رمان دلبرِ سرکش part24
با سینی چای وارد پذیرایی شد شروع کرد از نفر اول که پدر مهرزاد بود
پدر مهرزاد _ ماشاءالله دست شما درد نکنه
به مادرش رسید نگاهی به صورت کیمیا کرد و با اکراه چای را برداشت خواهرش هم اصلا چای برنداشت رسید به خود مهرزاد انگار رفتار مادر و خواهرش را دیده بود
پدر مهرزاد _ مهرزاد
مهرزاد _ بله؟
پدر مهرزاد _ از خودت نمیخوای بگی؟
مهرزاد _ آها آقای فرهمند میشه من با دخترخانومتون حرف بزنم ؟
(یا بسم الله باباش میگه از خودت بگو میخواد با دختر مردم تنها اختلاط کنه )
در دلش فقط میگفت پدرش مخالفت کند اصلا دلش نمیخواست به اتاقش بروند چون قیامت بود در اتاقش از لباسها و وسایل
بابا _ بفرمایین کیمیا بابا راهنماییشون کن
دلش میخواست بلند فریاد میزد
نههههههههههههههههههههه
کیان _ تنها؟ … با خواهر من تنهایی من نمیذارم
مامان _ کیان !
کیان _ ینی چی چه معنی میده مگه میخواین چی بگین تو حیاط بشینین خب
مهرزاد _ آها بله میرم تو حیاط
و خودش جلو جلو رفت در دل خداروشکر کرد چشمکی به کیان زد که کیان هم متقابل ابروهایش را بالا انداخت .
صحبت هایشان از ملاک های همسر آینده و شغل و علاقه مندی هایشان شروع شد و در آخر به مسائلی مثل داشتن بچه بودن مشکلات شخصی در زندگی ختم شد
_ راستش با اینهمه حرفی که زدیم من اونی نیستم که شما انتظار دارین من میخوام شاغل باشم اما شما همسر شاغل نمیخواین من تعداد زیاد بچه دوس دارم شما اصلا علاقه ای به بچه ندارین بعد اینکه شما یکم زیاد سرتون شلوغه خب من دوس دارم همسرم یه روزایی پیش من باشه برای همین از نظر من شما همسر ایده آل من نیستین و اختلاف سنی کمی هم با من ندارین
مهرزاد _ برعکس شما من مخالفتی نداشتم ولی خب هرطور مایلید خوشحال شدم از دیدنتون خوشبخت بشین
و هر دو وارد خانه شدند مادرش انگار از جواب منفی خوشحال شد و لبخند رضایت بخشی زد
با خداحافظی و بدرقه مهمانان این خواستگاری تمام شد
ظرف هارا شستند و میوه ها و شیرینی هارا درون یخچال گذاشتند و با ملیسا وارد اتاقش شدند
ملیسا _ یه لباس راحتی بده من
_ برو بردار
ملیسا _ زنگ زدم علی
_ خا
ملیسا _ شهریار هی میگفته شوخی میکنی ؟ جدی که نمیگی؟ و ..
_ خا
ملیسا _ خا و کوفت پسره قاط زده رفته بعدشم گوشیش خاموش شده زنگ زده خونشون اونجام نبوده
_ هییییی
ملیسا _ پسره مردمو دیوونه کردی
_ وا به من چه !
ملیسا _ وا به تو چه ؟ این نقشه پلید اگه بد تموم شه هم پا من گیره هم تو هم علی الان میدونی پسره تو چه حالیه ؟
_ نوچ
ملیسا _ نوچ جواب قانع کننده ای نیست
با فکری که به سرش زد شماره هتل را گرفت
_ الو سلام اتاق نمیخوام با آقا شهریار کار داشتم
آقا _ نیستن
_ میشه اومدن بگین به خانوم فرهمند زنگبزنن کیمیا فرهمند
آقا _ چشم حتما
_ مرسی خداحافظ
گوشی قطع شده را روی تخت انداخت و خیره آراد خوابیده بود
ینی چه بلایی سرش آمده بود؟
صدای زنگ گوشی اش بلند شد
_ بله؟
مسعود _ الو سلام زنداداش مسعودم دوست شهریار همونکه اون روز تو آسانسور گیر کردین کمکتون کرد
_ آهاااا سلام خوب هستین؟
مسعود _ ممنون میگم نگران شهریار نباشین خونه آرمانه فقط به هیچکی نگین باشه؟
_ باشه نمیگم مرسی که خبر دادین
مسعود _ خواهش میکنم خداحافظ
_ خداحافظ
زیبا بود فقط کاش یکم طولانی تر بود🥺
راستی خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی رمان آیدا رو تازه شروع کردم میرسی بخونی😄
من مینویسم زیاده هااا اینجا که میزارم بزرگ میشه کم میشه 😕💔
سر میزنم رفتم پارت پنج هیچی نفهمیدم دیدم خلاصه نوشتین خوندم موضوعشو فهمیدم تازه میخونمش
عب نداره حالا😄
اره خب قطعا چیزی متوجه نمیشید از اول بخونید و خوشحال میشم به پارت اخری رسیدین نظر بدین💐
موفق باشی نرگس بانو خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی نوشدارو تو رماندونی
آقا منم میخواستم تو رماندونی بزارم تلگرام ندااارمممم😂😭😂😭😂
نوشدارو؟ باشه میام سر مِزَنوم
عه ؟ به ادمین فاطمه اول پیام باید بدی دیگه
مرسی عزیزم بدرخشی
خو تلگرام ندروم💔😭
مجبوری نصب کنی😂
بالا نمیاد🤣💔