رمان دلبرِ سرکش part25
Narges:
صبح با دلدرد و گردن درد و همه چی درد از خواب بلند شد پتو را کنار زد نگاهی به ساعت کرد هنوز هشت نشده بود و از سکوت خانه میشد فهمید هیچکسی بیدار نشده
لباس هایش را برداشت و با حوله اش سمت حمام رفت
سرش را کفی کرد که در کوبیده شد
_ هااا؟
ملیسا _ کوفت کله سحر شالاپ شالاپ راه انداختی بچم بیدار شه خودت نگهش میداری هااا
_ نه بابا خسته نشی یه وقت
ملیسا _ سلامت باشی زودباش دیگه خودتو نساب بی رنگ و رو میشی زشت هستی زشت تر میشی
_ ملیساااااا
ملیسا _ باشه رفتم
حوله اش را به تن کرد و از حمام خارج شد آخیش کشداری گفت انگار تمام حس های بد دیروز را شسته بود جلو آینه موهای بلندش با سشوار را خشک کرد شلوار مشکی و مانتوی کرمش را پوشید شال مشکی اش را سرش کرد و از اتاق خارج شد
_ سلام مای فادر
بابا _ سلام مای دخترم کجا میری؟
_ میرم تا کتابخونه چندتا کتاب بخرم قبلی هارم تحویل بدم
بابا _ گشنه نرو مخت تاب برمیداره بیا صبحانه بخور برو
_ حال ندارم برگشتم میخورم
بابا _ هعییی بگیر اینو
_ اووولقمه محبت میدی بابا سوئیچتم میدی دیگه !
در پیش چشمان متعجب پدر نیشش را تا انتها باز کرد
بابا _ برو برو پرو نشو گشنه بمون اصن به من چه
_ وااا
کتونی هایش را پوشید و چادرش را سر کرد و از خانه خارج شد هنوز به سرکوچه نرسیده بود که ماشینی کنارش بوق زد
محمد _ دخترخلههههه
_ سلام محمدآقا کل محلو بیدار کردی
محمد _ باید بیدار شن بفهمن چه جذابی اومده میری یا میای؟
_ میرم
محمد _ بپر میرسونمت
_ نه نزدیکه دستت درد نکنه
محمد _ بپر کارت دارم وگرنه اصن سوارت نمیکردم
_ شعور نداری هنوزم
محمد _ زودباش بنزینم رفت
در عقب را باز کرد و نشست و در را محکم بست
محمد _ اشکال نداره خسارتو از شوهرت میگیرم
_ پیداش کردی حتما بگیر بگو
محمد _ کجا میخوای بری؟
_ کتابخونه حافظ
محمد _ تا همونجا برات میگم نگا دخترخاله جنبه داشته باش باشه؟
_ باشه
محمد _ موضوع خواستگاریه خب از این قرار که یه روز اومدی خونمون با خاله این رفیق من بیرون نشسته بود تو حیاط تورو میبینه خوشش میاد اسمش محسنه ۲۸ سالشه جواهرفروشی داره قیافشم خوبه اگه مایلی یه قرار بزارم همو ببینین؟
_ نه محمد
محمد _ چرا؟
_ فعلا نه
محمد _ دلت گیره؟
_ ها؟
محمد _ میگم دلت گیره ؟
_ نه…نمیدونم
محمد _ گیره پس… باشه بهش میگم قصد ترشیدن داره
_ خاله سرتو چی خورد که شعور نداری ؟
محمد _ حالا کی هس اون بدبخت؟
_ همینجا نگهدار
محمد _ باشه باشه خفه میشم
تا رسیدن به کتابخانه حرفی زده نشد از ماشین پیاده شد خداحافظی کرد و رفت
نسیم _ کیمیااا!
_ عه تو اینجا چیکار میکنی؟
نسیم _ من ماجرا داره
_ یادم رفت سلام کنم سلام خوبی؟
نسیم _ مرسی سلام شمام خوبین بیا بریم اونجا بشینیم
_ بریم
صندلی هارا عقب کشیدند و مقابل هم نشستند
_ خب تعریف کن
نسیم _ شوهر کردم
_ ها؟
نسیم _ با مهدی
_ شوخی میکنی؟
نسیم _ کاملا جدی
_ آخه …نمیدونم
نسیم _ ببین اونروزا که منو بزور می کشوندی کتابخونه این آقا مهدی میبینه بعد اون موقع که رفتی کیش من خیلی دلم گرفته بود یه روز اومدم اینجا
خلاصه!
آقا مهدیم از فرصت استفاده کرد کلی کتاب از عشق و عاشقی و انگیزه و..انداخت به من منم خوندم باحال بود آوردم دوباره چندتا دیگه گرفتم انقدر که همین هفته پیش یه کتاب داد بهم به آخرش که رسیدم خیلی خوشم اومده بوداااا ولی نویسنده نداشت !!!
حالا این زندگینامه قشنگ که نویسنده اش گمنام بود همین مهدی بوده وقتی ازش پرسیدم گف همه زندگیشو نوشته که قشنگ با بعدهای اخلاقی رفتاری و …آشنا بشم حالا حاضرم با همچین آدمی ازدواج کنم یا نه ؟
_ وای واقعا!
نسیم _ اصن باورم نمیشد اینجوری بخواد خواستگاری کنه ازم خودم کرک و پرام ریخته بود همینطوری هاج و واج بودم
_ بقیش بگو
نسیم _ به آبجی بزرگم گفتم به شوهرش گفت تحقیق کرد بعدش به مامانم و بابام که فقط رضایت دادن بیاد خواستگاری اونم ده بار هی اومد هی رفت تا بابام گذاشت محرم شیمو عقدکنیم
_ الان تو عقدی دیگه ؟
نسیم _ آره
_ چرا بم نگفتی؟
نسیم _ به من نگو به آقا مهدی بگو گفت تا وقتی عقد نکردیم بین خودمون بمونه
_ خیلی بی معرفتیییی
نسیم _ گمشووو انقدر بت زنگ زدم مگه خطت آزاد میشد ؟!
_ هااا تو خط جدیدمو نداری
نسیم _ کوفت بعد منو مقصر میکنه
_ من تلافیشو هم سر تو در میارم هم سر آقا مهدیتون
نسیم _ تلافی منم لطفا سره مهدی دربیار
_ شوهرته ها یزید
نسیم _ نگاش کن از وقتی با من ازدواج کرده رنگ و روش باز شده
_ قبلشم همچین نی قیلون نبود
نسیم _ تو کوری قشنگ ببین دو سه کیلو دیگه چاق شده
_ هرکی یه مادر زن مث خاله داشته باشه همین میشه
نسیم _ الهی کپک بزنی کیمیا
کیفش برداشت و رفت و کیمیا هم به دنبال با خنده میرفت
_ خیله خب باشه اصن چاق شده چقدر جذاب شده
نسیم _ هووو
_ عههه چی بگم خب😂😂😂
نسیم _ دیگه به جذابیتش زیاد دقت نکن غیرتی میشم😌
_ گمشو یره خل رفتی🤣