یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت سه

4.5
(25)

-فهمیدی حق با منه ساکت شدی؟

با مسخره گی تک ابرویی بالا انداختم

_تو چی،تو فهمیدی خیلی از خود راضی؟

لبخند حال بهم زنی زد و با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد

-من در نوع خودم بهترینم،مرسی که همیشه یادآوری میکنی!

با شگفتی لب گزیدم و قیافه ی متفکری به خودم گرفتم،با انگشت اشاره بهش اشاره کردم و پرسیدم:

_مطمئنی پسری؟

چند ثانیه‌ای مکث کرد و گُنگ خیرم شد

-یعنی چی؟

گیج تر از اون گفتم:

_چی یعنی چی؟

چشماشو ریز کرد و پرسید:

-خوبی؟

قدمی عقب رفتم

_تو بهتری!

در حالی که دهن برای جواب باز می کرد مامان از پذیرایی بیرون اومد و این شد دلیلی برای بستن دهن همیشه بازِ محمد.

-چرا اینجا وایسادین؟(بعد روبه من ادامه داد)باز چی میگی به این پسر زبون بسته؟

متعجب به مادرم نگاه کردم

_مامان،تو به این میگی زبون بسته؟!

لب گزید و چشم غره ای بهم رفت

-آینور،چرا اینجوری با شوهرت حرف میزنی اخه؟

با لفظ شوهر چینی به لبم دادم و گوشیمو تو مشتم فشردم و فقط به این یه جمله بسنده کردم:

_منو محمد امین هنوز نامزدیم،این با زن و شوهر بودن خیلی فرق داره مامان!

مامان با خجالت چنگی به صورتش انداخت و لب به دندون گرفت

-محمد ببخش مادر،امروز از رو دنده چپ پاشده انگار..

محمد لبخند مکش مرگ مایی زد و دستم و تو دستش گرفت

_این چه حرفیه زن عمو،اینور با بدخُلقی هاشم رو سرم جا داره.

پوزخندی بهش زدم و دستم و از دستش بیرون کشیدم؛سمت در خروجی حرکت کردم از آدمای خودشیفته و چاپلوس متنفرم.

-من برم زن عمو،کاری ندارین با من؟

_نه پ…

با بستن در صداشون پشت در موند و من برای لحظه ی کوتاهی تنها شدم،کتونی های سفیدم و از رو پله برداشتم و مشغول پوشیدن شدم در همین حال در باز شد و بوی عطر تند و شیرین امین تو بینیم پیچد و باعث شد صورتم به صورت چندشی جمع کنم،تنفر زیاد من از محمد امین حتی برای خودمم عجیب و بی دلیل بود ولی خوب اخلاق های من ضد اون بود،چه میشد کرد؟

خیلی تلاش کردم بفهمونم بهش که نمی تونم براش همسر ایده آلی بشم ولی متأسفانه نفهمید..

با زدن آخرین گره پاپیون کفشم راست ایستادم و مانتوم و مرتب کردم،نگاهی به قهوه ای روشن چشماش انداختم و با بی حوصلگی تمام گفتم

_می خوای تا شب اونجا بمونی؟؟

لبخندی به بداخلاقی ها و ناسازگاری هام زد و سویچ ماشین شو از جیبش بیرون کشید

-نه، بریم که یه روز خوب با خانومی تو راهِ..

از این همه مهربونی بی اندازه ش لبخند محوی زدم و سمت در خونه حرکت کردم،محمد پسر خوبی بود،حیف بود با منی که حسی بهش ندارم آینده شو خراب کنه..با همین افکار در و باز کردم و از خونه بیرون زدم و سرمو رو به آسمونی بلند کردم که پر از ابرهای سیاه و تیره بود..پرنده تو آسمون پر نمی زد،موهای سبز درخت ها انقدر توسط دست بی رحم باد کشیده شده بود که دیگه چیزی جز چند تا شاخه ی خشک و بی روح ازش نمونده بود..

هوا جوری بود که انگار با قلمو ی ناامیدی و رنگ یأس نقاشی شده بود!..انگار که وسط فیلم ترسناک گیر افتادی..

سرمو سمت انتهای کوچه برگردوندم و با هاچ بک سفید محمد امین رو به رو شدم،تو اون تاریکی عجیب هوا اونم ساعت 11:58دقیقه، سفیدی اون ماشین مثل ستاره می درخشید..

تمام این افکار درهم من فقط 5 ثانیه شد و الان محمد بعد از پوشیدن کفش های کالج مردونه اش کنارم بود،بی حرف دستم و بین دستای سردش اسیر کرد و سمت انتهای کوچه قدم برداشت..

عجیب بود که محمد امین همیشه دستاش سرد بود حتی تو چله ی تابستون، شاید دلیل اینکه دستاش بهم حس امنیت نمی داد همین بود.

با رسیدن به ماشین دستم و از بین دستش بیرون کشیدم و از شدت سرما سریع خودم تو ماشین انداختم،داشتم قندیل می بستم،دستامو تند،تند بهم مالوندم و بعد از داغ شدن به صورت قرمز یخ زدم فشردم.

در همین حال موجی از گرما خون یخ زده ی وجودم و آب کرد و این نشون دهنده ی روشن شدن بخاری ماشین بود..

_خب،اول کجا بریم؟؟

نفس عمیقی کشیدم و گرمای ماشین و تو تنم فرستادم،چند ثانیه ای سکوت کردم و حرفام و تو ذهنم چیدم..

-میشه بریم خونه ات؟می خوام راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم..

پاش و رو پدال گاز فشرد و سری به نشونه تایید تکون داد،تو مسیر چیزی جز سکوت مطلق نبود،سکوتی کَر کننده،امروز می خواستم این عذاب چند ساله رو برای خودم و خودش تموم کنم..می خواستم بهش بفهمونم از من زن و همسر در نمیاد،حداقل برای اون!

با توقف ماشین بی حرف پیاده شدم و با سر پایین سمت خونه اش راه افتادم،می خواستم حرف هایی رو بزنم که پنج سال ازشون فرار کردم و سعی کردم به موقعیتم عادت کنم،ولی نشد،اگه قرار به عادت و دوست داشتن بود تو این چندسال اتفاق می افتاد…

بی حرف کلید و‌ تو فقل چرخوند و مثل بلانسبت گاو،گاو سرشو پایین انداخت و وارد خونه شد،زیر لب بی شعوری زمزمه کردم و پشت سرش راه افتادم،خونه اش به خونه ی ویلایی نقلی و تمیز با یه حیاط تمیز و فسقلی بود..از سه تا پله ی ورودی هال بالا رفتم و تو پاگرد بدون باز کردن بند کفشام از پام خارجشون کردم و داخل خونه شدم..

-بشین تا من برم و بیام.

درحالی که رو مبل تک نفره ی فیلی رنگ می‌نشتم گفتم:

_باشه،فقط لطفاً سریع چون هر چه زودتر حرف بزنیم بهتره!

حرفی نزد و از جلوی چشمام محو شد،چند ثانیه ای گذشت که جلوم رو مبل جا گرفت،سخت بود ولی باید میشد..
بنابراین آب دهنم و قورت دادم و دستامو تو هم قلاب کردم،زبونم و روی لب های خشکم کشیدم و گفتم:

_محمد امین،لطفا به حرفام گوش بده و بین حرفام نپر؛ببین محمد جان خُب ما از بچه گی باهم بزرگ شدیم و همدیگه رو خیلی خوب میشناسیم،من و تو و علی و بیتا از وقتی چشمامون و باز کردیم باهم بودیم،مخصوصا من و تو..ما حتی مدرسه هامون هم کنار هم بود امین!من دوست دارم امین،خودتم اینو میدونی ولی نه به عنوان یه همسر،تو مثل برادرمی،مهم نیست که الان با چند تا آیه و…محرمیم با هم مهم اینه که فردا این صیغه تموم میشه..«نفسی گرفتم و ادامه دادم:»و من دیگه راضی به تمدید این صیغه نیستم… ما دوقطب مخالف همدیگه هستیم وقتی سعی میکنی دو قطب هم نام آهن ربا رو بهم نزدیک کنی هم و دفع میکنن،ماهم مثل همون دو قطب همنام آهن رباییم!
من نمی خوام زن تو بشم,تو ملاک های مرد مورد نظر منو نداری،حتی نزدیک شون هم نیستی..قبول کردن این پیشنهاد برای آینده ی هر دوی ما خوبه..

درحالی که دستش و محکم مشت کرده بود با غضب پرسید:

-یکی دیگه اومده تو زندگیت؟

پوزخندی به نوع افکارش زدم و دستی به گوشه ی لبم کشیدم

_یعنی از این همه گلو پاره کردن من، این شد نتیجه‌ای که گرفتی؟!

مستأصل تو چشمام خیره شد

-پس چرا؟

کلافه پا روی پا انداختم

_نخواه دوباره توضیح بدم!

تلخ خندید و با انگشت به قلبش اشاره کرد

-پس تکلیف حسی که من بهت دارم چی میشه؟این دل فقط واسه تو میزنه آینور،بچه بازی که نیست،حرف پنج ساله..این نیست تو بگی تمومه منم بگم چشم.

خسته از شرایط زندگیم نالیدم:

_بیخیال محمد،سختش نکن،حس تو به من عادتِ،یه عادت از روی هوس پسرونه ات.

پوزخندی زد و از جاش بلندشد،انگار که حرفم براش گرون تموم شد چون ستم هجوم آورد و تو یه حرکت یهویی و غیر قابل پیش بینی بازوم و تو پنجه ی دستای مردونه اش گرفت و از رو مبل بلندم کرد،عصبی تو صورتم غرید:

-نمی خوای باهام باشی نخواه،پسری نیستم که پات موس موس کنم،ولی حس خالصی که بهت دارم و زیر سوال نبر،تو دختر بی لیاقتی بودی که پنج سال زندگیم و به پاش ریختم!

نیشخندی زدم و دستم از دستش بیرون کشیدم

_من تو رو مجبور به هیچکاری نکردم،خودت احمق بودی که باهام موندی و به قول خودت پنج سال زندگیتو به پام ریختی.الانم دیگه هیچوقت نمی خوام به عنوان شوهر تو زندگیم ببینمت؛پسر عمو!

کیفم و از رو مبل چنگ زدم و به تشر از خونه اش بیرون زدم،کفشامو پوشیدم و سمت در پا تند کردم،بی توجه به صدای رعد و برق در و باز کردم و از اون خونه ی نفرین شده خارج شدم.

بارون مثل دم اسب می‌بارید و قطره های درشتش روی سطوح می ریخت،صدای ترسناک بارون شدید و دوست داشتم‌‌..
ولی این بارون فرق داشت،غرش آسمون هر کسی رو به ترس وادار میکرد، گوشی بالا آوردم و چشم به ساعت دوختم 1:30دقیقه ی ظهر و نشون میداد ولی هوا اصلا به ظهر شباهت نداشت،تاریک بود و سوت کور،امروز به دلیل اوضاع بد جَویی هواشناسی تمام ادارات و تعطیل اعلام کرده بود،بعید بود تا کسی گیرم بیاد ولی باید شانسم و امتحان کنم.

سمت خیابون اصلی قدم برداشتم،سگ تو خیابون پر نمی زد چه برسه به ادم،تمام تنم از شدت خیسی سنگین شده بود و قدم زدن سخت بود.

داشتم سمت اونور خیابون حرکت می کردم که صدای آهنگ گوش خراشی از سمت راستم بلند شد،متعجب و ترسیده سمت صدا چرخیدم که هم زمان جیغ دختری باعث ترس بیشترم شد،وایییی نکنه مثل فیلم ترسناک الان یه آدم خوار ظاهر بشه جلوم! نکنه یه قاتل زنجیره ای الان منو بدزده؟نکن….تو همین افکار بودم که جسم سختی به پهلوم اصابت کرد،انقدر سرعتش زیاد بود که تنم روی کامپوت ماشین غلط خورد و محکم رو زمین افتادم،با حس درد شدیدی تو ناحیه ی سر و بین پام کمی ابروم خم کردم،گرمی خونی که از تنم جاری میشد و حس میکردم ولی متوجه نبودم که خون کجامه!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

دلم واسه محمد امین سوختتت…گناه داشت طفلی💔🥲
فکر کنم محمد امین اومد جلوی ماشین🥺💔

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط 𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
لیلا ✍️
11 ماه قبل

ممدددددد😭😭🤧🤧
این حقش نبود میمردی سر یکسال میگفتی
بابا سر پنج سال سنگم میشکست
آینور خدا بگم چیکارت نکنه 🙄🙄

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x