نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۶

4.4
(25)

با برخورد انگشت های کوچک و نرم دانیال به صورتش بلند شد.

دانیال تسبیحش را بر می دارد و به دندان می گیرد.

آهسته می پرسد:

– بابا کو؟

انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش می گذارد و زمزمه می کند:

– هیس!
بابا…خواب

– مزاحمتات فقط برای منه نه؟

دانیال با تسبیح درگیر می شود با خودش چیزهایی می گوید که او اصلا متوجه نمی شود.
از میان سخنان پربارش جمله ای فهمید که گفت:

– سَسا اَف!

سَسا همان کسرا بود که اسمش اینگونه در زبان شیرین دانیال قلمداد می شد.

مادرش با سینی غذا و چای وارد اتاقش می شود و کنارش می نشیند.

جرعه ای چای می نوشد و شروع به خوردن می کند، البته اگر دانیال اجازه می داد.
هر لقمه ای که برای خودش می گرفت، بعدی برای او بود.

مادرش دانیال را روی پایش می گذارد تا بخوابد و او با سینی غذا راهی آشپزخانه می شود.

****
رهام

ساعت هفت صبح بود و او آماده روی مبل نشسته بود.

ریحانه از اتاق خودش به آشپزخانه می رفت و گاهی هم از شدت عجله به این و آن می خورد.

مادرش با تشویش پرسید:

– حلقه کجاست؟

نگاه کلافه ای انداخت و گفت:

– تو جیب منه!

پدرش با ملایمت می خواهد از بروند چون واقعا دیر شده بود!

ریحانه با کلی غر از خانه خارج می شود و احسان به دنبالش می رود.

نفر آخر خودش بود.

کفش های واکس زده اش را پا می کند و سر آستین هایش را از حلقه دستان کت، کمی بیرون می کشد.

ریحان تمام طول راه را کل کشید و درخواست آهنگ داد.
احسان سعی در خاموش کردن همسرش داشت، اما بی فایده بود!
مادرش هزاربار وسایل را چک می کرد و تا کسری نداشته باشد.

به محضر که رسیدند، همگی آرام پیاده شدند.

ماشین حامل عروس خانوم جلویشان بود!

اول زینب و ارمیا پیاده شدند و در نهایت دانیال با آتوسا از ماشین بیرون آمدند.
همین امروز این بچه علاقه شدیدی به آتوسا پیدا کرده بود!

وقتی برای حل شدن در چشمان دریایی مقابلش نداشت.

دروغ نیست اگر بگوید آن چشم ها او را عاشق کردند!
چشمانی که پرتوهایش می تواند او را تا پایان عمر در محاصره قرار دهد.

سلام آرامی کردند و باهم از پله های محضر بالا رفتند.

آتوسا، لب های رژ خورده اش را ریز به دندان می گرفت تا چادر زیر پایش نرود.

وارد اتاق که شدند، آرمان اسپند را دور سر خواهرش گرداند و بوسه بر پیشانی اش زد.
این کار به عهده مادر رهام بود اما به خاطر دستهای پرش، آرمان زودتر انجام داد.
روی صندلی نشستند و تا اطلاعات را عاقد در دفترش می نوشت، آنها شروع به حرف زدن کردند.

در گوش عروس زیبایش زمزمه کرد:

– خانوم کیانفر؟

آتوسا صدایی که ته مایه ی خنده داشت، گفت:

– بله آقای پارسا؟

خیره به قرآن می گوید:

– خدا شانس بده ملت چقدر باید بچرخن یه همچین شوهری گیرشون بیاد!

آتوسا متعجب خیره اش می شود و او شروع به قرآن خواندن می کند.

آتوسا- خیلی تو پرویی!
پاشو بریم من این ازدواجو نمیخوام!

نیم نگاهی حواله اش می کند و پچ می زند:

– هر وقت منو از برق چشمات کشیدی باشه

آتوسا با لبخندی که سعی در پنهان خنده اش دارد، گفت:

– قرآنو بیار اینور تر منم بخونم!

– بدرد شما نمیخوره

مشکوک می پرسد:

– چرا؟

جواب داد:

– بقره اس تو باید بله بگی بقره به کارت نمیاد کوثر بخون

خواست چیزی بگوید، که عاقد شروع کرد.

همه ساکت روی صندلی هایشان نشستند.

ارمیا، دانیال فضول را که داشت روی سفره عقد پژوهش می کرد، بر می‌دارد و روی پایش می نشاند.

عاقد طبق عادت سه بار جمله را تکرار کرد.

بار سوم، همگی منتظر بله عروس بودند.
زینب آرام پچ می زند:

– آتوسا خوابی؟

ریحانه خطاب به برادرش می توپد:

– تو چرا داری می خندی؟

خنده از لبش رخت بر می بندد.

ریحانه ادامه می دهد:

– چی به عروس گفتی بله نمیده؟

عاقد برای بار چهارم عرض می کند و زهره خانوم زیر لفظی به عروس می دهد.

حاج آقا در پایان خطبه گفت:

-‌ عروس خانوم دوماد به کنار من وکیل هستم یا نه؟

خنده ریزی کرد و جواب داد:

– بله

حاج آقا نفس آسوده ای کشید و لب زد:

– مبارکه!

صدای دست و جیغ بلند شد و عاقد دفترش را برای امضا جلو آورد.

زینب عکس های مورد نظرش را گرفت و عاقد رفت.

انگشتری که به انتخاب خود عروس خانوم بود را درآورد و در انگشت همسرش انداخت.

این اولین باری بود که دست هایشان را لمس می کردند.

دستان ظریف و سفید او، روی دستان بزرگ و مردانه اش ترکیب قشنگی بود.

ظرف عسل را از دست ریحانه گرفت و انگشت کوچکش را در آن زد.

از عسل بدش می آمد اما امروز نباید به روی خود می آورد.

توقع گاز کوچک داشت اما، انگشتش مرز قطع شدن بود.

به اجبار می خندید زیر لبی گفت:

– انگشتم قطع شد!

انگشتش را که از حصار دندان های تیز آتوسا درآورد، نوبت او بود اما آن چشم های براق آبی جرات گاز گرفتن از او گرفت.

هدیه هارا که دادند، آتوسا خطاب به او گفت:

– پول زیاد داریم فرار نکنیم؟

آرام جواب داد:

– ماشین دم در پارکه!

آتوسا – نه بابا خوشمان آمد!

سپهر دم در محضر ایستاده بود و ماشینش را آورده بود.

بعد محضر قرار بود عروس و داماد تنهایی بگردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
لیلا
3 ماه قبل

واهایییی🤩 بالاخره به‌هم رسیدن
خیلی این پارت قشنگ و رمانتیک بود و قلم زیبات رو به رخ کشیدی👌 دست مریزاد

میگما بچه‌ها کلاً غیب شدن
یادته، سعید، مائده با اون رمانش که حرصم رو درمی‌آورد… .🙁

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x