رمان دلبرِ سرکش part21
کیمیا
با چمدان هایشان در لابی نشسته بودند پدرو عمویش برای خداحافظی با حاج فتاح رفتند خودش هم با آراد گوشه ای نشسته بود ملیسا که غرق خواب بود زنعمو مادرش هم معلوم نبود کجا بودند
_ کیان داداش برام آب میاری ؟
کیان _ از کجا ؟
شهریار _ من میارم براتون
_ عه سلام !
شهریار _ سلام ..دارین میرین ؟
_ بله ببخشید این چند روز اذیتتون کردیم مخصوصا امروز
شهریار _ نه امروز که تقصیر من شد نباید به حرفتون می کردم وظیفم بوده خودم میاوردمتون هتل شما ببخشین
کیان _ منم آب میخوام
شهریار _ باشه
و رفت برگشت سمت کیان که با اخم نگاه شهریار میکرد
_ چرا عین قاتلا نگاش میکنی؟
کیان _ چه لزومی داره هی به پسر مردم ابراز شرمندگی میکنی؟
_ عههه خب توام باز رگ غیرتش جوش آورد
کیان _ بله که جوش آورده بایدم جوش بیاره وسط خیابون شهرغریب ولت کرده به امون خدا بعد الان هی میگه نه وظیفم بوده فلان
_ کیان بسه اوف
کیان _ الان باز آب آورد زیاد باهاش حرف نزنی
_ میزنمتا
کیان _ منم نگات میکنم
_ خیلی پرویی بزار به بابا بگم
کیان _ بگو منو از هیچی نترسون
با آمدن شهریار و پارچ آب خنک درون دستش تشکری زیرلب کرد و لیوان آب از درون سینی کوچک برداشت و منتظر ماند تا لیوان پر آب شود
کیان _ خا بسه به منم آب بده
شهریار رفت طرف کیان انقدر برخورد کیان ضایع بود که شهریار با لبخند جهت جلوگیری خنده نگاهش میکرد
شهریار لیوان و پارچ را روی میز گذاشت و رفت
_ کیان تموم کن این بازیه کثیفتو
کیان _ ساکت شو بینم ضعیفه
_ ضعیفه عمته
کیان _ عمه من عمه توام هستااا
بابا _ بلند شید برید سیم مفتولی پاشو
ملیسا _ آییی کمرم چرا آدمو خواب کش میکنین اه سردرد شدم
_ پاشو کمکم کن پاشم
کیان _ آرادو بده من
هانیه _ من میخوام بگلش تنم
کیان _ تو برو عروسکاتو بغل کن به من نچسباااا
بابا _ کیان
کیان _ بابا بگو دست بهم نزنه
هانیه _ بابا نگاش تن
کیان _ نزنمت بمیری !
_ ملیسا بچرو بگیر من خودم میرم
ملیسا آراد را از کیان گرفت که کیان زیرپایی برای هانیه گرفت و …
رمان منم تایید کن🤣