نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۹

4.5
(12)

با سرعت به سمت خانه راند و در حین رانندگی با خودش غرغر می کرد.
وارد کوچه شد و سپهر را دید که داشت در کوچه رژه می رفت.
ریحانه و عاطفه با چادر رنگی دم‌در ایستاده بودند.
آتوسا اشک هایش را پاک کرد و با دیدنشان از ماشین بیرون پرید.
پارسا را از روی صندلی شاگرد برداشت و بغل کرد.
سفت به خودش چسبانده بود!
بوسش می کرد و اشک می ریخت.
چشمانش را از آتوسا و دانیال گرفت، واز ماشین پیاده شد.
به دور پارس سپهر می گشت تا مثلاً رفیق شجاعش را خفه کند.
چطور حریف یک دختر نشده بود؟
ریحانه او را گرفت و گفت:
– رهام!
رهام بسه!
سپهر در ماشین نشست و در را قفل کرد.
بی توجه به خواهرش رفت سمت راننده و به شیشه کوبید:
غرید:
– باز کن!
سپهر باز کن

نزدیک بود شیشه را بشکند!
بلاخره موفق شدند او را به خانه ببرند و سپهر با عاطفه رفتند.
ریحانه ویشگونی از بازوی احسان گرفت و خواست چشم از تلویزیون بگیرد رو برادرش گفت:
– حالا این دفعه راحت گذشت…دفعه بعد چی؟
سرد جواب داد:
– دفعه بعدی در کار نیست!
حضانتشو می گیرم!
ریحانه- وقتی مادر و پدرش زنده ان که کاری ازت بر نمیاد!
– به دوست وکیلم گفتم…
آتوسا تندی پرید وسط حرفش و پرسید:
– خب!
چی گفت؟
پیرو حرفش ادامه داد:
– یک هفته ای هست داره کاراشو انجام میده بعدشم شوهر سارا همین دو هفته پیش اوردوز کرده برای همینه این دختره خراب شده اینجا!
ریحانه حیرت زده گفت:
– شوهرش مرده؟
شوخی میکنی؟
پس حتماً سارا آواره کوچه خیابون شده بوده!
فقط احسان و آتوسا نمی دانستند که ازدواج سارا با شوهر خارجی اش فقط بخاطر املاک و دارایی ای بوده، که از بزرگ خاندان به ارث می رسید.
قطعاً بعد از مرگ نوه، آنها سارا را به چشم هیچ چیزی جز غریبه نگاه نمی کردند.
مادرش وارد خانه شد و با سر و روی بهم ریخته توپید:
– خب پسره ی نفهم بگو کجا میری بند دلمون پاره نشه!
بعد هم با اخم های درهم روی مبل نشست.
الهه خانوم نشست کنار دخترش و بعد از نفسی عمیق، گفت:
– مادر ما جونمون کنده شد تا فهمیدیم چه خبر شده!
بچه را از آتوسا گرفت و وارسی اش کرد تا مطمئن شود آسیبی ندیده است.
احسان، سینی پر لیوان شربت آورد و به همه داد.

****
ترسی که ورود سارا به جان این خانواده انداخت، زلزله هم نمی توانست بیاندازد!
اما دلشان گرم بود که دادگاه رأیش به نفع آنهاست‌.
هرکسی می توانست بفهمد که سارا صلاحیت نگهداری از بچه را ندارد!
اما ترس آنجایی بود که آیا بچه را به خودشان می دادند یا نه؟
هرچند که از خاله اش مطمئن بود و می دانست او سرپرستی دانیال را نمی گیرد، اما باز هم دلش قرص به این کار نبود!
باقی لوازم را، عاطفه و آتوسا با ریحانه خریدند.
او هم به دنبال وکیل خبره ای می گشت تا ببیند از چه طریقی می تواند سرپرستی دانیال را داشته باشد.

#آتوسا

همه خرید هارا وسط خانه ریخته بودند و سه نفری از این ور به آن ور می بردند تا بلکه نظرشان مثبت شود!
آقا احسان را سر نصب تابلوها، دیوانه کرده بودند!
سپهر بعد از نماز ظهر آمد و با احسان، کمی مبل هارا جا به جا کردند.
بهتر شد!
خانه را بزرگ تر از قبل نشان می داد.
نگاهی به دور تا دور خانه انداخت و دلش روشن شد.
چون وسایل را رنگ روشن خریده بودند هم خانه بزرگ دیده می شد؛ هم آرامش خاصی داشت.
وسط پرده های توری سفید، تکه قرمز مخمل بزرگی هم خریده بودند.
نظر ریحانه بود تا خیلی یکنواخت نشود.
چای ریخت و وسط خرت و پرت ها نشستند.
سپهر صدایش زد و گفت:
– آتوسا خانوم منو نگاه کنین!
با تعجب به عقب برگشت و سپهر لیوان چایش را کمی کج کرد.
می خواست روی فرش بریزد!
تهدید وار خطاب به سپهر لب زد:
– بریزی خودت میدونی!
زنگ میزنم رهام!
تا اسم رهام را شنید، انگار نه انگار قرار بود که نقشه شومی را اجرا کند!
آرام کنار احسان نشست و توپید:
– چایی بدون قند میدی من؟
رو به ریحانه ادامه داد:
– اینم شوهره تو کردی!
با اشاره به عاطفه، اضافه کرد:
– ملت شوهر میکنن توام شوهر کردی!
همه شان خندیدند اما ریحانه با دمپایی های حمامی که خریده بودند، به دنبال سپهر کرد و آخر در بالکن گیرش انداخت‌.
ریزه خانوم کاری کرد که سپهر مجبور به دست بوسی از احسان شد!
البته سپهر نمادین دست احسان را بوسید.
خرت و پرت هارا که جمع کردند، از خانه خارج شدند.
بعد از اینکه ریحانه و احسان را رساندند، سپهر گفت:
– فردا برای لباس عروس می خواید برید؟
حین پیدا کردن کلید، جواب داد:
– بله!
سپهر دستپاچه لب زد:
– راستش رهام باید کارای دانیال رو بره با وکیلش انجام بده برای همین نمیتونه بیاد
ولی من می رسونمتون اگه میخواید مرد همراهتون باشه!
خشکش زد!
یکی از فانتزی هایش خرید لباس عروس با رهام بود!
دلش می خواست آن لحظه، رهام او را ببیند‌.
کلید را در دستش فشرد و از میان دندان های کلید شده روی هم، پاسخ داد:
– باشه!
اشکالی نداره!
در خانه را باز کرد و تعارف سرسری ای زد، که سپهر و عاطفه سریع تر رفتند.
در را محکم بست و پشت در ایستاد.
چرا حال و هوایش شبیه هیچ عروسی نبود!
نه خیال آسوده ای داشت و نه خواب آرامی!
کنج حیاط نشست و مغموم خیره موزائیک ها شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
16 روز قبل

عزیزکم چرا همیشه در اوج خوشی این دختر باید مشکلات رو سرش آوار بشن امیدوارم زودی همچیز حل بشه وای خیلی میترسم حضانت دانیال بشون نرسه مرسی نرگس جون احسنت دختر پارت قشنگی بود البته اگه لف دادن این مدتتتو فاکتور بگیریم اینقدر معطلمون نکن دختر 😝😅

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x