رمان دلبرِ سرکش part41
در خانه را باز کرد و وارد شد
_ مامان ؟
مامان _ جان بیا آشپزخونم
چادر و کیفش را روی اپن انداخت و روی صندلی نشست
_ سلام
مامان _ سلام خسته نباشی چه خبر؟
_ هیچی رفتیم با آقا احسان مبل دیدیم با جا کفشی عکساشم گرفتم ببین خوبه
مامان _ ها قشنگه سفارش دادین؟
_ مبلا روشن باشه بیشتر به خونه میاد
مامان _ مبلاتم سفید ؟
_ مثلا سفید صورتی یا کلا سفید نمیدونم ولی از این طوسی خوشم نمیاد
مامان _ حالا فردا میریم ببینم شهریار زنگ نزده ؟
_ نه فقط پیام داد بهش گفتم با احسان میرم خرید
مامان _ چیزی که بهش نگفتی؟
_ مگه مهمه؟ آخرش میگه سرم شلوغه و فلان اوووو هزارتا توجیه هفته دیگه مشهده
مامان _ خب پس خداروشکر میاد
_ احسانم فردا پس فردا میخواد بره کیش
مامان _ پاشو برو دست و صورتتو بشور به احسانم زنگ بزن بیاد اینجا
_ رفته خونه دوستش امشب
مامان _ شام زیاد درست کردم بگو بیاد دوستشم بیاره
_ باشه
از راهرو که رد میشد به اتاق کیان رسید این مدت چقدر غافل شده بود از خواهر و برادرش
در زد
کیان _ بله؟
_ سلام خان داداش
کیان _ سلام
_ مزاحم نباشم ؟
کیان _ بیا بشین
_ امتحان داری ؟
کیان _ آره
_ کمک نمیخوای؟
کیان _ نه
_ کیان
کیان _ بله؟
_ چرا دیگه مثه قبلا باهام حرف نمیزنی
کیان _ تو قبلا فقط خواهر من بودی نه زن شهریار
_ هنوزم خواهرتم
کیان _ نیستی دیگه نیستی از وقتی پای اون تو زندگی ما باز شد همش شهریار شهریار میکنی صبحا که تا عصر یا دانشگاهی یا خرید شبا یا اتاقت خوابی یا درس داری
_ راس میگی توام دوماد بشی میفهمی چقدر سخته کیان من خیلی فشار رومه اینکه شهریار نیست اینکه من دارم با برادر شوهرم میرم خرید اینکه شهریار بدون فکر از روی هیجان کارای مغازه رو انداخت قبل عروسی در صورتی که میشد بعد عروسی بیافته وضعیت دانشگام بهم ریخته غیبتام امتحانام همین دیروز یه استاد حذفم کرد یکم درکم کن کیان همین بدو بدو ها تا مرداده بعدش دیگه تمومه
کیان _ بعدش میری خونه اون ملعون
_ نه بابا تازه پلاس میشیم اینجا همش اینجاییم😂 فردا بیکارم خودم میام دنبالت چندتا خرید برای تزئین خونم میخوام افتخار میدین؟
کیان _ نه
_ داداش عروس انقدر بداخلاق؟
کیان _ میزنمتا
_ برو واسه هم قدوقوارت قلدری کن جوجه
کیان _ حیف دختری یه کف گرگی بزنم له میشی
_ تو بزن ببین کی له میشه
وقتی عزمِ جزم شده کیان را دید بدون برداشتن وسایلش به اتاق خودش پناه برد
در حمام را قفل کرد
کیان _ وا کو دره باز کن پا رو دم شیر میذاری نشونت میدم باز کن
_ مشترک مورد نظر مشغول می باشد
کیان _ مشترک مورد نظر غلط کرد با..این کیه؟
_ کی کیه؟
کیان _ باز ای پسره آمد که
مشتی به در کوبید
کیان _ یکی طلبت
در را باز کرد صدای احسان و دوستش بود دست و صورتش را شست لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد
#حمایتتتتت🤍🥰✨️
❤😍😁
رمان منم تایید بشهه؟
قشنگ بود، کیان چه حسوده میگه ملعون🤣 چرا حس میکنم با برادرشوهرش بیش از حد صمیمیه🤔
مرسی 😍
لیلا نمیدونم چرا یه حسی وادارم میکنه رمانو تند تند ببرم جلو برسه به عروسی و خونه خودشون که خودم همون تیکه هارو دوس دارم
توام همینجوری میشی اینکه دوس داشته باشی رمان تند تند برسونی به یه قسمتی ؟
نه صمیمیت زیادی ندارن دارن؟ آخه شهریار قراره مشهد کار را بندازه بعد احسان جا شهریار با کیمیا میره خرید چون سلیقش با شهریار یکیه شاید برا همینه یکم صمیمی ان
جدی خیلی صمیمی شون کردم؟
من یه تیکه از رمانم(بخاطر تو) رو که خیلی دوست دارم هنوز بهش نرسیدم
از کل رمان انگیزه ام رسیدن به اون پارت بود کاملا درکت میکنم
من هی میخوام برسم ولی انگار دور میشم از اون قسمت 😂
هی ایده جدید ور کلم میزنه باز ماجرا جدید درست میکنم وسط رمان 🤣🤣🤣
😂😂💔
مخ ایده پردازم مشکله هااا😅🤣
چرا منم اتفاقاً یه همچین حسی پیدا میکنم که صحنهای که دوست دارن رو زودتر بنویسم ولی خب عجول بودن فقط کار رو خراب میکنه😂 نه خب من پارتهای قبلی رو نخوندم فقط حس کردم احسان بیش از حد بهش نزدیکه🤣
احسان پارت بعدی میفرستمش کیش
طفلک حق برادرشوهریشو داره بجا میاره🤣🤣🤣
آره خب من اشتباه کردم😂 مثل خواهرشه
جا خواهر نداشتشه🤣