نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part19

4.1
(7)

سرش را روی فرمون ماشین گذاشته بود و گوشی روی گوشش
بابا _ حالش چطوره؟
_ خوبه اومدیم درمانگاه
بابا _ خوبی؟
_ میام هتل میگم
بابا _ باشه خداحافظ
_ خداحافظ
در ماشین باز شد و کیمیا و ملیسا نشستند آرادهم که روی صندلی شاگرد خوابش برده بود ماشین را روشن کردو سمت هتل رفت
ملیسا _ شرمنده شمام تو زحمت افتادین
_ نه بابا چه زحمتی مقصر خودم بودم که تنهاشون گذاشتم
ملیسا _ اتفاقه پیش میاد خودتونو ناراحت نکنین دیگر حرفی رد و بدل نشد تا به هتل رسیدند .
پلاستیک هارا از صندوق برداشت ملیسا و کیمیا که تازه داشتند وارد هتل می شدند
در جلو را باز کرد تا آراد را بغل کند بعدهم با پایش در را بست سمت ورودی هتل رفت .
آرمان _ اووو می بینم عیال وار شدی
_ چرت و پرت نگو بچرو بگیر دستم شکست
آرمان _ خدااا بچه کیه ؟ اصن به تو نرفته ها
_ چقدر زر میزنی آرمان بچه من نیس اصن
آرمان _ بچه دزدیدی؟
_ تو کتک میخوای ؟
آرمان _ عه بیدار شد به خانومت بگو بچه دسته عموشه
و راهش را کج کرد و با بچه رفت هوف کلافه ای کشید دکمه آسانسور را زد و همانجا ایستاد تا در باز شود
هانیه _ عمووو
سرش را برگرداند سمت دخترک موفرفری که اخمو به سمتش می آمد
_ جانم ؟
هانیه _ عینکمو بده
_ دست من نیست
هانیه _ کیان گفتش شما گولتش دادی
_ نه عموجان گفته دست از سرش برداری
هانیه _ عمووو
_ بابا باورکن دست من نیس
هانیه _ نوچ
_ ای بابا به کی قسم بخورم
هانیه چند ضربه به شکمش زد بعد دست به کمر شد
هانیه _ همین توعه
_ ینی انقدر گشنم که عینکتو قورت بدم؟
هانیه _ اوهوم
یهو انگار چیزی یادش آمد !
صبح آنقدر عجله داشت که چیزی زیر پایش آمد احتمالا همان عینک بوده
_ ببین جوجه من الان خستم بعدا آماده شو یکی میخرم واست
هانیه _ نوچ
_ عهههه
در آسانسور باز شد داخل آسانسور رفت که هانیه هم آمد انگشتش را روی طبقه سوم فشار داد
_ جوجه گفتم که الان نمی تونم
هانیه _ عینک
_ شیطونه میگه بزنی کورش کنی هوففف لا الا..دیگه داره گریم میگیره ها
هانیه انگار احساسی شده باشد از خر شیطون پایین آمده و حتی دو پلاستیک دستش گرفت و از آسانسور که خارج شدند پلاستیک هارا روی زمین می کشید
چقدر دختر داشتن قشنگ بود !
لحظه ای حس پدر یک دختر به او دست داد در دل می گفت کاش چنین دختری داشت 🙂
هانیه _ آگا شهلیال بیا تو
_ جان؟
هانیه _ بیا دیگه
_ نه من اینارو اینجا میزارم میرم
هانیه _ مگه هسته نبودی؟
_ کار دارم باید برم
هانیه_ خو یه کوشولو بخواب
_ هانیه خانم گل نمیشه
هانیه _ ماتاجت بدم؟
_ هرچی میگم یچی میگی کجا بیام ؟
هانیه _ اینجا
_ لباسام کثیفه تختت کثیف میشه همین رو زمین هر بلایی میخوای سرمون بیار
با دستان کوچکش طوری ماساژ میداد که تمام خستگی و استرس امروزش رفت و کم کم خوابش برد .
شیرین ترین خواب عمرش بود انگار که بیهوش شد
صداها در گوشش واضح نبود یکدفعه تکان شدیدی خورد
عمو حامد _ کیااان
کیان _ خوب بیدار نمیشد
عموحامد _ عموجان سالمی ؟
_ آخخخ ببخشید من نمیخواستم بخوابم یهو شد شرمنده
عموحامد _ اشکال نداره خسته بودی این بابات چندبار زنگ زد ببین چیکارت داره
خواست شماره اش را بگیرد که زنگ زد
_ بله ؟
بابا _ کدوم گوریی تو؟
_ من..الان میام پایین
بابا _ تو هتلی؟
_ الان میام پایین خداحافظ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x