یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت سی و دو

4.8
(9)

اتاق کوچکی که دو تا میز سفید رنگ داشت و پشت هر دو میز ؛دوتا پرستار کم سن و سال نشسته بود،کیفمو روی شونه‌ام مرتب کردم و سمت میز سمت چپ رفتم،صندلی چرم مشکی رو عقب کشیدم و نشستم.

سلام کوتاهی دادم و دختر با خوشرویی پاسخ داد،دست راستمو بالا بردم روی میز گذاشتم، آستینم رو به سختی تا آرنج بالا بردم و دستمو مشت کردم و منتظر نگاش کردم؛ دستبند پلاستیکی مانندی از روی میز برداشت و محکم دور دستم گره زد، برای پیدا کردن رگ انگشت اشاره شو روی دستم می‌کشید؛ طولی نکشید که سوزن نازکی وارد سطح پوستم کرد و با لحن مهربونی گفت:

-مشتت و باز کن عزیزم.

بی‌معطلی مشتمو باز کردم و به میز خیره شدم ،دیدن خون اونم اول صبحی قطعاً باعث ضعفم می‌شد! چند دقیقه کوتاه گذشت که صدای پرستار بلند شد:

-تموم شد گلم.

پنبه ای روی جای سوزن گذاشت و فشرد،دستمو روی پنبه گذاشتم و با لحن مهربونی گفتم:

_ممنونم بانو.

لبخند شیرینی زد و گفت:

-انجام وظیفه بود.

چسب سفیدی سمتم گرفت و درحالی که میزشو مرتب می‌کرد و نمونه خون‌ها رو توی سبد می‌چید، اضافه کرد:

-بزار روی پنبه،خون نسبتاً رقیقی داری،اینو بزن تا بند بیاد.

سری به معنای تایید تکون دادم و چسب و روی پنبه ی آغشته به خون زدم،آستین مانتوم و پایین دادم،کیفمو روی شونهٔ مخالفم انداختم و از اتاق بیرون رفتم،همانا خارج شدم همانا سینه به سینه شدن با هاوش ،به محض دیدنم لبخندی به روم پاشید و پرسید:

-خوبی؟

متقابلاً لبخند زدم و جواب دادم:

_آره خوبم؛تو؟

طنز وار مشتی به خودش زد و گفت:

-از این بهتر نمی شم!از هفت لیتر خون بدنم یه لیتر کم شد بخدا!

کمی از ابروم و خم کردم و گفتم:

_چه بود!!

شونه ای بالا انداخت و گفت:

-میدونی چیه؟من از دیروزه فقط یه وعده غذا خوردم؛اونم چی؟سوپ!یکی نیست به مهرشاد بگه آخه سوپم شد غذا؟!بله دیگه خانم،خلاصه قبل از همه چی باید این گودال بی سر و ته و سیر کنم..وگرنه قبل از تو من پس میوفتم!

متعجب و پر صدا خندیدم ،جوری که چند نفر سمت ما برگشتن و کنجکاو نگاه کردن؛با دیدن واکنش مردم لبامو بهم فشردم و درحالی که سمت در خروجی حرکت می کردم نجوا کردم:

_ببین موافقم،واقعا موافقم چون منم گشنمه!

خندید و تا رسیدن به ماشین چیزی نگفت،به محض رسیدن به ماشین سوار شدیم،کمربندمو بستم و منتظر به هاوش خیره شدم؛توی سرمای رو به رفتن اواسط اسفند ماه،تیشرت بنفش پر رنگ و ساده ای همراه جین مشکی رنگی به تن کرده بود و کارش با کتونی ساده و سفیدی تموم کرد بود؛این ترکیب خلاقانه باعث میشد به خودم اغراق کنم اون خیلی خوش پوش و خوش سلیقه اس!

اونقدر در حال دقت به استایل خاصش بودم که نتونستم متوجه به حرکت در آوردن ماشین بشم!نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:

-ناقابله!

گیج نگاش کردم،منظورش چی بود؟

-لباسم و میگم،آخه خیره شده بودی بهش واسه همین!

تو خیالم دو دستی تو سرم کوبیدم و به خودم تشر زدم:

_چه مرگته؟چرا زُل زدی به پسر مردم؟بیا دیگه،خوردی؟؟خوردی؟هسته شو تُف کن!حالا باید بری گاو بیاری و یونجه بار بکنی,الان پیش خودش میگه چقدر این دختره هیزه!الان چی بگم؟لبخند مسخره ای زدم و گفتم:

_الان کجا می ریم؟

بی حواس گفت:

-رستوران.

با لبخند پیروز مندانه ای تک ابرویی بالا دادم و گفتم:

_دیر نمیشه؟الان تقریبا ساعت 9:16دقیقه اس،تازه نزدیکه عیده،الان بازار خیلی شلوغه!

شونه‌ای بالا انداخت و پاشو روی گاز فشرد در همون حال گفت:

-نه بابا دیر نمیشه نگران نباش یه چیزی می‌خوریم بعد میریم خرید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
5 ماه قبل

ادمین ها لطفا عکس این رمان رو بزارید

Narges Banoo
5 ماه قبل

عکس این رمان کو؟

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x