یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و هشت

4.3
(133)

{سیران}
گیج نگاش کردم نکنه اون بازم داشت منو دست می نداخت؟تمام این افکار باعث شد بپرسم:

_شوخی که نمی کنی نه؟

محو خندید و گفت:

-نه!

از ته دل لبخندی زدم و بی اختیار خودمو تو آغوشش انداختم،قلبم از خوشحالی به در و دیوار سینه ام می کوبید،بلاخره خودمو از اون بُهتان نجات دادم.
با حس حلقه شدن دستاش دور کمرم یکه خورده عقب کشیدم، حجم گرما به صورتم حجوم آورد و خجالتم و اعلام کرد.

_ببخشید هیجان زده شدم.

لبخند دندون نمایی زد و عینکش و کمی عقب داد

-بله کاملا متوجهٔ هیجان شما هستم خانم.

بعد از ماه ها قهقهه ای زدم و کیفم و تو آغوشم فشردم در همون حال گفتم:

_فک کنم خیلی فشار عصبی بهم وارد شده!

متقابلاً لبخند زد و مهربون گفت:

-سعی می کنم مرحمت بشم،قول میدم!

گیج نگاش کردم انگار که برای چند دقیقه هر دومون فراموش کرده بودیم وضعیت چیه و این چه اتفاق بدی می تونه باشه..برای جمع و جور کردن اوضاع گفتم:

_باید برم خونه،میدونی که باید اونا رو آماده کنم..

سری تکون داد و دستش و روی زانو هاش گذاشت و گفت:

-آره درسته،پاشو که بریم.

کوله مو رو دوشم انداختم و تیز بلند شدم،شوق زیادی داشتم واسه خلاصی از این افکار تو در تو؛کنارش هم قدم شدم و ناخداگاه تو ذهنم قد هامون و مقایسه کردم،اون 182 و این حوالی می خورد و من 170بیش نبودم،اصلا چم شده؟؟چرا انقدر ضعیف شدم در مقابل این پسر؟سرمو و آروم تکون دادم و افکارم و بیرون فرستادم.

با رسیدن به ماشین در و باز کردم و سوار شدم گیج بودم،برای بهتر شدن باید حتما یه دوش می گرفتم…

{پرش زمانی،شب ساعت 22:30}

شال نباتی رنگی روی موهام انداختم و تو آینه به خودم خیره شدم،شومیز صورتی بسیار کمرنگی همراه شلوار نباتی و شال همرنگش،روی صورتم هیچی جز یه رژ صورتی نزده بودم..اما در کل خوب بود؛به هرحال این یه خواستگاری فیک و الکی بود،استرسی نداشت چون قطعا جواب هر دو طرف مثبت بود..بعد از راضی شدن از خودم از اتاق بمب خوردم بیرون زدم؛با بیتا صحبت نمی کردم،صحبتی با اون دشمنِ عزیز کرده نداشتم!

تو همین فکرها بودم که یهو بشرا با دویدن از پذیرایی خودشو بهم رسوند،لبخند عمیقی زدم و به پیرهن سبز رنگش خیره شدم،من عاشق این موجود کوچولو بودم..
لبخند دندون نمایی زد و با شوق گفت:

-واییییی،خاله چقدر خوشگل شدییی!

آروم خندیدم و با لحن مثلا ناراحتی گفتم:

_چه فایده،هر چقدر خوشگل بشم به زیبایی تو نمی شم.

پُر ذوق خندید و دامن پیراهن سبز لجنی چین دارش و تو دستش گرفت و پرنسس مانند خم شد،با این کارش دلم ضعف رفت،خم شدم و محکم به خودم فشردمش.

_سیران؟

با صدای مادرم بشرا رو ول کردم و قامت بلند کردم،لباسامو مرتب کردم و به چارچوب آشپزخونه چشم دوختم،دوست نداشتم با هیچ کدومشون هم صحبت بشم به همین دلیل منتظر نگاش کردم؛سبز دلخورش و به مشکی سردم گره زد و چند قدم نزدیکم شد،دستای سردمو بین دستای گرم مادرانش فشرد و لب زد:

_دخترم؛اوقات تلخی نکن،من هر کاری کردم به صلاح خودت بوده!

با بی رحمی دستم و از بین دستاش بیرون کشیدم و غریدم:

-آره،دادن من به یه مرد همسن بابام به صلاحم بوده!

با صدای آف آف ناراحت ازم چشم گرفت و روسری سفیدشو جلو کشید و گره پایین شو محکم کرد،نفس عمیقی کشیدم و سمت آیفون رفتم،دکمهٔ کلید و فشردم و در و باز کردم،به ترتیب مامانم ،میلاد،بیتا،من و بشرا برای خوش آمد گویی کنار در موندیم.

نفر اول خانم با حجابی وارد شد و مودب سلام کرد؛به تربیت همه جوابشو دادیم و اون با لبخند مهربونی چشماشو بین منو بیتا گذروند،خب این باید مامانش باشه!بعدی مرد بلند قدی که موهای جو گندمی داشت وارد شد،انگار سیبی بود که با هاوش از وسط نیم شده فقط اون عینکی نبود،اینم قطعا پدرش بود دیگه،بعدش دختری دقیقا با حجاب مادرش وارد شد،لبخند دندون نمایی زد و سلام بلند بالایی داد،بازم همه جواب دادیم،اینم خواهرش بود،در آخر خودش وارد شد،شلوار کرم رنگی همراه پیرهن سبز رنگی به تن کرده بود،دسته گل رز قرمز رنگی که دستش بود و همراه جعبه شیرینی به دستم داد و با لبخند گفت:

_سلام.

متقابلاً لبخند زدم و نجوا کردم:

-مرسی،سلام.

مامانم با لبخند همه رو به پذیرایی راهنمایی کرد و منم سمت آشپزخونه حرکت کردم،گلها رو،روی میز گذاشتم و شیرینی هارو توی ظرف شیرینی خوری چیدم،انگار نه انگار خواستگاریم باشه همهٔ کارهای آشپزخونه رو سر و سامون دادم و در آخر رضایت دادم از آشپزخونه بیرون بیام،وسط راه بودم که یادم اومد چایی نریختم،راه اومده رو برگشتم و به تعداد نفرات چایی ریختم و راهی سالن شدم،حس می کردم اولین دختریم که برای خواستگاریم هیچگونه استرسی ندارم!

{خب ایشالا که فردا هم یه پارت داریم}

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود

saeid ..
8 ماه قبل

خسته نباشی

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

#حمااااایت❤
عالیه من الان پارت ده ام😁

لیلا ✍️
8 ماه قبل

چه عالی چه قشنگ😥 وای چقدر خوب مینویسی تو بازم پارت بده لطفا😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Kgorshid Haghighat
8 ماه قبل

بابا چرا انقدر اعتماد به نفست کمه چرا به پشتکار و قلمت ایمان نداری من واقعا رک و بی‌پرده نظرمو گفتم قلمت خیلی خوبه و هنوز هم جای پیشرفت داره

رماندونی منتظرتم عزیزم😉👌🏻

Kgorshid Haghighat
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

ممنونم،مرسی واقعا؛هرکاری می کنم رمانم و تو سایت رماندونی آپلود کنم نمیشه:(

لیلا ✍️
پاسخ به  هستی:)
7 ماه قبل

چرا ؟ با ادمین فاطمه صحبت کردی؟

بعد از ثبت‌نام میتونه نویسنده‌ات کنه و بهت دسترسی میده

Tina&Nika
Tina&Nika
8 ماه قبل

خیلی زیبا بود 🥰

تارا فرهادی
8 ماه قبل

رمانت خیلی قشنگه عزیزم زودی پارت بده💜😍

FELIX 🐰
8 ماه قبل

خیلی قشنگ 👏👏
منتظر پارت هستم

Fateme
8 ماه قبل

خیلی قشنگ و زیبا مینویسی عزیزم موفق باشی❤️

Nushin
Nushin
8 ماه قبل

خسته نباشی هستی جان🌼
بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم🫠

Kgorshid Haghighat
پاسخ به  Nushin
8 ماه قبل

مرسی زیبا رو

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود….
حالا من روز خاستگاریم ایقندر استرس داشتم توی اشپزخونه یه لیوام از دستم افتاد شکست🥲🙄😂

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x