نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تو برای او

رمان تو برای او پارت ۱۰

4.6
(170)

….
در خانه نشسته اند.او و ارسلان و دخترک..

به زور توانست ارسلان را راضی کند تا دخترک برای مدتی درخانه ی شان بماند

.ارسلان در اتاق بود و ساک پول ها هم همانجا بود

.رستا به دیوار تکیه داده بود و دخترک هم گوشه ی مبل در خود جمع شده بود و گریه میکرد و زیر لب چیزی میگفت.

ارسلان بیرون آمد و کنار رستا نشست و به دخترک نگاه کرد و زیر گوش رستا گفت:این دردسر میشه برامون.ببین کی گفتم

رستا سرزنشگرانه نگاهش می‌کند و آرام تر پچ میزند:زشته می‌شنوه عه.تو که اینجوری نبودی

ارسلان شانه بالا می اندازد و میگوید:من گفتم دیگه خودت میدونی

رستا به دخترک نگاه کرد.دردسر میشد برایشان؟این دخترک آرام و زیبا؟نتوانست صددرصد بگوید نه.صدایی از ته چاهی در قلبش گفت:می‌شود.این دخترک برایت دردسر می‌شود رستا

دلشوره ی عجیبی گرفت اما آن را پای استرسی گذاشت که امشب کشیده بودند

بلند شد به آشپزخانه رفت و صدا در ذهنش پررنگ تر شد:آن دختر آنجا چه میکرد.پس فردا خانواده اش نمی‌گویند چرا دخترمان را به خانه ات بردی؟اصلا خانواده اش که بودند؟یاد جمله ی دخترک افتاد که گفت:کسی رو ندارم

حتما نداشت و گرنه اگر داشت چرا باید در آن وضع بین دو پسر مست و لاابالی کشانده میشد.

آب قندی درست می‌کند و سمت دخترک می‌رود._بیا عزیزم بیا بخور.گذشت دیگه.

دخترک به رستا نگاه میکند:چشمان قهوه ای رستا چقدر مهربان بود.اگر یک درصد این مهربانی در خانواده اش بود هیچگاه اینگونه نمیشد.و برای بار ده هزارم در این چند ماه در دل فریاد زد:پول برایمان خوشبختی نیاورد

رستا به دخترک نگاه کرد.چقدر زیبا بود.سفیدی پوستش.چشمان سبز رنگ و درستش.مژه های بلندش نشان می‌داد که آنهارا کاشته است.بینی اش کوچک بود و لبان درشت قرمز رنگش جلوه ی خاصی میداد به صورتش
نگاهش کمی پایین تر آمد و روی موهای کوتاه دخترک.

رنگ بادمجانی آن نشان دهنده ی این بود که موهایش رنگ شده.لباس های زیبایی به تن داشت و مشخص بود که مارک بودند و در دل برای بار هزارم در این چند سال فریاد زد:پول خوشبختی می اورد

دخترک لیوان را از رستا گرفت و آن را یک نفس سر کشید
با آستین لباسش دور دهانش را پاک کرد و گفت:ببخشید…ببخشید مزاحم شدم..جایی رو نداشتم امشب برم..فردا صبح رفع زحمت میکنم

ارسلان اینبار میگوید:این چه حرفیه…به هر حال بنی آدم اعضای یکدیگرند که..که در

به رستا نگاه می‌کند تا ادامه اش را بگوید رستا شانه بالا می‌اندازد و ارسلان ادامه میدهد:ادامه اش مهم نیست.لُپ مطلب اینکه ما یه کار انسان پسندانه کردیم

رستا آرام می‌خندد این همه جدی و کتابی حرف زدن اصلا به او نمی امد

دخترک سر پایین می اندازد و میگوید:لطف کردین شما.امیدوارم بتونم جبران کنم کس دیگه ای بود اینکارو نمی‌کرد.فقط…فقط شما اونجا چیکار میکردید

قلب رستا ایستاد.الان چه میگفت؟رفته بودیم دزدی؟
از جایش بلند میشود: فعلا بخوابیم بعدا راجبش حرف میزنیم

دخترک هم بلند می‌شود و زیر چشمی به خانه نگاه می‌کند معذب است رستا این را می‌داند

تو را سمت اتاق راهنمایی میکند:عزیزم تو اینجا بخواب کلید رو دره خواستی درو قفل کن منو ارس بیرون میخوابیم.

آرام تر پچ میزند:نگران چیزی هم نباش.ارسلان صبح زود میزنه بیرون از خونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 170

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

عالی بود

Newshaaa ♡
1 سال قبل

وااایی ماشالا مشالا چقدر ماهه این رستا😂😂😂😍
عالی عشقم💋

Newshaaa ♡
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

111🔥

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
1 سال قبل

رستا خیلی خوبه اما مطمئنم دختره واسش دردسر میشه😕🥺
عالی بود فاطمه گلی🤍🥰✨️

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
1 سال قبل

رستا خیلی خوبه اما مطمئنم دختره واسش دردسر میشه😕🥺
عالی بود فاطمه گلیی✨️🥰🤍

لیلا ✍️
1 سال قبل

مهی بله رو نصب کردم ولی بهم کد نمیده آیدی روبیکاتو بهم بده ببینم اون یکی نصب میشه یا نه حافظه امم پره

Tina&Nika
1 سال قبل

عزیزم خیلی رستا و ارسلان بهم میان

تارا فرهادی
1 سال قبل

۲ پارت عقبم خوندم نظر میدم
الان وقت ندارم فاطمه جان ❤️

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود خسته نباشی ❤️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

عالیه بود فاطمه جون خدا کنه دختره شر نشه براش ❤️

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x