رمان تو برای او پارت ۱۰
….
در خانه نشسته اند.او و ارسلان و دخترک..
به زور توانست ارسلان را راضی کند تا دخترک برای مدتی درخانه ی شان بماند
.ارسلان در اتاق بود و ساک پول ها هم همانجا بود
.رستا به دیوار تکیه داده بود و دخترک هم گوشه ی مبل در خود جمع شده بود و گریه میکرد و زیر لب چیزی میگفت.
ارسلان بیرون آمد و کنار رستا نشست و به دخترک نگاه کرد و زیر گوش رستا گفت:این دردسر میشه برامون.ببین کی گفتم
رستا سرزنشگرانه نگاهش میکند و آرام تر پچ میزند:زشته میشنوه عه.تو که اینجوری نبودی
ارسلان شانه بالا می اندازد و میگوید:من گفتم دیگه خودت میدونی
رستا به دخترک نگاه کرد.دردسر میشد برایشان؟این دخترک آرام و زیبا؟نتوانست صددرصد بگوید نه.صدایی از ته چاهی در قلبش گفت:میشود.این دخترک برایت دردسر میشود رستا
دلشوره ی عجیبی گرفت اما آن را پای استرسی گذاشت که امشب کشیده بودند
بلند شد به آشپزخانه رفت و صدا در ذهنش پررنگ تر شد:آن دختر آنجا چه میکرد.پس فردا خانواده اش نمیگویند چرا دخترمان را به خانه ات بردی؟اصلا خانواده اش که بودند؟یاد جمله ی دخترک افتاد که گفت:کسی رو ندارم
حتما نداشت و گرنه اگر داشت چرا باید در آن وضع بین دو پسر مست و لاابالی کشانده میشد.
آب قندی درست میکند و سمت دخترک میرود._بیا عزیزم بیا بخور.گذشت دیگه.
دخترک به رستا نگاه میکند:چشمان قهوه ای رستا چقدر مهربان بود.اگر یک درصد این مهربانی در خانواده اش بود هیچگاه اینگونه نمیشد.و برای بار ده هزارم در این چند ماه در دل فریاد زد:پول برایمان خوشبختی نیاورد
رستا به دخترک نگاه کرد.چقدر زیبا بود.سفیدی پوستش.چشمان سبز رنگ و درستش.مژه های بلندش نشان میداد که آنهارا کاشته است.بینی اش کوچک بود و لبان درشت قرمز رنگش جلوه ی خاصی میداد به صورتش
نگاهش کمی پایین تر آمد و روی موهای کوتاه دخترک.
رنگ بادمجانی آن نشان دهنده ی این بود که موهایش رنگ شده.لباس های زیبایی به تن داشت و مشخص بود که مارک بودند و در دل برای بار هزارم در این چند سال فریاد زد:پول خوشبختی می اورد
دخترک لیوان را از رستا گرفت و آن را یک نفس سر کشید
با آستین لباسش دور دهانش را پاک کرد و گفت:ببخشید…ببخشید مزاحم شدم..جایی رو نداشتم امشب برم..فردا صبح رفع زحمت میکنم
ارسلان اینبار میگوید:این چه حرفیه…به هر حال بنی آدم اعضای یکدیگرند که..که در
به رستا نگاه میکند تا ادامه اش را بگوید رستا شانه بالا میاندازد و ارسلان ادامه میدهد:ادامه اش مهم نیست.لُپ مطلب اینکه ما یه کار انسان پسندانه کردیم
رستا آرام میخندد این همه جدی و کتابی حرف زدن اصلا به او نمی امد
دخترک سر پایین می اندازد و میگوید:لطف کردین شما.امیدوارم بتونم جبران کنم کس دیگه ای بود اینکارو نمیکرد.فقط…فقط شما اونجا چیکار میکردید
قلب رستا ایستاد.الان چه میگفت؟رفته بودیم دزدی؟
از جایش بلند میشود: فعلا بخوابیم بعدا راجبش حرف میزنیم
دخترک هم بلند میشود و زیر چشمی به خانه نگاه میکند معذب است رستا این را میداند
تو را سمت اتاق راهنمایی میکند:عزیزم تو اینجا بخواب کلید رو دره خواستی درو قفل کن منو ارس بیرون میخوابیم.
آرام تر پچ میزند:نگران چیزی هم نباش.ارسلان صبح زود میزنه بیرون از خونه
عالی بود
ممنون
وااایی ماشالا مشالا چقدر ماهه این رستا😂😂😂😍
عالی عشقم💋
😂😂❤️
111🔥
رستا خیلی خوبه اما مطمئنم دختره واسش دردسر میشه😕🥺
عالی بود فاطمه گلی🤍🥰✨️
رستا خیلی خوبه اما مطمئنم دختره واسش دردسر میشه😕🥺
عالی بود فاطمه گلیی✨️🥰🤍
مهی بله رو نصب کردم ولی بهم کد نمیده آیدی روبیکاتو بهم بده ببینم اون یکی نصب میشه یا نه حافظه امم پره
عزیزم خیلی رستا و ارسلان بهم میان
۲ پارت عقبم خوندم نظر میدم
الان وقت ندارم فاطمه جان ❤️
عالی بود خسته نباشی ❤️
عالیه بود فاطمه جون خدا کنه دختره شر نشه براش ❤️