رمان تو برای او پارت ۸
_تو فکر میکنی عمو مصطفی دوست نداشت ترک کنه؟
عمو مصطفی پدر ارسلان بود.معتاد بود .شدید معتاد بود.مرد اهلی نبود.این را وقتی فهمیدیم که خبر آوردند در خانه ی آن یکی زنش اُوِردوز کرده و همانجا دعوت حق را لبیک گفته.
اشکی از گوشه ی چشم ارسلان سر میخورد اما رستا امروز قصد جان کرده که میگوید:دوست داشت…به امام حسین دوست داشت ولی پول نداشت…پول کَمپ رفتن نداشت و توان ترک کردن
بدبختی یعنی نداشته باشی ترک کنی و اونقدر بکشی تا…تا بمیری
اینبار صدا دار گریه میکند:اینا حق ماهم هست..منم میخوام ارسلان..میخوام یه بار مثل همه ی دخترا دغدغه ی لباس نداشتن داشته باشم..مثل همه ی دخترا دغدغه ی رنگ ناخن داشته باشم…نه اینکه از سایه خودمم برسم که نکنه به وقت پلیس بگیرتمون…منم میخوام دخترونگی کنم ارسلان
اون پولی که ما از تو اون خونه برمیداریم زندگی ما رو عوض میکنه….اینبار دیگه مهم نیست که تو هم میای یا نه ..من تا اینجاش اومدم…میخوام یه بارم که شده خودم حقمو بگیرم…نمیخوام واگذار کنم به فلان امام و فلان پیغمبر و روز آخرت…میخوام خودم حقمو بگیرم
_منم….منم میخوام
نگاهشان در هم قفل میشود که ارسلان ادامه میدهد:منم میخوام حقمو بگیرم…منم میخوام مثل همه ی پسرا خوش بگذرونم…اگه تا الان یه درصد شک داشتم…الان شک ندارم رستا…من هستم تا تهش هستم!
رستا درحالی که اشکش میریزد میخندد و همین باعث خنده ی ارسلان میشود:پاشو پاشو راپونزل میخوام بریم خوشگذرونیم نظرته؟
رستا سوالی نگاهش میکند که ارسلان دستش را میشود و سوار ماشین میشوند از خیابان خارج میشوند و به اولین مشاور املاکی آن نزدیکی ها سر میزنند
رستا دستش را میکشد و میگوید:چیکار میکنی دیوونه
ارسلان با لبخند میگوید:داریم میریم خونه بگیریم عشقم
و وارد مشاور املاکی میشود
به سمت میزی میرود که هیچ مشتری آنجا نیست و صندلی را برای رستا میکشد و خودش هم بعد از او مینشیند
_سلام خوش اومدید
صدای کارمند آنجا بود که باعث شد رستا نگاه از در و دیوار بگیرد.در دل با خود میگوید:اینجا حتی بنگاه هاشونم فرق داره لعنتی
بنگاشون اندازه ی دو تا فروشگاه رفاه محله ماست.
به ارسلان نگاه میکند که با جدیت خاصی با مرد مشاور صحبت میکند:ما یه خونه میخوام همین نزدیکیا…یعنی خونه ی پدر من قیطریه است و خونه ی پدر همسرم نزدیکای باغ فردوس ..دیگه ماهم خواستیم این وسطا خونه بخریم که از دو طرف نزدیک باشیم.
خدای من حتی نمیتوانند شبیه مردم اینجا صحبت کنند.مرد اول کمی متعجب میشود بعد میخندد میخندد میگوید:متراژ خاصی در نظرتون هست؟
ارسلان سریع میگوید:هرچی بزرگ تر بهتر
مرد باز هم متعجب میشود و کمی بعد شروع به توصیح دادن میکند:خب آقای محترم شما باید اول یا مقدار پول مورد نظر رو بگید یا امکانات دلخواهتون تا من بتونم بهتون کمک کنم
اینبار رستا میگوید:از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداریم…اگه میشه سه خواب باشه..استخر و پارکینگ حتما باشه..خب ویو هم دیگه خودتون میدونید چقدر مهمه دیگه
مرد اینبار کمی قانع شده شروع به معرفی کردن میکند:یه ۲۸۰ متری داریم ۴ خوابه.سوییت مجزا…فول امکانات..۲ تا پارکینگ داره
یه ۲۹۰ متری هست..تراس بزرگی داره..۲ خوابه است..استخر و پارکینگ هم داره..فول امکانات..متریال اروپایی…نو ساز
یه ۲۱۰ متری…ارسلان اجازه نمیدهد حرفش را کامل کند.._آقا بریم همین ۲۹۰ متریه رو ببینیم
_میخواید اول راجب قیمت صحبت کنیم؟
_خانوم که گفت دشواری نداره ولی خب شما اگه دوست داری بگو که انجام وظیفه کرده باشی
مرد انگار کمی به او برمیخورد که لحنش کمی تند میشود:البته من که فکر نمیکنم بتونید از پس هزینه هاش بربیاید اما خب…چیزی که صاحب ملک گفته متری ۴ میلیارد که حالا بازم قیمت رو توافقی گذاشته یعنی یکم چک و چونه بزنی تا ۳ میلیارد و ۵۰۰ هم میاد
چشم هر دویشان گرد میشود ۴ میلیارد؟هر متر؟خب ۲۹۰ متر خانه..۴ ضربدر ۲۹۰….بعد میلیارد چیست؟تیلیارد؟بیلیون؟هر چه هست میشود۱۱۶۰با ۹ صفر
ارسلان کمی بعد به خودش می آید و میگوید:گفتم که از لحاظ مالی مشکلی نیست بریم ببینیمش بهتره
_بزارید تماس بگیرم ببینم هستن یا نه
و بعد تماس میگیرد و کمی بعد میگوید:متاسفم..صاحب ملک نیستن..شما یه شماره به من بدید من باز باهاتون تماس میگیرم
و همین هم شد شماره ی ارسلان را گرفت تا اگر صاحب ملک آمد با آنها برای دیدن خانه تماس بگیرند
وقتی از آنجا خارج میشوند هر دو با صدای بلند میخندند
رستا میگوید:وااایی…خیلی خوب بود ارس…بابا همسرم باغ فردوس
و دوبار بلند میخندد
ارسلان اینبار رستا را مسخره میکند و با صدای زنانه ای میگوید:۳ خوابه باشه بهتره…استخر و پارکینگ هم حتما داشته باشه
و هر دو باز میخندند
دیوانه بازی های ارسلان تمامی ندارد.وقتی دست رستا را میکشد و وارد فروشگاهی بزرگ میکند رستا میفهمد که این پسر چقدر میتواند شیطنت کند
جلو در فروشگاه رو به رستا میگوید:عشقم بریم هر چی لازمه بخریم و بعد با خنده وارد میشوند
سبد خریدی برمیدارند و هر چه رستا دوست دارد برمیدارند و یک سری چیز هارا حتی نمیدانند چگونه باید بخورند آمل باز هم برمیدارند.قبل از رسیدن به صندوق ارسلان چند خوراکی دست رستا میدهد و مقداری پول و میگوید:تو اینارو حساب کن برو بیرون وقتی دیدی من رسیدم به صندوق زنگ بزن بهم خب؟
رستا با تعجب به ارسلان نگاه میکند و سمت صندوق میرود..حساب میکند و از فروشگاه خارج میشود
کمی بعد نوبت ارسلان میشود و رستا به اون زنگ میزند. از پشت شیشه مینگرد و ارسلان از پشت تلفن میگوید:وای خدای من..حالشون که خوبه؟باشه…باشه باشه الان میام
و خرید هارا همانجا رها میکند و به بیرون می آید
صدای خنده هایشان گوش خیابان را کَر کرده است…وقتی به فست فودی میروند پیتزا سفارش میدهند و موقع حساب کردن ارسلان به رستا میگوید:تو بدو من حساب میکنم .رستا رفتی بیرون بدون نگاه کردن به پشت سرت بدو فقط
و وقتی رستا خارج میشود کمی بعد ارسلان را پشت سرش میبیند که میدود و مردی هم پشت سرش میگوید:دزد..دزد …بگیریدش…
شنیدن این کلمه خوشایند نیست..اما رستا و ارسلان زیاد آن را شنیدند
و در آخر خوشی هایشان را در ماشین با گوش دادن آهنگی با صدای بلند تمام میکنند
خدای آسمون ها خدای کهکشون ها
برس به داد دل عاشق ما جوونا
رستا دستش را مشت میکند و جلو دهان ارسلان میگذارد و بعد با صدای بلند ارسلان جیغی میکشد
و همخوانی میکند
دستا بیگانه قلبها توخالی
حرفا دروغ عشقها پوشالی
دوست دارم ها فقط یه حرفه
عمرش قد یه گوله برف
خدای آسمون ها خدای کهکشون ها
برس به داد دل عاشق ما جوونا
بعد سرش را از شیشه ماشین بیرون میبرد و داد میزند
هر کسی توی دنیا صبح که شد
به شوق یه عشقی از خواب پا میشه
اما عشقی که امروز تا فردا
تو قلبا بمونه پیدا نمیشه
خدای آسمون ها خدای کهکشون ها
برس به داد دل عاشق ما جوونا
ولی حتی از این رمانم درست حسابی حمایت نمیشه
۵ ساعته گذاشتم و حتی هنوز صد نفر بازدید نداشته
فقط نشون میدم که انگیزه دارم برای نوشتن 💔🚶♂️
قربونت برم من🥺🫂
خدانکنه🥲
من واقعا درک نمیکنم رمان به این قشنگی چرا ویوش پایینه🥺🤦🏻♀️
نمیدونم واقعا💔خب اگه دوست ندارید بگید که دیگه من انقد امید نداشته باشم
اصلاااا
قلمت بی نظیره
من که خیلی رمانت رو دوست دارم فاطمه جون
مرسی مهسا جان❤️
این چه حرفیه آخه اتفاقا قلمت بهتر و داستان و رمانت هم قشنگه حیفه ادامه ندی میدونم حمایت کم انگیزه میبره ولی موقعی که رمانتو تموم کنی انقدر انرژی میگیری که حد نداره به خاطر بقیه از استعدادت نگذر دختر
تو لطف داری
اگه تا الان حمایت های شما نبود قطعا ادامه نمیدادم🩶🥲
ستی ساعت ۷ میایی واسه تائید؟
اگه یادم نره میام🤣
ی چیزی میخوام بهت بگم
میایی پی وی
وای من فضولم🤢
سورپرایزه😂😂😁
عالی بود خسته نباشی
ممنونم♥️
عزیزممم چقدر خوشحالن😂💜❤️
🥲😂♥️
یعنی عالی بود داستان داره جذاب میشه خیلی به دلم نشست مخصوصا آهنگ آخرش اصلا یه حس نوستالژی داشت شیطنتهای ساده حتی صدای خندههاشون رو هم انگار شنیدم😥😥
عالی بود عزیزم واقعا ذوق نویسندگیت وصفنشدنیه
خداروشکر کع دوست داشتی❤️
دقیقا 👌🏻
میخوام برم دوش بگیرم اومدم میخونم برات کامنت میزارم فاطمه گلی 💜
مرسی عزیزم
عالیه بود فاطمه جون بخاطر تو کی میذاری❤️
ممنون نسرین جان
احتمالا فردا یا پس فردا♥️
خیلی قشنگه
این شیطنت های کوچیک واسه خیلیها مثل رستا و ارسلان دلخوشیه
داستانت خیلی متفاوته و قلمت فوقالعاده است
پرقدرت ادامه بده که من عاشق رمانتم🤍✨️😃
مرسی دورت بگردم❤️
تشکر تشکر
❤️
واااای چقدر این رمان وایب خوبی بهم میده فاطمه هر چی از قلم بینظیرت بگم کم گفتم یه جوری مینویسی که انگار دارم با رستا ارسلان زندگی میکنم دستت طلا 👍🏻😍😍😍👌🏻👌🏻💜💜
طولانی هم بود فقط زودی پارت بده
فقط پارتگذاری به چه صورته؟؟
مرسی تارا جونم تو لطف داری ❤️
تا اول مهر هر روز سعی میکنم پارت بدم
اما وقتی مدارس شروع بشه احتمالا هفته ای یه پارت یا دوتا