نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۸۱

4
(21)

رهام بود!

دست دانیال را گرفته بود و باهم آمده بودند.

خانوم فروشنده تنهایشان گذاشت.

رهام اشک های او را پاک کرد و گفت:

– واقعاً فکر کردی من همچین روزی رو ول می کنم؟

گوشی اش را درآورد و از تصویرشان در آینه عکس گرفت‌.
بعد پرسید:

– راحتی با این لباس؟

اشک هایش را پس زد و جواب داد:

– آره خوبه همینکه زیر پام نمیاد خوبه!

دانیال از تصویر خودش در آینه می خندید.

رهام زبان روی لب کشید و زمزمه کرد:

– پیش وکیل بودم گفت میشه حضانتشو گرفت!

با تردید پرسید:

– راس…راست میگی؟

رهام- نه دروغ میگم خوشحالت کنم!

با صدای خانوم فروشنده، رهام از اتاق بیرون رفت.
لباسش را درآورد و به خانوم داد.
خرید کفش و کیفش مانده بود که کاری نداشت!
وارد مغازه کت و شلوار دامادی شدند و سپهر دائم رهام را مسخره می کرد.
مگر گذاشت عین آدم خرید کنند؟!
کت راه راهی را نشان او داد و گفت:
– ببین زن داداش این برای رهام خیلی خوبه!
ازین جهت میگم که چون خره! این کت گور خری برازندشه!
رهام تقه ای به در زد و کت را بیرون گرفت.
سپهر کت را گرفت و پرسید:

– خوبه این؟

رهام جواب داد:

– این کوچیکه بگو بزرگتر بدن!

سپهر همینطور که نی رفت سمت فروشنده لب زد:

– خدا لعنتت نکنه پسر لاغر کن یکم!

احسان از خنده سرخ شده بود!
آتوسا و ریحانه هم که داشتند خفه می شدند!
عاطفه هرچه خواست جلوی دهان شوهرش را بگیرد، حریف نمی شد!

کت بزرگتر را بردند و بالأخره اندازه داماد شد.
کفش دامادی هم در اولین مغازه خریدند.

****

دو روز بعد…

از هفت صبح وسایلش را حاضر کرده بود.
به محض گفتن اذان، نمازش را خواند و با ریحانه به آرایشگاه رفت.

آرایشگر از اقوام یگانه بود.
یکساعت فقط پوستش را پاک سازی کرد.
دختر حدوداً هجده ساله ای، روی ناخنش کار می کرد.
وسایل آرایشش را آماده کرد و رو به آتوسا گفت:

– عزیزم کارت طول میکشه اگر کاری داری الان انجام بده که وسط کار بلند نشی!

کمی فکر کرد و جواب داد:

– نه کاری ندارم شروع کنین!

هنوز نیم ساعت گذشت، گردنش خشک شد!
آنقدر آرایشگر وسواس داشت که باید تقارن صورت را کاملاً مساوی د می آورد.
بدون یک ذره تفاوت!
خیلی کارش تمیز بود!
شاگردهایش که آمدند، ریحانه روی صندلی نشست.
هنوز کار ریحانه شروع نشده بود، که زینب آمد.
بارداری خوشگلش کرده بود!
با توقف آرایشگر، چشم باز کرد و خودش را در آینه دید.
صورتش صاف و کشیده شده بود.
برای سایه چشم به آرایشگر پیشنهاد داد:
– ببخشید میشه سایه آجری بزنید؟
دختر ناخن کار با ذوق لب زد:
– وای آره راست میگه خیلی قشنگ میشه!
آرایشگر خندید و گفت:
– خودمم میخواستم آجری بزنم!
ساعت پنج بود و او تازه کار صورتش تمام شد.
کار ریحانه و زینب که تمام شده بود و منتظر او نشسته بودند.
هر یک ساعت رهام زنگ می زد!
آرایشگر موها را با کمک شاگردش اتو کرد.
داشت خوابش می گرفت!

وقتی کارش تمام شد رو به او پرسید:

– عروس خانوم که خسته نیستن؟

خندید و چیزی نگفت.
چشمانش خمار خواب بود.

فرق سرش را باز کرد و دو قسمت از جلوی سرش را مثلاً سوسکی به صورتش انداخت.
موهای جلو تا سر شانه می رسید.
دختر ناخن کار آخر موهای جلویی را فر داد و با اسپری رنگ تیره تر از موهایش زد.
موهایش را رهام گفته بود رنگ نکند.
خودش همین رنگ را دوست داشت.

آرایشگر تاج را روی سرش نصب کرد و موها را تکه تکه دم اسبی می بست، انتهایش را فر می داد و رنگ می کرد.
تور را به تاج وصل کرد و فقط دو تکه از موها را روی شانه گذاشت و باقی زیر تور بود.
به ناخن هایش نگاه کرد.
انگشت اشاره اش کلاً سفید بود اما باقی انگشت ها یا روش شاخه پر گلی ریز ریز کشیده شده بود، یا نگین تزئین شده بود.

دستش را بالا آورد و توی آینه، نشان ریحانه و زینب داد.

زینب با دیدن ذوق آتوسا گفت:

– دیگه خیلی خوشگلت کردن رهام نمیذاره بیای تالار!

آرایشگر خنده ای کرد و لب زد:

– دوماد حق داره امشب عروسو نشون هیچکس نده!
برایش اسپند دود کردند و رهام زنگ زد.
از پشت تلفن صدایش بلند بود.
خیلی منتظر مانده بود‌.

چون محکم تاج و تور را بسته بود، مشکلی برای نماز خواندنش پیش نمی آمد.
همانجا روی قالی نمازش را خواند و لباسش را پوشید.
زینب دامن را بالا داد و ریحانه بندهای کفش را بست.
آرایشگر جلو آمد و زمزمه کرد:

– خواستی گریه کنی عزیزم نگران نباش آرایشت ضدآبه قشنگ زار بزن!

خندید و چشمی گفت.
شنل را تن کرد و به سمت در رفت.
شاگرد های آرایشگاه پشت در جمع شده بودند و از رهام مژدگانی می گرفتند.

صدایش درآمد و گفت:

– دیگه شوهرمو ورشکست نکنین!

خندیدند و راه را باز کردند تا عروس خانوم بیرون برود.

فیلمبردار آماده بود تا این لحظه را ثبت کند.
اول دستش را در رهام گذاشت و بعد پایش را بیرون قرار داد.

رهام کلاه را از روی صورتش کنار زد و پیشانی اش را بوسید.
از چشم های مردش، می توانست بفهمد سعی در مخفی کردن بغضش دارد.
رهام برای عوض کردن جو به وجود آمده رو به آرایشگر توپید:

– من الان اینو چطوری ببرم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 روز قبل

ذوقققققققققق ذوقققققققققق اشکم دراومد خییلی قشنگ بود این لحظه آرزوی منم بود چه برسه به رهام بدبخت خییلی قشنگ وزیبا نوشتی احسنت خوشکلم عالی بود🥹🥹😍😍😍😍

آخرین ویرایش 10 روز قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 روز قبل

مرض نخند اشک شوق بود 😅
فعلا که زود چیزای مهمتری دارم 😁🥰
آخه خیلی زجر کشید تا رسید به عشقش من شاهد عیان بودم 😂😂
خواهش قربونت برم

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 روز قبل

دیونه 😂😂
چه غلطا شوهرمو درمیاری خوبم درمیاری درنیوردی خودم وکیلش میشم درش میارم 😜

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 روز قبل

نه ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه
بیشعور 😂😂😂

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 روز قبل

مرگ زهر مارو 😂😂😂😂اتفاقا به همین سادگی زنشو نمیفرشه بسوز مامان شوهر

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x