یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و نه

4.4
(56)

با لبخند وارد سالن شدم و افراد و از چشم گذروندم،پدر و مادر هاوش رو مبل دونفری کنار هم نشسته بودن،هاوش و خواهرش روی دوتا تک که دور مبل دو نفری بود نشسته بودن،میلاد ، بیتا و بشرا رو مبل سه نفره نشسته بودن و الان برای من یه مبل یه نفر کنار مادرم خالی مونده بود؛بادیدن جمع انگار که استرس بهم هجوم آورد،به نوبت چایی هارو پخش کردم و هر لحظه بیشتر زیر نگاه زره بینانهٔ خانوادهٔ هاوش آب می شدم..

با دادن آخرین چای به مامانم،روی مبل نشستم و سینی رو روی پام گذاشتم،بحث میلاد و پدر هاوش بالا گرفته بود باهم از هر دری می گفتن،خانوادهٔ خونگرم و مهربونی داشت دقیقاً مثل خودش،سرمو پایین انداختم که بعد از چند ثانیه کوتاه مخاطب مادرش قرار گرفتم.

_سیران جان؟

سرمو بالا آوردم و لبخند کوچیکی زدم،با لطافت گفتم:

-جانم؟

مهربون خندید و گفت:

_جانت بی بلا مادر؛یکم از خودت بگو برامون.

متعجب لبخند زدم،از خودم بگم؟چی بگم اخه؟بگم یه دختر بی پناهم که مجبوره تن به ازدواج بده؟بگم باک*ره نیستم،بگم قبلاً نامزد داشتم؟چی بگم؟! برخلاف افکار تلخم نجوا کردم:

-من زیاد پیچیده نیستم،یه دختر 24ساله ام که تو رشتهٔ مددکاری اجتماعی تحصیل میکنم و امسال فوق لیسانس می گیرم،همین!

لبخند شیرینی زد و زیر لب “ماشاالله ای”زمزمه کرد،سپس رو به مامانم کرد و گفت:

_خب مهناز خانم،قرض از مزاحمت،اومدیم خدمتتون که به امر خدا و سنت پیامبر دخترمون سیران خانم ازتون خواستگاری کنیم،پسرمون همینه،ظاهر و باطن،خارج کشور زندگی میکنه،اومد ایران هنوز دوماه نشده گفت الا و بلا این دختر و می خوام(با نگاهی پر از تحسین رصدم کرد و ادامه داد:)که البته انتخابش هم بسیار زیبا و خاصه،دیگه نظر اصلی با شماست اگه که هاوش ما رو به غلامی خودتون و دخترتون قبول می کنید؛ بسم الله!

متعجب و بُهت زده سرمو سمت هاوش چرخوندم و سوالی نگاش کردم،اون راجب من به خانوادش نگفته بود!!!نگفته بود باهام تصادف کرده و مجبوره تن به این ازدواج بده!لبخند محوی به صورت یکه خوردم زد و نگاهش و ازم دزدید.

مادرم نگاه تلخی بهم انداخت و سمت مادر هاوش چرخید،تمام حرفش همین بود:

-جوونا همو پسنیدن،ماهم مانع نشیم،خوشبخت بشن!

همین و تمام..لیاقت من پیش خانواده همین بود،برای تابلو نشدن لبخند پُر خونی زدم و بغض تو گلوم و با چکش منطقم سرکوب کردم..

پدرهاوش لبخندی زد و گفت:

_به به،پس مبارکه؛اگه جمع با من موافقه بچه ها برن و حرفاشون و بزنن.

دهن باز کردم تا بگم “لازم نیست”اما هاوش سیخ از سر جاش بلند شد و منتظر نگاهم کرد،با چشمای ریز شده از حرس از جام بلند شدم و آروم غریدم:

-بیا دنبالم.

لبخند عریضی زد و دنبالم راه افتاد،پوف بلندی کشیدم و از پذیرایی خارج شدم،راهمو سمت راه روی اتاقم کج کردم که مثل برق گرفته ها وسط راه رو موندم؛اتاق من توش جنگ جهانی به پا بود،قطعا آبروم می رفت اگه اتاق و تو اون وضع می دید!

_خب سیران،قراره تو راه رو حرف بزنیم؟

بی فکر گفتم:

-آره،چیه مگه؟

متعجب ابرو بالا داد و گفت:

_چیه مگه؟خُل شدی؟من واقعا حرف دارمااا، یه وقت نگی این و نگفتی اونو نگفتی و فلان.

نفسمو پر صدا بیرون دادم و پچ زدم:

-سگ تو خیابون خودم و تمام اجدادم!(بعد با صدای رسایی گفتم:)بشراااا؟

هاوش ترسیده قدمی عقب برداشت و گفت:

_چرا یهو داد می زنی دختر؟

کلافه پشت چشمی نازک کردمو با صدای بلند تری داد زدم:

-بشرااااااا؟؟

متاسف نگام کرد و گفت:

_باشه بابا،باشه،من حرفی ندارم بریم،آبروم رفت الان میگن داره با دختره چیکار می کنه ..

بی خیال شونه ای بالا انداختم و به بشرایی چشم دوختم که سمتم می دوید،لبخند محوی زدم و محو رقص موهای طلاییش شدم،بهم رسید و با نفس ،نفس گفت:

-جونم،،،خا،،خاله؟

لبخند خجلی زدم و با لحن مهربونی گفتم:

_ببخش خاله،میشه منو عمو هاوش بریم توی جزیرهٔ رویا؟

جزیرهٔ رویا یه چادر کوچیک گوشهٔ حیاط خلوت خونه بود که چند سال پیش باهم درست کرده بودیم و بشرا خیلی روش حساس بود!

نگاه مرددی بهم انداخت و مشغول بازی با گوشهٔ پراهنش شد،نیم نگاهی به هاوش انداخت که پوکر نگاهش و بین ما می چرخوند،بلاخره بعد از چند دقیقه بشرا به حرف اومد،اما نه با من!

-عمو؟

هاوش امیدوارانه نگاش کرد و کلافه گفت:

_جانم عمو،جانم؟

بشرا پُر ناز پژواک کرد:

-شما خاله رو دوست دارید؟

کف دستمو رو پیشونیم زدم و برای بار هزارم تو روز روحمو مورد رحمت قرار دادم،لعنت به من شلخته!

هاوش تک لبخندی و گفت:

_آره،تو هم خیلی دوست دارم،میدونی؟

بشرا لبخند پهنی زد و جواب داد:

-ولی شما که منو نمیشناسی!

هاوش با لبخند دندون نمایی رو به روش زانو زد و تره ای از موهاش و تو دستاش گرفت گفت:

_ولی خیلی دوست دارم خوشگل خانم:)

بشرا با ناز نجوا کرد:

-منم شما رو دوست دارم و البته شماهم خیلی خوشگلی!

و اینطور بود که بلاخره اجازه صادر شد ،با ذهن خسته سمت چادر راه افتادیم،بعد از وارد شدن لامپ و باز کردم و حیاط خلوت تو حجم نارنجی و صورتی رنگی فرو رفت،هاوش دستاشو تو جیب های کتون کرمی رنگش کرد و با حیرت به منظرهٔ جلوش خیره شد،چادر قرمز رنگی که دورش پر از ریسه های چراغی رنگ، رنگی بود.

_می خوای همونجا بمونی؟

زیرلب “نه ای”زمزمه کرد و سمت چادر قدم برداشت،جلوتر از اون روی کوسن های رنگی نشستم و فضای زیبا و کودکانه شو از نظر گذروندم؛گوشه ای از چادر پُر بود از کتاب داستان های متنوع،دورش مالامال از عروسک بود،توی کتاب ها ریسه پیچده بود و فضا رو بی نهایت روشن و لایت می کرد و در آخر عکسای دونفرهٔ ما،عاشق این فضا بودم!

-بگم یا چی؟

چشم از فضای چادر گرفتم و بهش نگاه کردم،دقیقا کنارم نشسته بود،بازتاب نور روی شیشه های عینکش چشماش و روشن تر و جلوهٔ ته ریش قهوه‌ای رنگشو بیشتر تو چشم می کرد؛چقدر لبخند همیشه گوشه لبش جذاب بود برام،برای تسط بیشتر رو خودم سرفه ای کردم و گفتم:

_سر تا ،پا گوشم.

سری تکون داد و جدی شروع به حرف زدن کرد:

-خب،سیران خانم من دبی زندگی می کنم،یعنی تازه کارام جور شده،وقتی که عقدت کنم تو هم باهام میای،من نمی زارم زنم یه کشور ازم دور باشه،به هر حال اسمت تو شناسنامه دیگه،نه؟همونطور که قبلا گفتم ما با زن و شوهرای عادی هیچ فرقی نداریم،نگی نگفتی!خرج تو خرج منه،درد تو درد منه،شادیت،شادیمه و این میشه خلاصهٔ یه زندگی مشترک؛اگه موافقی بسم الله،دستم و بگیر تا تهش باهاتم،اگه میگی نه نمیشه،نمی تونم بازم احترام قائلم،تصمیم نهایی با توعه!

(اینم پارتی که قولش رو داده بودم،امیدوارم خوشتون بیاد)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود واقعااا

Kgorshid Haghighat
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

مرسی عزیزم

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

عالی بود عزیزم
موفق باشی گلم 💕🌷

Kgorshid Haghighat
پاسخ به  𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

فداتشم گلممم

sety ღ
7 ماه قبل
در انتظار تایید

چقدرررر هاوش کراااااشههههه😍😍😍😍😍😍😍
یعنی کراشمو از همه برداشتم جاست هاوش😍😍😍❤❤❤
چقدرم ننه و خواهر سیران رو مخن بخدا دستم بهشون برسه میکشمووووون🔪🔪🔪🔪
البته به لطف اوناست ک سیران داره به جنتلمنی به نام هاوش میرسه😂🤦‍♀️

هستی عزیز من از اول رمانت رو دنبال میکردم فقط چون فاصله زمانی بین پارت هات طولانی بود حس کامنت گذاشتنم نمیومد🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
زود زود پارت بده باشه؟؟؟

Tina&Nika
7 ماه قبل

وایی عالییی بودد🥰🥰

Kgorshid Haghighat
پاسخ به  Tina&Nika
7 ماه قبل

💚💚مرسی

Tina&Nika
پاسخ به  هستی:)
7 ماه قبل

قربونت 🥰

لیلا ✍️
7 ماه قبل

ستایش بیا پی‌وی🤣

Kgorshid Haghighat
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

عالی بود🥲😍

Kgorshid Haghighat
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

مچکرم،گلم

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

#حماااایتت💖
آفرین عزیزم همینطوری برو جلو🤗

Kgorshid Haghighat
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ممنونممم

Kgorshid Haghighat
7 ماه قبل

مرسی ستی جون،همراهیت باعث افتخارمه

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x