نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۸

4.7
(22)

این بار او کاغذی بر می دارد و می گوید:

– یکی از…

نمی دانست بگوید یا نه؟

با درنگ ادامه می دهد:

– اعضای خانوادته!

آتوسا از آرمان و کسرا شروع کرد و یکی یکی نام برد.

تا به اسم دانیال رسید، ایستاد.

از خان اول گذشته بودند و نوبت به خان دوم رسیده بود.
دانیال!

آهسته لب می زند:

– کارای حضانتشو از الان انجام میدم فقط یک مشکلی داره!

آتوسا پرسشی نگاهش می کند.
لب تر کرد و در مقابل چشمان سوالیِ او گفت:

– اینکه می ترسم بگن این بچه تا الان کجا بوده یا اینکه پدرش زندست بعدشم من درجه یک نیستم!

آتوسا- ینی می گیرنش؟

– فکر نکنم ولی بعید میدونم حضانتشو بدن باید با خالم صحبت کنم که میدونم حضانتو نمی گیره

قطره اشکی از چشمان آبی رو به رویش می چکد.

با حیرت زمزمه می کند:

– آتوسا!
بابا می گیرمش چرا گریه میکنی؟

بغض دار لب زد:

– اگر ندادنش چی؟
اگر گرفتنش؟

– نمی گیرنش خیالت راحت!

باید بحث را عوض می کرد و چه بحثی بهتر از خرید!

صدقه سری ریحانه، ویژگی های بارز دخترهارا می دانست.

بعضی وسایل آشپزخانه را از اینترنت، قیمت گرفتند و بعضی را هم همینطور سفارش دادند.

برای شب عروسی، کت و شلوار و لباس عروس انتخاب کردند!
البته این کار جنبه طنز داشت و باید خاک بازار را یک هفته قبل از عروسی جارو می کردند.

آتوسا یکی یکی اجناس را نشان می داد و او خسته سری به تائید می جنباند.
چشمان خسته اش روی هم افتاد.

****
یک هفته بعد…

پلاستیک هارا در دستش جا به جا کرد و آخر تر از همه وارد مغازه شد.

پدر پاهایش درآمده بود!

آهسته در گوش مادرش پچ زد:

– هنوز مونده؟

مادرش نگاهی به لیست خرید می اندازد و می گوید:

– دوتا دیگه بخریم وسیله های امروز تمومه!

آه از نهادش بلند می شود.
اصلاً فکر نمی کرد روزی باید اینطور سنگین بار به دنبال هیئت زنان راه بیفتد.
آتوسا کمی گشت و دست آخر گفت:

– همین لباس شویی قشنگه!

جهت اطمینان پرسید:

– این؟

آتوسا- آره رنگش خاکستریه به یخچالو گازم میاد!

باشه ای گفت و سمت صاحب مغازه رفت.
چشمانش از فرط نخوابیدن به سوز افتاده بود!
صاحب مغازه با دیدن حال نزارش لب زد:

– هنوز اولشه جوون!
بزار بری زیر یک سقف بزار بچه دار بشی اونوقت تازه جونت در میاد!

سفارش را ثبت کرد و از مغازه خارج شد.
سری چرخاند تا پیدایشان کند که موبایلش زنگ خورد.
جواب داد:

– سپهر بهت زنگ میزنم؟

سپهر مضطرب جان می کند و می گوید:

– دا..دانیال..رهام دانیال!

تمام تنش سرد شد!
خرید ها از دستش افتاد و پرسید:

– دانیال چی؟ چیشده؟

سپهر- برد..رهام بچه رو برد!
برو خونه خالت رهام بدو!

بی توجه به کسانی که صدایش می کنند، سمت خروجی بازار می دود.
دستپاچه سوئیچش را در می آورد و سوار ماشین می شود.

وسط گرفتاری هایش فقط سارا را کم داشت!
چراغ قرمز هارا رد کرد و با سرعت خود را به در خانه خاله رساند.
پیاده شد و با لگد در خانه را کوبید.
دکمه آیفون را متوالی فشرد و دوباره لگد زد.
سارا آیفون را برداشت و اعتراض آمیز توپید:

– چته مگه سر آوردی؟

صدای تیک در می آید و در را باز می کند.
تا وارد خانه شد، نگاهی به سر لخت سارا نکرد فقط به دنبال پسرش گشت.
خاله با سگ کوچکش جلو آمد و گفت:

– درو از جا کندی خاله جان!

– بچه کو؟

پرسش تندش پرستو را متعجب کرد.
با شنیدن صدای گریه سمت اتاق دوید اما سارا زود در را قفل کرد.

مجسمه روی میز را برداشت و به در کوبید.
لگدش اینبار کارساز بود که در شکست.
چشمان سرخ شده اش را به سارا دوخت و غرید:

– گورتو گم کنی تو همون جهنمی که بودی!
سرطان داری هر مرگی که گرفتی به من هیچ ربطی نداره ولی اینو بدون…بخوای به من و خانوادم آسیبی بزنی سارا… بلایی به سرت بیارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!
آخرین باره دارم بهت تذکر میدم نه دور من نه این بچه نمیای!
حالیت شد؟

بچه را از دست سارا بیرون کشید و در مقابل چشمان گریانش ادامه داد:

– به همین بچه قسم دفعه بعدی بخوای به دانیال نزدیک بشی کاری میکنم خودت قبر خودتو بکنی!

پرستو حیرت زده تماشایشان می کرد.
اصلاً هیچ چیز را درک نمی کرد.
رهام پس از سالها پا در خانه اش گذاشته بود و اینگونه به روی دخترش می توپید!
او روزی قرار بود دامادش شود!

آرام پرسید:

– اینجا چه خبره؟

رهام صریح پاسخ داد:

– چیزی نیست خاله فقط دومادت دودره باز از آب در اومد!

رو به سارا کرد و تکه پراند:

– شمام بهتره جای بچه پروری به سگ پروریت ادامه بدی!

از خانه بیرون زد و سوار ماشین شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 ماه قبل

سلاممممممم من برگشتم اولا اولا دختر چه کردی بابا دستت مریزاد عالی فقط یکمی کوتاه شد هااا 😆😁وای حالا دم برگشتنم خوشحال بشم برای عروسی این کبوترای عاشق که بعد عمری رسیدن یا برا دانیالم ناراحت نرگس خانم تهدیدامو شروع کنم یا بزارم بعد عالی بود احسنت عزیزدلم مثل همیشه فوق‌العاده فقط وای به حالت اگه دانیالو جدا کرری کشتمش ها😅🤩

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

ای به چشم
از دست تو 😂😂😂ببینیم کی برنده میشه
خواهش گلم

Batool
Batool
1 ماه قبل

سلام لیلا جون خوبی دختر چه خبر دلم برات تنگ شده وای برام وبرا سایت تنگ شده ولی زیادی سوت وکوره هیچ خبری از تون نیست 🥲😅

لیلا ✍️
پاسخ به  Batool
1 ماه قبل

سلام عزیزم
منم کلاً زیاد دست به گوشی نمی.شم
خوبی دختر؟
نرگسی وقت کردی بیا رمان‌بوک

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

ایول😍

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

چرا؟ مگه ثبت‌نام نکرده بودی؟

Batool
Batool
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

به خوبیت عزیزدلم
آها بهتر زیاد خودتو درگیر فضای مجازی نمیکنی😊

امیر
امیر
28 روز قبل

نرگش خانوم ادامه رمان رو نمیزاری

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x