایم ترجمه کرد:
– اونوقت برمیگردی پیش خانوادهی قبلیت و زندگی خودت رو میکنی. حتی اگه خبری از اطرافیان و آشنایانت بشه ما تو رو به اونها میسپاریم.
مرد نزدیک شد و سمت راستم قرار گرفت. با لبخند گفت:
– خونهی من نزدیک خونهی پرستاره و میشناسمش. مطمئن باش این زن خیلی مهربونه و به خوبی ازت مراقبت میکنه. هم خودش، هم شوهرش و دخترش.
سری تکان دادم و نگاهم را بین مرد و پرستار چرخاندم. نیم ساعت بعد خودم را درون خانهای نقلی مشاهده کردم که در آن پنج سال تمام من شد!»
لبخند زدم و به کامیار چشم دوختم. کامیار اما با اخم به من نگاه میکرد. با صدای ضمختش گفت:
– تولد بیست سالگیت رو خیلی وقت پیش باهم گرفتیم. امکان نداره اون شمعها مال تو باشن! مگر اینکه… .
منتظر حرفش شدم. ل*ب تر کرد و دستانش را در هم حلقه کرد. بدنش را به سمت جلو کشید و گفت:
– تو شهرزاد شَهبانی هستی. دختر محمود شهبانی و ثریا. یه خواهر ناتنی به اسم شیما داری که چند ماه از تو کوچیکتره.
لبخند زدم. ثریا و محمود! حتی یک خواهر کوچکتر به اسم شیما داشتم. چهقدر شیرین است شناختن خانوادهت بعد از این همه مدت! کامیار بر خلاف من، اخمش غلیظتر شد و گفت:
– مگر اینکه اون شمعها مال بیست سالگی شیما باشن! یعنی شیما توی اون حادثه پیش تو بوده. حالا عجیب شده!
____دوستان عزیز نظردهی یادتون نره به شدت بهتون نیاز دارم دوستتون دارم____
عزيزم رمانت عالیه خیلی خوبه فقط میشه یکم زود زندگی گزشتهی شرزادو بنویسه چون دارم دق میکنم
سلام عزیزم من رمان رو چون قبلا نصفش رو تایپ کردم و اینجا پِیست میکنم نمیتونم تغییر بدم ولی دیگه یکی دو پست دیگه گذشته تموم میشه🥺♥️